یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۳۴

کدخبر: ۱۴۱۳

بکوشش: محمدحسین دانایی

کار مجله از نیمه هم گذشته است، رو به اتمام است. دیروز هم باز با این "جباری" احمق حرفمان ­شد. اصلاً به ذکرکردنش نمی‌ارزد.

دیشب رفتیم خرید، پس از عمری. پریشب حساب ­می‌کردیم در عرض سال فعلی از فروردین تا حالا، یعنی تا دیشب، جمعاً ششصد تومان دونفری خرج لباس و کفش کرده بودیم، و دیشب هم در حدود چهارصدتومانی خرج­ کردیم. یکدست لباس من گرفتم و به خیّاط هم دادم و یک بلوز و ژاکت "سیمین" گرفت و یک دامن و ازین خِرت‌­وخورت‌ها. لباس عید خریدیم، مثلاً.

جمعه گذشته باز رفتم در جمع این معلم‌ها و همکارهای عزیز، که از ساعت ۱۰ صبح تا نُه شب پوکر زدند و کلافه‌ام کردند. نه بلد هستم و نه شوقی به یادگرفتنش دارم. من ساعت شش برگشتم، ولی می‌گفتند که بقیه تا نُه شب نشسته­ بوده‌ند و پوکر و پوکر و پوکر! باهاشان شرط کرده‌م که اگر می‌خواهند دفعۀ آینده باشم، بساط پوکر را کنار بگذارند، یا یک خاک‌برسری دیگری بکنند. ما را بگو که از زور پِسی باین جمع معلم‌ها و به آن "مهرگان"[1] می‌سازیم و آنها هم اینطور.

"دست­ های آلوده" دارد برای صحنه آماده­ می­شود. اصلاً سری هم بهشان­ نزدم، ولی "خبره"[علی‌اصغر خبره‌­زاده] می ­گفت یکساعت‌ونیمی از آن را زده ­اند. خاک‌­برسر این "والا"[2]. یک تلفنی باید باو بکنم. و این مجلۀ "عبرت"ی ­های پدرسوختۀ رکن دوی ستادی که همه­ اش از "بازگشت از شوروی" "ژید"[آندره] بنده استفاده ­های نامشروع می ­کنند. چه گُ... خوردیم آنرا ترجمه ­کردیم. به کله ­ام ­زده است که بردارم و یک اعلان­ بکنم در "اطلاعات" که مرده‌شور شما و "عبرت" و "ژید"[آندره] را ببرد. خاک‌برسرها.

 

چهارشنبه 24 بهمن 1335- 10 صبح

دیروز چنان کلافه­ بودم که عصر زدم به بیابان، تا آن­ طرف لارَک و نزدیک اراج پیاده رفتم و برگشتم. چهار راه ­افتادم و هفت‌ونیم خانه بودم. در قهوه ­خانۀ سر جادۀ لارَک هم یک آ... خوردم، سرد بود، هم هوا و هم آ...، پایم درد گرفت، تند و شلاقی رفتم. موقع رفتن خنده­دار بود که نزدیک ­های سفارت ایتالیا ب"دکتر معظمی"[3] برخوردم، با شانۀ کجش و قوز بفهمی- نفهمی روی پشتش. "کازیمودو"ی دراز[4]. خیال ­کرده ­بود (مثل این می­ زد) که جاسوس یا مأمور تأمیناتی چیزی هستم. هم او قدم بلند برمی ­داشت و هم من و مدتی طول­ کشید تا باو برسم. بعد که به سرعت نزدیک­ شدم، او قدم آهسته­ کرد و هم خودش و هم همراهش چپ- ­چپ نگاهی بمن کردند و ازیشان گذشتم و شاید خیالشان راحت­ شد.

اما چرا کلافه ­بودم؟ درست نمی­ دانم. شاید برای اینکه پیش این "ضیاءپور"[جلیل] احمق حسابی کِنِف­ شدم. دیروز رفته­ بودم اداره دنبال کار مجله تا یک بعدازظهر عمرم به هدر شد. سراغ یکی از همین کره‌خرها توی اطاق "گرمسیری" رفتم. "ضیاءپور"[جلیل] و اعوان آنجا بودند. "شیروانی" و عهدوعیالش و آن شاعر و نقاش قدکوتوله، آهاه "شیبانی"[5]. گفتم: اگر کاری- چیزی ازین سفر با خودتان آورده ­اید، بدهید در مجله چاپ ­بزنند. گفتند: ما به مجلۀ "جباری" چیزی نمی ­دهیم. و ما را می­ گوئی، درست مثل اینکه پادوی "جباری" باشیم، صدامان ­درنیامد. حالا احساس ­می­ کنم که اگر کلافگی ­ام این علت را داشته که بسیار احمق بوده­ام. نه، حتماً علتش این نبوده.

"بامشاد"[6] هم که ما را خواسته ­بود برای اینکه برویم و تابستان برایش فلکلور جمع کنیم، روز یکشنبه رفتم پهلویش و آب پاکی روی دستش ریختم که نه حاضرم با هنرهای زیبا کار کنم و بآنجا منتقل ­شوم و نه اینکه من بروم توی بیابان سگ­دو بزنم و "پهلبد"[مهرداد] ک... و صدتای مثل او اداره و بروبیا داشته ­باشند. سخت بدوبیراه گفتم. دیروز صبح هم در اداره "سرکیسیان"[شاهین] آمد سراغ عهدوعیال بنده، کشیدمش دم فحش و هر چه دلم می­ خواست، باو گفتم دیگر سراغ من نیاید. من نشسته ­ام اباطیل کره‌خرهایش را که دوروبرش جمع­اند، خوانده ­ام و اصلاح ­کرده­ام و در رپتسیون آنها هم دو- سه ­بار شرکت­ کرده ­ام و آنوقت آقا رفته درِ دکان "خانلری"[پرویز ناتل] پدرسوخته پُز داده و نمایش­ داده. گفتم: برو دنبال همان حقه ­بازی­ ها و پدرسوختگی ­ها. تو هم لای دست پدرت. بوضعی رسیده­ام که باید یکی­یکی این پدرسوخته­ها را از دوروبرم کنار بزنم. مرده‌شور همه ­شان را ببرد. و اما بدی کار درین است که این کلاه­ها و این پدرسوختگی­ها را نمی­توانم خونسرد ببینم و بنگرم، عصبانی­ می­شوم و چاک دهانم را می­ کشم و دِه­یاالله.[7] بدیش این است. باید بتوانم همۀ این حقه­ بازی­ ها را خونسرد بنگرم. اِذا مَرّوا بالَلَغوِ مَرّوا کِراما![8] هنوز اینطور نشده ­ام، چه "سرکیسیان"[شاهین] و چه "بامشاد" و چه "ضیاءپور"[جلیل] و چه "جباری"! بهرصورت، بالاخره نفهمیدم چرا اینقدر کلافه ­­بودم، و هنوز البته ادامه دارد.

امروز هم خانه نشسته ­ام. صبح کمی توی گلخانه لولیدم و حالا خسته­ شده ­ام و آمده­ام سراغ این اباطیل. باز مدتی است هیچ غلطی ­نکرده ­ام، نه "تاتی" سرانجامی­ گرفت، نه دنبالۀ نمایشنامه و قصه را گرفتم و نه هیچ کار دیگر. یکی- دوتا از قصه­ های کوتاه را اصلاح ­کردم و آنهم این آق ­معلمی احمقانه!

این پسره "لشکری" که دو بار است برایم و... می­آورد، اخیراً کتاب هم برایم می­خرد. البته پول کتاب­ها را داده­ام. "خاطرات سباستوپول" "تولستوی"[لئو] را با چند پرترۀ ادبی از "گورکی"[9] و یکی از کارهای گُنده "زولا"[10] و "کرویتزر سوناتا"ی "تولستوی"[لئو] را برایم خریده­است جمعاً به نُه­ تومان. و از اینها فقط "کرویتزر سوناتا" را با آنچه را که "گورکی"[ماکسیم] در بارۀ "چخوف"[11]نوشته ­است، خوانده ­ام و حالا "خاطرات سباستوپول" "تولستوی"[لئو] را دست­ گرفته ­ام. اینها همه به فرانسه است، ولی او اینها را از شعبات کتابفروشی روس ­ها می­ خرد. اینطور که می­گفت "جنگ‌وصلح" او را هم قرار است بیاورند. نصفش را بفارسی خوانده ­ایم و حالا اگر دست ­بیاید، از نو همه­ اش را خواهم­ خواند.

اما این امتحان "سیمین". در آن دانشسرایعالی کاندیدا همان پسرۀ جُعَلَّق "شاه­حسینی"[ناصرالدین] است که در رادیو کار می ­کند و باز دیروز نه، پریروز رفته ­بود و "صفا"[ذبیح‌الله]ی کچل هم آمده ­بود و باز امتحان نشده ­بود. الآن سه­­ بار است اینطور می­ شود. می­رود و مدتی معطل­ می­ شود و قبل از آن هم دو- سه روز درس نمی ­رود و می­ نشیند کتاب می­ خواند و بعد هیچ. اما فعلاً این "علینقی وزیری"[12] پیدا شده که دانشیار برای استتیک می­ خواهد. امیدواری زیادتری درین باره هست و اگر بماسد، خیالش راحت خواهد شد و خیال ما را هم راحت­ خواهد کرد.

و اما بعد باز باین­ جا رسیده ­ام که تابستان را هر جور شده­است، بزنم بچاک. عهدوعیال را بگذارم و دربروم و اگر توانستم، بیشتر بمانم، وگرنه بهمان تابستان اکتفا کنم و برگردم. عید که جائی نخواهیم ­رفت، باین امید که قرض­ ها تمام ­بشود، اما تابستان باید بزنم بچاک. خرج سفر را که منها کنیم، یعنی رفت‌­وآمد را، گمان­ می­ کنم خواهم ­توانست با همان حقوقم سر کنم، بخصوص اضافات را هم اگر بدهند که نورعلی­نور است. با در حدود 900 یا هزار تومان باید آدم بتواند دو- سه ­ماهی سر کند.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 14 آبان 1402

 


[1]) مهرگان، باشگاهی که توسط محمد درخشش راه ­اندازی ­شده­ بود و در آن سال­ ها نوعی محفل یا پاتوق معلم ­ها بشمار می­رفت.

[2]) والا- عبدالله ( 1369- 1301 شمسی)، مدیر و صاحب امتیاز مجلۀ تهران­ مصور و مدیر تماشاخانه تهران

[3]) معظمی- عبدالله ( 1350- 1288 شمسی)، سیاستمدار و رییس مجلس شورای ملی در دورۀ هفدهم

[4]) کازیمودو، نام ناقوس­زن گوژپشت و بدشکل کلیسای نتردام پاریس در رمان "گوژپشت نتردام" اثر ویکتور هوگو

[5]) شیبانی- منوچهر ( 1370- 1303 شمسی)، شاعر و نقاش

[6]) بامشاد، نام کوچک معلوم نیست، ولی جلال در "نامۀ سرگشاده به نیمایوشیج" از او به عنوان مدیر مدرسه ­ای که در آن درس می ­داده، یاد کرده ­است.

[7]) ]اصل: یالا[

[8]) إِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرَامًا، قسمتی از آیۀ 72 سورۀ فرقان، یعنی چون بر لغو بگذرند، با بزرگوارى مى‌­گذرند.

[9]) گورکی- ماکسیم (1936- 1868 میلادی)، نویسنده روس

[10]) زولا- امیل ( 1902- 1840 میلادی)، نویسنده و روزنامه­ نگار فرانسوی

[11]) چخوف- آنتون ( 1904- 1860 میلادی)، داستان­نویس و نمایشنامه ­نویس روس

[12]) وزیری- علینقی، مشهور به کلنل وزیری (1358- 1265 شمسی)، موسیقی‌دان و از پیشگامان آهنگسازی برای اجرای ارکستری موسیقی ایرانی

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.