بکوشش: محمدحسین دانایی
در خانهای [که] هستیم، یک "بوست"[1] زن در گوشهای است با پ...های زیبا و کلّهلش که کنده شده، آن طرف راهرو.
Monte Mario را که امروز عصر دیدیم، بسیار زیبا بود و یکی از تپههای رم است و رویش رصدخانۀ روم است و فرستنده تلویزیون و رادیو و جنگلی کوچک.
امروز توی واتیکان "سیمین" را نگذاشتند با آستین کوتاه برود و "محصص" [بهمن] کتش را درآورد روی شانهاش انداخت و بقدری سرد بود فضای کلیسا که لازم هم بود. چقدر مجسمه و چقدر حقهبازیهای کلیسائی، درست مثل کربلا یا نجف، منتها خیلی بزرگتر.
این دختره آمد.
همانروز- یک بعد از نیمهشب
امروز را که نوشتم. شبش را با آن دخترک رفیق "سیمین" که پدر در پدر صاحب ویلابرگزه[2] بودند، سر کردیم. بردیمش بهمان Antico Bottaro [3]و شامش دادیم و ش... خوردیم و بعد رفتیم در میدان ملت (P.del Popole) بستنی توی پوست نارنج تپاندیم و در همین ضمن بود که با پسر جناب "پیراندلو"[لوییجی] آشنا شدیم که روی میز پهلویی نشسته بود و در بارۀ پدرش با او حرف و سخن کردیم و قرار ملاقاتی هم برای فردا پنج بعدازظهر گذاشتیم که لابد می رویم. پسرک خودش 50-60 ساله است و نقاش است و در مایۀ "پیکاسو"[پابلو] کار میکند و گویا باعتبار نام پدرش، شهرتی دارد و جایزه میبرد والخ.
و این زنک صاحبخانه از وقتی 20 هزار لیر ما را گرفته است، گم شده و رفته، خدا می داند کجا، لابد دنبال پسرش که دیوانه است و باید جدای ازو زندگی کند، وگرنه باز به کله اش میزند.
این دخترک "برگزه" را هم که دیدیم، عین همین پیرزن بود، همه شان یک درد دارند: دولت آمده و قصر و ویلا و موزه شان را در رم ازشان گرفته- نوعی ملیشدن- بدون پول و بیاینکه خریدی در کار باشد، اشغال کرده. می گفت قصر دیگری در نمیدانم کدام ولایت دارند که باید سالی فلانقدر کار کنند، همگی- از مادر و دختر و پسر تا دیگران- تا بتوانند از عهدۀ نگهداری آن برآیند. گفتم: خوب، چرا نمی فروشیدش؟ گفت: برای اینکه زیبا است و ازین حرف ها و اگر بدست دولت بیفتد، لابد مدرسۀ بچه ها خواهد شد و ساناتوریوم[4] و ازین حرفها... حاضرند گرسنگی بخورند و خاطرات آباءواجدادشان را دست نخورده نگهدارند، خم بابروی گذشته نیاید، حاضرند[5] هر طور می خواهد، باشد و آنوقت جالب این است که این دختر برای امریکائی ها کار می کند و ماهی 400 دلار میگیرد و در "ساردنی" (جزیره) به نفع هنرهای ظریف دستی و برای کمک به آنها اداره درست می کند و تشکیلات و ازین مزخرفات. و برایش گفتم که حالا دورۀ هنرهای ظریف دستی سرآمده و دورۀ همه چیز ماشینی و یکفورم و اونیفورم و فرمایشی و طبق برنامه است و ناچار دورۀ ماشین و کمپانی های بزرگ والخ، ولی پیدا بود که این حرفها را نمی فهمد، عین همین پیرزنکِ صاحبخانۀ ما. خوبیش این بود که بدرد "محصص"[بهمن] خورد، و با هم رفتند که "محصص"[بهمن] او را برساند، و حالا در انتظار "محصص"[بهمن] که کلیدهایش را بمن داده است، این اباطیل را می نویسانم.
داستان همۀ اینها همینجوری ها است، آن پسرک پنجاهسالۀ "پیراندلو"[لوییجی] ادای "پیکاسو"[پابلو] را درمیآورد و به اعتبار پدرش نان میخورد و این پیرزن باعتبار خاطرات جوانیاش زنده است و این دخترک "برگزه" هم بخاطر حفظ میراث پدری سگدو میزند برای امریکائی ها بماهی 400 دلار. تا اینجا که اینطوری است، تا باقی اش را ببینم. حالا فردا برویم پسر "پیراندلو"[لوییجی] را در خانه اش ببینیم. قرار است برویم از "آلبرتو مراویا"[6] هم دیداری بکنیم، یعنی تلفن کنیم و قرار ملاقات و علیٌ.
دیگر هم بس است، بروم بخوابم.
دوشنبه 17 تیر 1336- 11 صبح
امروز خانه ماندم که چیزی بنویسم. پنج روز است که در رُمیم. انقدر دیدهایم و بتماشای مرده ها و زنده ها خودمان را خسته کرده ایم که من دیگر حالش را نداشتم بیرون بروم. "سیمین" هم رفته است خرید کند برای ظهر و "محصص"[بهمن] هم رفته پستخانه.
دیروز که یکشنبه بود، صبح رفتیم به تماشای موزه اتروسک Etrusque))[7] در ویلاژولیا[8] (Villa Giulia) پای تپۀ پاریولی، یعنی واقع شده میان Pincian Monte و Monte Parioli. تا بحال، سهتا از تپه های رم را شناخته ام، دوتایش اینها است که در شرق و شمال شرقی است و یکی دیگر هم هست که در شمال است و آن Monte Mario است که به دیدار Foro Italico پریروزها دیدنش رفتیم و رصدخانه و فرستنده تلویزیون والخ را داشت. بهرصورت، موزۀ اتروسک کارهائی داشت شبیه آنچه از لرستان عهد بوق بدست آمده. صنایع برنز فراوان داشت. یک طبقۀ دوم بتمام معنی مخصوص همین برنزساخته ها بود، و در طبقۀ اول سفال های پخته و مجسمه های سنگی و گِلی. دکوراسیون موزه خیلی بهتر از چیزهائی بود که در آن بود. موزه در قصر یکی از کاردینال های قدیمی بود که معماریاش گویا از [9]Vignoli هست. یکی آن درپوش قبر که یک جفت زنومرد جوان را در حال نیمه نشسته و نیمه خوابیده نشان می دهد و عکسش را در شماره سالانۀ [10]Artnews امریکا دیده بودیم، جالب بود و یکی کلاهخودهای بسیار بزرگ و یک سپر که درست به سپر رستم می ماند از بزرگی و سنگینی و یک جفت کفش که تختش را با مفرغ پوشانده بودند و رویش چوبینی بود و دوتکه بود که وقتی کف پا روی زمین تا میشود، کفش هم همراهی کند. خود وسایل البته خالی از تماشا نبود، زیرزمینی و چشمه ای و مجسمه ها و حیاطی و باغچه ای و سیگار کشیدیم و خستگی درکردیم و برگشتیم خانه، ساعت 5/1 بعدازظهر و ناهار در خانه و بعدازظهر خوابی شبیه به اغماء و عصر حمام حسابی گرفتیم و رفتیم سراغ پسر "پیراندلو"[لوییجی]. خانهای عظیم و آسانسور و زنی باهوش داشت و آب و آبلیمومان داد و قهوۀ سرد و تابلوها بدرودیوار راهروها و اطاق ها و مجلل و ولخرج در رنگ و بوم و مواد اولیه و رنگ های روشن و زننده. کارهای جوانیاش بنظرم بهتر آمد، شاید ازین نظر که با کلاسیک بیشتر اُخت بود و کارهای فعلیاش نه. نمونۀ یک هنرمند به نانوآبرسیده. ریخت و قیافۀ خودش چیزی از هوش و ذکاوت نشان نمی داد. دراز بود و کمی احمق، اما زن باهوشی داشت. دور شوهره می پلکید و برایش تبلیغات میکرد. از اکسپوزیسیون هائی که داده، از مدال هائی که گرفته و از آنچه مربوط باو بود. دوتا از ورقه های "پری"اش[11] را نشانمان داد. ما رفته بودیم که راجع به پدر یارو باهاش حرف بزنیم و آنها خیال کرده بودند که رفته ایم تابلو بخریم و چه کوششی می کردند که یک تابلو بما قالب کنند. "سیمین" هم علی حسب المعمول، خوب بازیاش را می کرد، و البته چون ما بودیم- این قلم توی راه خسته ام کرد، با همان قدیمی بنویسم که همراه آورده ام- به سیصدهزار لیر هم می دادند، البته یک تابلو را و ما گفتیم که جمعوخرجمان را خواهیم کرد و خبرشان خواهیم داد، و مردک عجیب کلافه بود که اسم پدرش را حمل می کند. "محصص"[بهمن] می گفت که Figlio del Pirandello[12] معروف است و پیدا بود که اگر هم به نانونوائی رسیده، نان اسم پدرش را می خورد. پیرمردی بود و زنش پیرزنی و می گفت یک برادر هم دارد که نویسنده است و لابد مثل خودش نائیف[13] و یک خواهر، و تا اسمی از پدرش می بردیم، موضوع صحبت را برمی گرداند. تنها چیزی که از پدره در آن خانه فهمیدیم، این بود که دو برادر و یک خواهرند و نیز اینرا که پدره جایزۀ نوبل برده است که تازه زنک چنین اعترافی کرد و تازه ما خودمان هم اینرا میدانستیم. زنک خیلی بیش از شوهرش علاقمند به پدره بود، به "لوئیجی"[پیرآندلو]. بدبخت چه جانی کنده تا بچه ها را به ثمر رسانده و پول درس و مشقشان را داده و حتی اسم قشنگ برایشان انتخاب کرده- این پسره اسمش Fausto بود، و از اسم همان بابا نان می خورند و تازه دوتا خارجی که بدیدارشان می آیند تا از پدرشان چیزی بفهمند یا ببینند، خبری نیست که نیست. حتی وقتی ازش پرسیدم بهترین کتابی که در بارۀ پدرش می تواند بمن توصیه کند چیست، جوابی نداشت که بدهد. رسماً میگفت: علاقمند نیست، اما زنش گفت که فرانسوی ها خوبتر نوشته اند. بهرصورت، کتابی هم بهمان داد و امضا کرد و آمدیم بیرون. همیشه همینطور است، از مردهای گُنده، بچه های گُنده نمی ماند و اگر هم بخواهد بماند، باید پسر پدرش را نفی کند، وگرنه دنبالۀ پدرک از کار درخواهد آمد. پیدا بود که جناب ایشان با همه اینکه از نقاش های دست اول این دیارند، زیر بار اسم پدر محترمشان قوز درآورده اند. والسلام.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 25 آبان 1402
[1]) Buste، مجسمۀ نیمتنه
[2]) ویلابرگزه، پارک طبیعی بزرگی در شهر رم
[3]) Antico Bottaro، رستورانی در رم
[4]) ساناتوریوم، آسایشگاه
[5]) [اصل: حاضر]
[6]) موراویا- آلبرتو (1990- 1907 میلادی)، رماننویس ایتالیایی
[7]) اتروسک، موزۀ ملی ایتالیا که در رم واقع شده است.
[8]) Villa Giulia، ویلایی ساخته شده توسط پاپ ژولیوس سوم در اواسط قرن شانزده میلادی
[9]) ویگنولی- نیکولا، معمار ایتالیایی اهل فلورانس
[10]) Artnews، قدیمیترین و پرخواننده ترین نشریۀ ادواری تخصصی مورد استفادۀ مجموعه دارها، هنرمندان، مدیران موزه ها، معامله گران اشیای قدیمی و تاریخدان ها
[11]) Prize، جایزه
[12]) ] اصل: Filio del Pirandello [، یعنی پسر پیر اندلو
[13]) Naïf، ساده و بی تکلف
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.