یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۵۷

کدخبر: ۱۶۴۵

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

شنبه ۱۲ مرداد – ۳ اوت- نیم بعدازظهر

عهدوعیال امروز صبح در پی شستشو و رتق‌وفتق امور خانه و بقایای مهمانی دیشب بود و من تنها رفتم در لوکزامبورگ کاغذی به "جباری" (رسمی) و کارتی برای "صدرالحفاظی"[ناصر] فرستادم و در برگشتن، خرید کردم و آمدم. گوجه‌فرنگی کیلوئی ۱۸۰ در بازار عمومی که دو روز یک ­بار سر کوچه "کارم" باز می‌شود و پیاز کیلوئی ۱۰۰ و گلابی ۱۵۰ و موز ۱۷۰ همه در بازار عمومی Marché و کاهوی کوچک دانه‌ای ۳۰، باگت‌های معروف ۲۸تا و نان Pain ۴۸تا و البته "پَن" سه برابر یک باگت دارد. این حساب‌ها را باید داشته ­باشم. دیشب برای مهمانی یک کیلو گوشت خریدیم به ۶۰۰ فرانک که مقداریش برای امروز ماند، ولی راستی گوشت گوسفند اینها بو می‌دهد و بهترین گوشتشان همان گوساله است که با آن بیفتک درست ­کنیم.

این صاحبان پانسیون رفته‌اند و پانسیون تعطیل ­شده و آنها هم که اینجا غذا می‌خوردند، در بازار دنبال کاهو و سبزی می‌گشتند، دیدمشان.

دیروز و امروزمان تلف ­شد، باز دچار این ایرانی­ های خودمان شده ­ایم، غافل ازینکه ما آمده­ایم اینجا دنیا را بگردیم، می ­نشینند به درددل و چرت‌وپرت‌گوئی و غیبت. دیروز بعدازظهر "کاظمی"[حسین] آمد (5/1 بود) و ظروفش را آورد برای مهمانی شب که ما ظرف نداشتیم و با هم رفتیم بیرون سراغ "ایرانی"[هوشنگ] که نبود و بعد رفتیم کوچه "سن" و "بناپارت" هفت- هشت ­تائی گالری نقاشی را دیدیم، عین کارهائی که در گالری ­های رم دیدیم. و بعد هم سری به دانشکده هنرهای زیبا (بوزار) زدیم که قسمتی از آنرا دارند اصلاح و تجدیدبنا می­ کنند و باز برگشتیم سراغ "ایرانی"[هوشنگ] که با دخترکی مشغول بود و خواستیم ­برگردیم، نگذاشت و لب­پاک­ کنان و بندتنبان­بندان در را برایمان باز کرد. زندگی اینجا اصلاً صورت دیگری دارد و دخترک بلند بود و بدک نبود و ماتیک لبش روی صورت "ایرانی"[هوشنگ] بود و عرق ­کرده­ بودند و تمام آن حالات. اگر من بودم و با زنم بودم در آن حالت، یعنی پس از آن حالت، کسی را راه ­نمی ­دادم. و او داد و انگارنه‌انگار. برای این چیزهایش می­ مانند و باین سختی می­گذرانند و صداشان هم درنمی ­آید. روشن است. بقیۀ مطالب فرع بر همین یک آزادی است. هم "ایرانی"[هوشنگ] و هم "کاظمی"[حسین] رف...هاشان شوهر دارند و البته زرنگی آنها است که با شوهردارها رویهم ­ریخته­ اند که خرجشان هم می ­کنند و داستان­ ها.

هوا دو- سه­ روزی است آفتابی است و شب­ ها با درِ باز و یک پتو می ­خوابیم و کت­ وشلوار تابستانی می­ پوشم. اگر خیلی گرم ­نکند و آفتاب همینطور از لای مه­ ها بتابد، بد نیست و هم­چنین اگر بارانی ­نکند که پوستمان را خواهد کند.

و هیچ­ چیزی ندارم که بنویسم و بیخودی با این اوراق ور می­ روم. جزو گالری­هائی که دیروز بعدازظهر دیدیم در کوچۀ "سن" یکی هم بود باسم Duncann که زن­وشوهری با لباس یونانی قدیم (زنک را دیدیم و مردک را از عکسش شناختیم که بدرودیوار پر بود) از عکاسی و نقاشی تا مجسمه­ سازی داشتند، شمایل­ سازی! و چندتا امریکائی آمده­ بودند تابلو بخرند و انگریزی بلغور می­ کردند. خیلی هم بزرگ بود و بدرودیوار "بارلیف" بود و تا سقف از تابلوهای "کاتوزیان"ی[1]، آمبیانس برای خرکردن امریکائی­ ها.

 

یکشنبه 13 مرداد- 4 اوت- 5/7 بعدازظهر

امروز به دیدار باغ­­وحش گذشت، در جنگل "ونسن"[2]. مقداری­اش را هم آورده­اند در باغ نباتات که نزدیک است و ته "سن­ژرمن"[3] است که روز قبل بدیدنش رفتیم، البته نه قسمت حیوانات را، بلکه قسمت نباتات را. با لابیرنت آن و گُل­ هایش والخ. راستش را بخواهم، این ولایات با همۀ غنائی که در ماشین دارند، از لحاظ گُل فقیرند، جز گل­فروشی­ ها که انواع بسیار جالبی دارند. رم هم همینطور بود، اما در باغ ­ها و پارک ­ها و منازل گلی نمی­بینی که بدیدنش بیارزد. ّ

دیروز عصر در عین حال از مسجد مسلمانان هم دیدن ­کردیم که درودیوار و کف حیاط ­هایش درست مثل خاتم­کاری است، اما از کاشی. موزائیک، جور مخصوصی است، عین خاتم و همه جایش را دیدیم، جز برجش را که راهمان ­ندادند، یعنی درصدد برنیامدیم. درست مثل قصور اسپانی بود، مسجدی بآن سبک. دربان خواست نفری 50 فرانک بگیرد، بفنارسۀ سلیس باو فرمودیم که آیا برای دیدن خانۀ خدا هم باید پول داد؟ ناچار نگرفت و گفت: مگر مسلمانید و یک "نَحنُ مُسلِم" هم بنافش ­بستیم که "اَلحَمدُلله، اَلحَمدُلله"­اش بلند شد و راهمان­ داد و رفتیم تو تا دم محراب و پای منبر، البته کفشمان را درآوردیم. و راهنما هم که پول­ خواست، یک 40 فرانک، یعنی دوتا بیست­ فرانکی کف دستش گذاشتیم و صدایش ­درنیامد. آنهای دیگر از نفری 50- صد فرانک هم شاید بیشتر مایه­ رفتند. چندتا آلمانی بودند، اما جالب این بود که سروک... برهنه هم توی مسجد می ­رفتی، کسی ممانعت ­نمی­کرد، اما در ایتالیا برای ورود در هر کلیسائی، باید روسری سر بیندازند، البته زن ­ها.

بهرصورت، دیروز و امروز بدیدار حیوانات و نباتات گذشت. وقتی آدم نمی­تواند از مردم یک ولایت چیز درست­وحسابی بفهمد، یعنی وقتی برای شناختن مردم یک ولایت، تنها چشم کافی نباشد، اقلاً برای شناختن حیوانات و نباتاتش که فقط چشم ­ها کافی هستند! من فکر می­کنم این جور باغ ­ها و پارک­ های نباتی و حیوانی، گذشته از جنبه­ های آموزشی برای بچه ­مدرسه ­ای­ ها، توریست­ ها را فقط از همین نظر که نوشتم، جلب ­می­ کند. یارو می­آید پاریس و برمی ­گردد. اگر بگوئی از مردمش چه فهمیده ­ای؟ چه می ­تواند بگوید؟ اما این را می­ تواند که بگوید: بله، این حیوان را در باغ­وحش پاریس دیدم. از صدتا یکی، نه­ خیر، از هزار، بلکه میلیون­تا جهانگرد یکیش هم نمی­ داند در پستوهای لابراتوارهای "سوربون"[4] کدام حیوان بدبختی زیر میکروسکوپ کدام آدم بدبختی است- خود من هم نمی­دانم- اینها را که بهمه نشان ­نمی ­دهند، باید بمانی و راه باز کنی، که هزارتا یکی از محصلین هم بآن راه ­ندارند. یارو می ­آید، چندتا موزه و چندتا مونومان[5] را می­ بیند و چندتا کلوب شبانه و مجلس رقص را و علیٌ. برای دیدارهائی مثل دیدار حقیر هم چاره ­ای جز این نیست. یک­ماهه حتی نمی­شود زندگی مردم یک ده صدخانواری را فهمید! بالاخره مُحرّمی دارند و صفری و نوروزی و خرمنی و دروئی! و باید اقلاً یکسال بود تا دید و شنید و شناخت، چه برسد به پاریس! مرکز مد و علم و هنر و کتاب و مغز اروپا. گرچه اروپا بطور کلی دارد می­گ... به ­اَلَک و میان دو قطب این دو قدرت بزرگ سیاسی وزن ه­ای نیست، ولی بهرصورت، هرچه در اروپا هست، درین پاریس جمع است، و حیف که باید یک ماه بمانی و دربروی! کاروبار و زندگی و عهدوعیال- گذشتن جوانی- و گذشتن امکان ریسک و ماجرا و پیرشدن! یک امروز از 10 تا یک در باغ­­وحش راه­ رفتیم، خسته ­شدم و ناچار شدیم از دو تا سه­­ ونیم در کنار دریاچۀ جنگل "ونسن" بخوابیم- روی چمن ­ها- میان مردمی که یکشنبه گرفته ­بودند و مرخصی آمده بودند و پاهایمان و کمرمان تازه درد گرفت از رطوبت زمین. کتم را هم درآورده ­بودم، زیرمان انداخته ­بودم. پیری است و هزار عیب. مرا بگو که شورش را درآورده­ام، هِی پیری! کدام پیری؟

دیشب هم بعد از شام رفتیم گشت شبانه در پاریس. "نتردام" و تمام "سیته"[6]  از سر تا ته جزیره و اطرافش را در نور چراغ ­های گاز و نورافکن ­ها دیدیم. شب از روز زیباتر است، این پدرسوخته پاریس. جوری که سیاهی­ ها را پاک ­می­ کنند و جوری که نور می­دهند و سایه ­و روشنی که درست ­می­ شود و هیبتی که بوجود می­ آید، همه داستانی است جدا و دیدنی. امشب هم خیال دارم بروم طرف "مونمارتر". و الآن شاممان را خورده ­ایم و راه­ خواهیم­ افتاد. غیر از "هال" و "Halle لویا" که "ایرانی"[هوشنگ] وصفش را کرده و هنوز حالش را پیدا نکرده ­ایم که یک شب به تماشایش برویم، یک هال دیگری هم برای ش... هست. شهری است. پاریسی ­ها روزی نفری یک یا دو بطر ش... را حتماً سر می ­کشند و پیدا است که ش... چنین شهری از کجا و چطور و در چه جائی باید جمع ­شود. میدان ش... از اواخر "سن­ژرمن" شروع ­می­شود تا باغ نباتات، یک شهر بزرگ با خطوط راه­ آهن و درهای بزرگ و غرفه ­های مختلف و متعدد از کارخانه ­های مختلف سازندۀ ش... و دنیائی! دیگر بس است.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 16 آذر 1402

 


[1]) کاتوزیان- عباس ( 1387- 1302 شمسی)، نقاش

[2]) ون سن، پارک جنگلی وسیعی در پاریس که همراه با "بوادو بولونی"، بر روی نقشۀ پاریس مانند دو شُش خودنمایی می‌کنند.    

[3]) سن ژرمن، بلوار وسیعی در پاریس

[4]) سوربون، قدیمی­ترین دانشگاه فرانسه

[5]) Monument، بنای تاریخی

[6]) سیته، جزیره‌ای بر روی رود سن در مرکز شهر پاریس

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.