بکوشش: محمدحسین دانایی
کار مجله از نیمه هم گذشته است، رو به اتمام است. دیروز هم باز با این "جباری" احمق حرفمان شد. اصلاً به ذکرکردنش نمیارزد.
دیشب رفتیم خرید، پس از عمری. پریشب حساب میکردیم در عرض سال فعلی از فروردین تا حالا، یعنی تا دیشب، جمعاً ششصد تومان دونفری خرج لباس و کفش کرده بودیم، و دیشب هم در حدود چهارصدتومانی خرج کردیم. یکدست لباس من گرفتم و به خیّاط هم دادم و یک بلوز و ژاکت "سیمین" گرفت و یک دامن و ازین خِرتوخورتها. لباس عید خریدیم، مثلاً.
جمعه گذشته باز رفتم در جمع این معلمها و همکارهای عزیز، که از ساعت ۱۰ صبح تا نُه شب پوکر زدند و کلافهام کردند. نه بلد هستم و نه شوقی به یادگرفتنش دارم. من ساعت شش برگشتم، ولی میگفتند که بقیه تا نُه شب نشسته بودهند و پوکر و پوکر و پوکر! باهاشان شرط کردهم که اگر میخواهند دفعۀ آینده باشم، بساط پوکر را کنار بگذارند، یا یک خاکبرسری دیگری بکنند. ما را بگو که از زور پِسی باین جمع معلمها و به آن "مهرگان"[1] میسازیم و آنها هم اینطور.
"دست های آلوده" دارد برای صحنه آماده میشود. اصلاً سری هم بهشان نزدم، ولی "خبره"[علیاصغر خبرهزاده] می گفت یکساعتونیمی از آن را زده اند. خاکبرسر این "والا"[2]. یک تلفنی باید باو بکنم. و این مجلۀ "عبرت"ی های پدرسوختۀ رکن دوی ستادی که همه اش از "بازگشت از شوروی" "ژید"[آندره] بنده استفاده های نامشروع می کنند. چه گُ... خوردیم آنرا ترجمه کردیم. به کله ام زده است که بردارم و یک اعلان بکنم در "اطلاعات" که مردهشور شما و "عبرت" و "ژید"[آندره] را ببرد. خاکبرسرها.
چهارشنبه 24 بهمن 1335- 10 صبح
دیروز چنان کلافه بودم که عصر زدم به بیابان، تا آن طرف لارَک و نزدیک اراج پیاده رفتم و برگشتم. چهار راه افتادم و هفتونیم خانه بودم. در قهوه خانۀ سر جادۀ لارَک هم یک آ... خوردم، سرد بود، هم هوا و هم آ...، پایم درد گرفت، تند و شلاقی رفتم. موقع رفتن خندهدار بود که نزدیک های سفارت ایتالیا ب"دکتر معظمی"[3] برخوردم، با شانۀ کجش و قوز بفهمی- نفهمی روی پشتش. "کازیمودو"ی دراز[4]. خیال کرده بود (مثل این می زد) که جاسوس یا مأمور تأمیناتی چیزی هستم. هم او قدم بلند برمی داشت و هم من و مدتی طول کشید تا باو برسم. بعد که به سرعت نزدیک شدم، او قدم آهسته کرد و هم خودش و هم همراهش چپ- چپ نگاهی بمن کردند و ازیشان گذشتم و شاید خیالشان راحت شد.
اما چرا کلافه بودم؟ درست نمی دانم. شاید برای اینکه پیش این "ضیاءپور"[جلیل] احمق حسابی کِنِف شدم. دیروز رفته بودم اداره دنبال کار مجله تا یک بعدازظهر عمرم به هدر شد. سراغ یکی از همین کرهخرها توی اطاق "گرمسیری" رفتم. "ضیاءپور"[جلیل] و اعوان آنجا بودند. "شیروانی" و عهدوعیالش و آن شاعر و نقاش قدکوتوله، آهاه "شیبانی"[5]. گفتم: اگر کاری- چیزی ازین سفر با خودتان آورده اید، بدهید در مجله چاپ بزنند. گفتند: ما به مجلۀ "جباری" چیزی نمی دهیم. و ما را می گوئی، درست مثل اینکه پادوی "جباری" باشیم، صدامان درنیامد. حالا احساس می کنم که اگر کلافگی ام این علت را داشته که بسیار احمق بودهام. نه، حتماً علتش این نبوده.
"بامشاد"[6] هم که ما را خواسته بود برای اینکه برویم و تابستان برایش فلکلور جمع کنیم، روز یکشنبه رفتم پهلویش و آب پاکی روی دستش ریختم که نه حاضرم با هنرهای زیبا کار کنم و بآنجا منتقل شوم و نه اینکه من بروم توی بیابان سگدو بزنم و "پهلبد"[مهرداد] ک... و صدتای مثل او اداره و بروبیا داشته باشند. سخت بدوبیراه گفتم. دیروز صبح هم در اداره "سرکیسیان"[شاهین] آمد سراغ عهدوعیال بنده، کشیدمش دم فحش و هر چه دلم می خواست، باو گفتم دیگر سراغ من نیاید. من نشسته ام اباطیل کرهخرهایش را که دوروبرش جمعاند، خوانده ام و اصلاح کردهام و در رپتسیون آنها هم دو- سه بار شرکت کرده ام و آنوقت آقا رفته درِ دکان "خانلری"[پرویز ناتل] پدرسوخته پُز داده و نمایش داده. گفتم: برو دنبال همان حقه بازی ها و پدرسوختگی ها. تو هم لای دست پدرت. بوضعی رسیدهام که باید یکییکی این پدرسوختهها را از دوروبرم کنار بزنم. مردهشور همه شان را ببرد. و اما بدی کار درین است که این کلاهها و این پدرسوختگیها را نمیتوانم خونسرد ببینم و بنگرم، عصبانی میشوم و چاک دهانم را می کشم و دِهیاالله.[7] بدیش این است. باید بتوانم همۀ این حقه بازی ها را خونسرد بنگرم. اِذا مَرّوا بالَلَغوِ مَرّوا کِراما![8] هنوز اینطور نشده ام، چه "سرکیسیان"[شاهین] و چه "بامشاد" و چه "ضیاءپور"[جلیل] و چه "جباری"! بهرصورت، بالاخره نفهمیدم چرا اینقدر کلافه بودم، و هنوز البته ادامه دارد.
امروز هم خانه نشسته ام. صبح کمی توی گلخانه لولیدم و حالا خسته شده ام و آمدهام سراغ این اباطیل. باز مدتی است هیچ غلطی نکرده ام، نه "تاتی" سرانجامی گرفت، نه دنبالۀ نمایشنامه و قصه را گرفتم و نه هیچ کار دیگر. یکی- دوتا از قصه های کوتاه را اصلاح کردم و آنهم این آق معلمی احمقانه!
این پسره "لشکری" که دو بار است برایم و... میآورد، اخیراً کتاب هم برایم میخرد. البته پول کتابها را دادهام. "خاطرات سباستوپول" "تولستوی"[لئو] را با چند پرترۀ ادبی از "گورکی"[9] و یکی از کارهای گُنده "زولا"[10] و "کرویتزر سوناتا"ی "تولستوی"[لئو] را برایم خریدهاست جمعاً به نُه تومان. و از اینها فقط "کرویتزر سوناتا" را با آنچه را که "گورکی"[ماکسیم] در بارۀ "چخوف"[11]نوشته است، خوانده ام و حالا "خاطرات سباستوپول" "تولستوی"[لئو] را دست گرفته ام. اینها همه به فرانسه است، ولی او اینها را از شعبات کتابفروشی روس ها می خرد. اینطور که میگفت "جنگوصلح" او را هم قرار است بیاورند. نصفش را بفارسی خوانده ایم و حالا اگر دست بیاید، از نو همه اش را خواهم خواند.
اما این امتحان "سیمین". در آن دانشسرایعالی کاندیدا همان پسرۀ جُعَلَّق "شاهحسینی"[ناصرالدین] است که در رادیو کار می کند و باز دیروز نه، پریروز رفته بود و "صفا"[ذبیحالله]ی کچل هم آمده بود و باز امتحان نشده بود. الآن سه بار است اینطور می شود. میرود و مدتی معطل می شود و قبل از آن هم دو- سه روز درس نمی رود و می نشیند کتاب می خواند و بعد هیچ. اما فعلاً این "علینقی وزیری"[12] پیدا شده که دانشیار برای استتیک می خواهد. امیدواری زیادتری درین باره هست و اگر بماسد، خیالش راحت خواهد شد و خیال ما را هم راحت خواهد کرد.
و اما بعد باز باین جا رسیده ام که تابستان را هر جور شدهاست، بزنم بچاک. عهدوعیال را بگذارم و دربروم و اگر توانستم، بیشتر بمانم، وگرنه بهمان تابستان اکتفا کنم و برگردم. عید که جائی نخواهیم رفت، باین امید که قرض ها تمام بشود، اما تابستان باید بزنم بچاک. خرج سفر را که منها کنیم، یعنی رفتوآمد را، گمان می کنم خواهم توانست با همان حقوقم سر کنم، بخصوص اضافات را هم اگر بدهند که نورعلینور است. با در حدود 900 یا هزار تومان باید آدم بتواند دو- سه ماهی سر کند.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 14 آبان 1402
[1]) مهرگان، باشگاهی که توسط محمد درخشش راه اندازی شده بود و در آن سال ها نوعی محفل یا پاتوق معلم ها بشمار میرفت.
[2]) والا- عبدالله ( 1369- 1301 شمسی)، مدیر و صاحب امتیاز مجلۀ تهران مصور و مدیر تماشاخانه تهران
[3]) معظمی- عبدالله ( 1350- 1288 شمسی)، سیاستمدار و رییس مجلس شورای ملی در دورۀ هفدهم
[4]) کازیمودو، نام ناقوسزن گوژپشت و بدشکل کلیسای نتردام پاریس در رمان "گوژپشت نتردام" اثر ویکتور هوگو
[5]) شیبانی- منوچهر ( 1370- 1303 شمسی)، شاعر و نقاش
[6]) بامشاد، نام کوچک معلوم نیست، ولی جلال در "نامۀ سرگشاده به نیمایوشیج" از او به عنوان مدیر مدرسه ای که در آن درس می داده، یاد کرده است.
[7]) ]اصل: یالا[
[8]) إِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرَامًا، قسمتی از آیۀ 72 سورۀ فرقان، یعنی چون بر لغو بگذرند، با بزرگوارى مىگذرند.
[9]) گورکی- ماکسیم (1936- 1868 میلادی)، نویسنده روس
[10]) زولا- امیل ( 1902- 1840 میلادی)، نویسنده و روزنامه نگار فرانسوی
[11]) چخوف- آنتون ( 1904- 1860 میلادی)، داستاننویس و نمایشنامه نویس روس
[12]) وزیری- علینقی، مشهور به کلنل وزیری (1358- 1265 شمسی)، موسیقیدان و از پیشگامان آهنگسازی برای اجرای ارکستری موسیقی ایرانی
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.