بکوشش: محمدحسین دانایی
یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۳۶- ۲۸ ژوئیه ۱۹۵۷ - ۹ صبح- پاریس
امروز خیال داریم برویم "لوور"[1]. دوتا ساندویچ کره و پنیر و گوجه فرنگی درست کردهایم و توی کیف خواهم برد. دیشب تا ۵/۱۱ با "ایرانی"[هوشنگ] و "کاظمی"[2] و دخترکی که دوست "ایرانی"[هوشنگ] بود، در خیابانها پرسه میزدیم و ش... میخوردیم. "ایرانی"[هوشنگ] پول نداشت، خرج تقریباً با ما بود و هزارفرانکی هم از من قرض کرد. ناهار را در خانۀ او خوردیم، نان و پنیر و ش... و دانگی. و شب که دیشب باشد، در یک رستوران سلفسرویس شام خوردیم. نه از اسپانیائی حرفزدنش چیزی فهمیدم، نه از فرانسهاش و نه از انگلیسیاش. باز صد رحمت بخودم. و شب به هزار زحمت ساعت ۵/۱۱ از شرشان خلاص شدیم. "کاظمی"[حسین] هم قبلاً قهر کرده بود یا همینطورها و رفته بود. و ۱۲ رسیدیم خانه و در بسته بود و کلید ما هم توی کشوی میز صاحبخانه و این در و آن در بالاخره یک دختر کلفتی بود، ما را توی اطاقش جا داد و مهربانیها و خوابمان نبرد و صبح ساعت هفت بلند شدیم و کلید پیدا شد و ناچار یک قوطی خاتمکاری برای دخترک مایه رفتیم. (اینها را، یعنی از چهار سطر بالا تا اینجا را ساعت شش بعدازظهر همان روز بالا است که دارم مینویسم.)
قضیه از این قرار شد که پنجشنبۀ گذشته 11 صبح از رم راه افتادیم. یکساعته Civitavecchia بودیم که در آنجا قبرستان زیبائی بود و اصولاً قبرستان های کنار جاده مثل دکان های سنگتراشی به نظر می آید، سفید و با دیواری در اطراف و صلیبها و مجسمه ها قدونیمقد روی قبرها. جالب بود. و قبرستان این شهر کنار دریا بود، روی اسکله و فار آن که توی دریا پیچیده بود و شهرهای سرِ تپه ها زیاد بود که از خصوصیات ایتالیا است مسلماً. تپه ای سبز و جنگلپوش یا زیتون و سرِ آن، شهری برنگ قهوه ای یا اُخرا یا سفید یا درهم و مناره های کلیسا و زیبا و محل های مختلف آرزوی زندگی کردن. جالبترین این شهرها Monte Pescali بود که بعد Grosseto قرار دارد. تا "چیویتاوکیا" در کناره می رفتیم و از آن ببعد، پیچیدیم توی دشت و از دریا خبری نبود. بهرصورت، 12 "چیویتاوکیا" بودیم و یک و ده دقیقه "گروستو" Grosseto)) و سه و ربعکم بعدازظهر Livorno که شهر صنعتی بزرگی بود و پیدا بود که صنعت شمال ایتالیا ازینجا است که شروع میشود. و ایستگاهی داشت بزرگتر از ایستگاه تهران و کناره ازینجا به بعد زیبا میشد. کنارهای سنگی و آبادی های کوچک بر سرِ هر صخره ای و تونل ها و از آن که درمی آمدی، دریا و قایق ها و غروب آفتاب در آب مدیترانه و شناگرها و به کناره آمده ها و قصرهای قدیمی بر سرِ سنگ ها و دنیائی! و سه و ربع Pisa بودیم که برجش را از توی ایستگاه از وسط عمارات دیدیم که کج بود و دیدنی بود و ما از نزدیک ندیدیم، مثل ونیز و فلورانس و میلان که شاید در برگشتن دیدیمشان. و سه و سی و هفت دقیقه Viareggio بودیم و بعد Massa و Carrara که مراکز مرمر ایتالیا است، شهرهائی واقعشده در ته درهای که اطرافشان کوه های بلند بود و ایستگاه انباشته بود از مرمرهای مختلف بریده بقطعات مختلف و نازک و کلفت و غیره و کوه ها از دور جای معدن ها و کنده کاری ها را روی خودشان سفید نشان میدادند و 5/4 بعدازظهر Spezia بودیم و بعد "راپالو" که بسیار زیبا بود و کنارهای بزرگ داشت و همین جور تونل ها و کناره ها و پلاژها و شهرهای سنگیِ زیبا و قصرها و لباس های سرِ بندها و بعد "جنوا" Genova)) بودیم، ساعت شش و10 بعدازظهر و عجب شهری! بزرگتر و زیباتر از تهران و گوشۀ زیبائی از ایتالیا و خیلی معطل شدیم و تماشائی کردیم.
هر گوشه ای ازین ولایات، این خصوصیت را دارد که از تمام نعمات مراکز تمدن برخوردار است، نه اینکه همه چیز در شهری جمع باشد و همه چشم بدرِ آن دوخته باشند. و از "جنوا" پیچیدیم بداخل خاک ایتالیا و دیگر هوا رو بغروب داشت. هشت و ربع بعدازظهر از "پو" گذشتیم. در محل شهر Alessandria که در آن ش... خریدم برای کمکدادن به تحمل خستگی و بیخوابی شب و 5/9 در "تورینو" بودیم و در راه شام خورده بودیم و شهر صنعتی عظیم، مرکز فیات، که در آن ترن مانورها داد و لکوموتیو جدید آلپی بخودش بست و نزدیک بود قطارم را گم کنم و آن دوتا کارگر راه آهن که دیدند خوابیده ام- روی یکی از نیمکت های مرمر- و آمدند احوالم را پرسیدند و خیال کردند مریضم و حالیشان کردم که خستگی راه کمرم را درد آورده و از رم پرسیدند و زیبائی اش و زیبائی زنهایش و به ایتالیائی دست وپاشکسته گفتم که مردها و جوان ها هم زیبا بودند که نگاه معنی داری کردند- بهم دیگر- و بعد راه افتادیم و شب و تاریک و دیگر چیزی پیدا نبود و توی چُرت و قبل از سرحد، دو نفر از توی اطاق ما پیاده شدند و جا باز شد و یک صندلی چهارنفره ماند برای ما دو نفر که "سیمین" درازکش خوابید و منهم یک جوری میلولیدم. روبروی ما دو نفر زن امریکائی بودند: یکی سیاه و یکی سفید، 35 شش ساله هر کدام. پرستارهای بیمارستان امریکائی لندن و از مرخصی خودشان استفاده می کردند و یک جوان دهاتی ایتالیائی که دوماهه میرفت به اسکاتلند برای راندن کمباین و دست وپاشکسته انگلیسی می دانست. و دو نفری که پیش از سرحد پیاده شدند، دختری و مادرش بودند که دخترک زیبا بود، یعنی بد نبود و فرانسه می دانست و گپی زدیم و کلاس پنج متوسطه بود و می خواست حقوق بخواند و راجع به هنر اظهارلِحیه می کرد و سر شام پنیر بما داد و ما پسته را باز کردیم و تعارف پشت تعارف و هوای غربی کوپه را شکستیم و نیم بعد از نیمه شب Modane بودیم، مرز ایتالیا و فرانسه. مراسم بسادگی گذشت، ولی ایتالیائیها مؤدبتر و گرمتر بودند و فرانسوی ها خشنتر و خشکتر و متجسّستر. و یک عده سرباز ریختند توی قطار و آواز و خداحافظی با افسرشان که مرخصی میرفت و دم می دادند و م...بازی، همه را از خواب بیدار کردند، اولین آثار تمدن فرانسوی. و بعد بخواب و بیداری و آن عذاب الیم گذشت که در یک قطار درجۀ دو بدون وسیلۀ خواب سرِ هر آدمی میآید. و من فقط تا ساعت پنج تحمل این وضع را کردم و بعد بلند شدم و در Mācon بودیم و دست راست (سمت شرق) رودخانه ای که لابد Sāone بود، و مزارع را مه گرفته بود که از وسط آن، برج کلیسائی یا سرِ درختی بچشم می خورد و دهات در خواب بودند، نه صدای سگی و نه خروسی. گرچه قطار زیاد سروصدا داشت و سرد هم بود، جرأت نمی کردم پنجره ای را باز کنم، و شبش باریده بود و زمین تَر بود و مزارع مرتبتر و ماشینیشدهتر از ایتالیا بود و "سیمین" خوابیده بود و حتماً سردش بود و من استخوان هایم درد گرفته بود (که هنوز درد می کند) و از آدمیزاد در مزارع خبری نبود، فقط گاهی در مزرعهای چندتا گاوی قهوه [ای] و سفید در متن سبز تیره درازکش کرده بودند و غذاشان را هضم می کردند، نشخوار. شش و ربعکم در Chalon-sur-Saône و آدمها در ایستگاه پیدا بودند و بعد اولین آدمی را که در مزارع دیدم، زنی بود، مثل همیشه در خانه ای سر راه دست بکمرزده، کارش را که لابد تهیه صبحانه بود، رها کرده بود و ما را تماشا می کرد. و بعد 5/6 صبح در "دیژون" بودیم و آفتاب زده بود، اما ابر بود و شهر صنعتی بود و 5/9 رسیدیم پاریس، در گار"لیون"[3] پیاده شدیم و در ایستگاه دهلیرهای و خرده پول ایتالیائی که داشتم، خرد کردم و جمعاً 11هزار و خردهای فرانک گرفتم و قهوه ای خوردیم به دویست و خردهای فرانک و نه از "ایرانی"[هوشنگ] خبری بود و نه از "صدر"[بهجت] که با کاغذ برایشان نوشته بودم که پیشبازم بیایند و ناچار خودمان راه افتادیم و حمالی و چمدانها را توی اتوبوس جا دادیم و آمدیم سرِ کوچه "کارم" پیاده شدیم و خانۀ M.Cooper "هوشنگ خان"[دانشور] که به مرخصی تابستانی رفته بود و بارها را گذاشتیم و قرار شد نیم بعدازظهر برگردیم و با "بتیسو"نامی که سیاهی مراکشی است و زنی سفید فرانسوی دارد و سه تا بچه که دوتایش سیاهند و یکی سفید، حرف بزنم و رفتیم درین مدت "پانتئون"[4] را دیدیم و ناهاری سرپائی خوردیم و ش... و برگشتیم و یارو را دیدیم و قرارومدار به روزی چهارصد فرانک و قالی "منوچهر خان"[دانشور] زیر پایش بود و کفش های "هوشنگ"[دانشور]فرستاده را بدستش دادیم که در قیمت خانه مؤثر افتاد، و اینکه ما را شناخت و دوتائی بودیم و خیالش راحت بود، در قیمت تأثیر کرد، مسلماً و تا اطاق درست وراست بشود، حمام رفتیم، ازین حمام های دولتی دوشدار سرپائی با انعامش نفری 30 فرانک با بیست دقیقه وقت و دوشی که یک دقیقه آب می داد و بند می آمد و باز باید دگمه اش را فشار بدهی.
از "لیورنو" که گذشتیم، پالایشگاه مانندی بود. نفهمیدم مال کدام کمپانی با دو مشعل گاز که می سوخت. و در فرانسه هم بود، یکی- دوتا مال "شل" که از بغلش گذشتیم و جالب درین دو ولایت ایتالیا و فرانسه مراکز ترانسفورماتور برق بود که گُلهبهگله کنار راه وسط مزارع با پایه های بلند و مقره های عظیم و زیر آسمان باز و سیمکشی های قطور و مشخصۀ عالَم غرب و صنعت و چه زیاد بود! و قطار برقی بود از رم تا پاریس و لکوموتیوهای زغالی هم در راه دیدیم که باری ها را می کشند، لابد.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 12 آذر 1402
[1]) لوور، موزهای معروف در مرکز پاریس
[2]) کاظمی- حسین (1375- 1303 شمسی)، نقاش و از پیشکسوتان هنر معاصر
[3]) ایستگاه راه آهن موسوم به "لیون"
[4]) پانتئون، معبد خدایان، بنایی در محله لاتَنِ شهر پاریس
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.