بکوشش: محمدحسین دانایی
پنجشنبه ۳۱ مرداد / ۲۲ اوت ۱۹۵۷- ۵ بعدازظهر
امروزمان کاملاً هدر شد، یعنی سگدوی نداشتیم و چه بهتر. تازه خستگی سفر از تنمان درآمده. صبح به زور ساعت هشت بلند شدیم، در صورتیکه قرار بود خود من ساعت هفت در Halles Les [1] باشم و "سیمین" هم برود "شانزهلیره" دنبال دیدوبازدید و تماشای جعبهآینه و خرید خودش، ولی شیر روشوئیمان خراب شد و وقتی کار ریشتراشی و اینهای من تمام شد، آب هم بند آمد و این شد که ماندگار شدیم. تا خبر کنیم و بیایند و آب بیاورند و "سیمین" سروصورت صفا بدهد و شیر درست بشود، شد ساعت 5/10 و تا خریدی بکنیم (مارشه بود در "میدان موبر") و برگردم، شد 11. بعد ناچار رفتیم باغ لوکزامبورگ و تا نیم بعدازظهر آفتاب نشستیم، درست مثل خود اینجائیها، جز همان یکی- دو روز در هفتۀ دوم اقامت، دیگر ما رنگ آفتاب را ندیدیم که ندیدیم. بعد ناهار خوردیم و برگشتیم خانه و خوابی و سه بعدازظهر حمام 20 فرانکی و شست فرانک جمعاً دادیم و تروتمیز حالا برگشتهایم و چای خوردهایم و شام هم خواهیم خورد و خواهیم رفت به تآتر "شاتله"، به تماشای والس وین که یک اُپِرِت است. برنامۀ بهتعویقافتادۀ امروز را هم فردا عملی خواهیم کرد، انشاءالله، زکی!
حمام که بودیم و من منتظر نشسته بودم تا "سیمین" درآید، یکی ازین Clochardها[2] آمد حمام، با ریشوپشم و قُبُل منقلش. داستانی دارند و چه فراوانند، گُله به گُله و دسته دسته و تکوتک همه با ریش وپشمی و قُبُل منقلی. هرچه اینها جالبند و زیبا و دیدنی و در شهری مثل پاریس تویذهنماننده، این س...های سگ ها عذابی است، گُله به گُله، از در که درمیآئی- از هر دری- شروع می شود، چون سگ ها توی خانه ها کثافت نمی کنند، یعنی نمی گذارند، توی کوچه هر قدم را باید از سرِ سه تا س... سگ برداری. مگر باران سیل آسائی بیاید تا آنها را بشوید و مگر در خیابان های معروف شهر، صبح به صبح، با ماشین می شورند و جارو می زنند و تروتمیز می کنند، یا در محل هائی که مأمور سپور مرتبی دارد، وگرنه انقدر هستند تا بخشکند و دمِ باد بلند شوند والخ. اگر من شهردار پاریس بودم (بچه ها و "سیمین" دست گرفته اند که فلانی می خواهد شهردار پاریس بشود، از بس به نقشه نگاه می کنم و سوراخ سمبه ها را بهتر از قدیمی ها یاد گرفته ام و یکسره می روم) یا سگدارها را وادار می کردم سگشان را توی خانه سبک کنند، یا بازای هر س... جلوی هر خانه ای، فلانقدر مالیات بهشان می بستم. سخت زننده است، بحدی که بقول "کاظمی"[حسین] کفش را در زبان آرگو[3]می گویند: س...شکن Écrasé Merde، یعنی خودشان هم فهمیده اند.
دیروز عصر یک چمدان هم خریدیم به پنج هزار و خردهای فرانک و دوتا کیف برای "منوچهر"[دانشور] و "صدر"[بهجت] هر کدام به دوهزار و خردهای فرانک. چمدان کهنه را هم بسته ایم که به راه آهن بدهیم و یکسره در تهران تحویل بگیریم. لباسکهنهها و چیزهای بدردنخور را هم تویش گذاشته ایم. دیروز سه بستۀ دیگر هم پست کردم، تا بحال هشت بسته ازینجا و دو بسته از ایتالیا و آنهائی که خود کتابفروش می فرستد. نمی دانم مجله هم آبونه بشوم یا نه. و کدام را. آدم اینجا که هست – هر جا چه در کتابفروشی، چه در کافه، چه در لباس فروشی- قدرت انتخاب را از دست می دهد، حتی در باغ لوکزامبورگ قدرت انتخاب را از دست می دهی. نمی دانی کدام طرف بهتر است که بروی بنشینی و استراحت کنی، یعنی دلت نمی خواهد با انتخاب یک چیز و یک طرف و زیر یک سایه، بقیه را از دست داده باشی. بیچاره "ژید"[آندره]! بیخود نبوده است که آن اباطیل "مائده ها" را نوشته.
اینطور که "شایسته"[صادق] میگفت، یعنی او تعریف میکرد و تمجید، ولی ما حرف خودمان را و استنباط خودمان را در کلام تمجیدآمیز او یافتیم. خانواده های اصیل فرانسوی کمکم دارند از دست میروند، بعلت همان حرفهائی که باز همین "ژید"[آندره] از دستش به بیابان گریخته و همان سلطه ها و همان دنیای بخصوص، بچه ها بی عُرضه و بی شخصیت درمی آیند، یا لوس و ننر و هیچکاره، یا آنارشیست و کمونیست و "کلوشار". از دوتا فرانسوی که تا بحال بما شناسانده، عین این مطالب پیدا بود، اولی شاه طلب و خرابشده و دومی بی دست وپا و سربزیر و عضو مفید جامعه! حتی عُرضۀ این را نداشت که برود جلوی گیشه فلان کاباره و ببیند قیمت بلیطش چند است. اسمش "ژاک" بود- این دومی- و شغلش در نفت و ادارات مربوط به آن. اولی را هم که ذکر کرده ام چهجور جانوری بود. آن اشرافیت با آن اداهایش، دارد از بین می رود، بدنبال تراست های بزرگ که از دور دنیا جمع آوری می شوند و سرمایه هاشان را توی مُلک خودشان می ریزند و قیمت پول را می آورند بالا. دیگر پول قیمتش اینقدر پائین آمد که خود دولت با بانک هایش هم بدنبال بازار افتادند. عین ولایت خودمان، اینجا هم دولت ها دنبال وقایع می دوند، دنبال بورس، دنبال جنایت، دنبال دزدی، دنبال دزد، دنبال سفته بازی، دنبال کار برای مردم و دنبال جهانگرد و دنبال خیلی چیزهای دیگر. آن اوایل بانک ها و دولت خیلی خودشان را گرفته بودند و بیشتر از 970 فرانک نمی دادند، به هر لیره. و قیمت کمکم رفت بالا، یعنی فرانک تنزل کرد. رفت به هزار و صد و دویست و خود ما به 1170 خُرد کردیم. آنوقت یک مرتبه هم دولت و هم بانک ها به دست وپا افتادند که ای دادِ بیداد! در روزهای زیارتی (جهانگردی) تابستان با این همه ارزی که ببازار آزاد عرضه می شود، چرا خود ما ازین بازار یغما استفاده نکنیم؟ این بود که اعلام کردند لیره را به 1165 می خرند و دلار را به چهارصد و خرده ای فرانک، سی یا چهل تا. عین ولایت خودمان. بهرصورت، بضرر ما نشد. شست لیرهای به 1170 خُرد کردیم و خودش خیلی گره ها را برای ما گشاد.
بهرصورت، از آن خانواده های اصیل قدیمی کمکم چیزی جز یک مقدار یادگار باقی نمانده، یک مقدار قصر که در اختیار دولت است و یک مقدار نشان و علامت که توی موزه ها است و یک مقدار کتاب و اشیاء قیمتی که باز در اختیار کتابخانه ها و موزه ها است و یک مقدار مبل و وسائل زندگی که توی هر خانه ای یک تکه اش را به دندان گرفته اند و از اینوَر به آنوَر می کشند. مبل لوئی 15! و باد می کنند که مال پدرجدشان بوده است و نشان خانوادگی رویش و عکس پدران بهندرت به درودیوار و تفنگ و کاردی یا سگی که نژاد اسکاتلندی داشته و حالا یوز بدریخت بداطواری شده که نای نفسکشیدن هم ندارد. زندگی حالا افتادهاست روی دور مغازه های بزرگ و کافه های سرپائی و سلفسرویس و زن ها با خارجی ها و طبقات پائین یله و رها و دَله و هردم مزاجی و کار سنگین، اگر داشته باشند، وگرنه سرگردانی و بی تکلیفی و دیگر از غذاهای سه ساعته و ناهارهای چهارساعته خبری نیست. و همین نشان می دهد که شاید یک روزی دوباره بجنبند، چون بعقیده شخص فقیر، ملت ها وقتی به گ..گ... می افتند و مردمی وقتی از تخم میروند و بیکاره می شوند که در خوراک تجمّل کنند. تجمل در خوراک غلات و تفنّن در سفره، همیشه کار روحانی ها و خرپول های ازکارافتاده و پیرمردهای بازنشسته بوده است و خواهد بود. دیگر بس است اباطیل.
یکشنبه 3 شهریور 1336 – 25 اوت 1957- نیم بعدازظهر
این روزها از بس سرم شلوغ بوده است، اصلاً به این اباطیل نرسیدم. الآن از حمام 20 فرانکی برگشتهایم و باید برویم بیرون ناهار بخوریم. پنجشنبه شب رفتیم به اپرت شاتله- والس وین، یک رأس "بوف" Buffe)) بود پرآبورنگ و سروصدا و آواز والخ دستکمی از فیلم های رنگی و لنگ وپاچه دار آلمانی یا امریکائی نداشت، البته از آنها که "ماریکا روک"[4] توشان بازی می کند، کمتر بود، ولی بهرصورت، آمادگی کامل داشت برای اینکه دوربین جلویش بگذارند و ازش فیلم بردارند. "شایسته"[صادق] هم بود و بد نگذشت. داستان پدر و پسر "اشتراوس"[5] را بهم قاطی کرده بودند و یک عدد زنک روس را با لهجۀ زننده اش و زیبائی گیرنده اش گذاشته بودند وسط نمایشت، درست مثل اصفهانی هائی [که] توی نمایشتهای تآتر تهران می گذارند. بهرصورت، می ارزید. سالون مجلل و مخم لپوش و صحنه بسیار بزرگ آن (که بقول، یعنی به نقل نوشته برنامه شان، بزرگترین صحنه های تآترهای پاریس است) دیدنی بود. بلیطش از 400 فرانک به بالا بود و ما 720 فرانکیاش را خریده بودیم و در بالکون دوم بودیم و یکی دیگر هم بالای سرِ ما بود و روبرو بودیم و بالاخره میدیدیم. همان بهتر هم که دور بودیم، چون توالت ها بقدری زننده بود و نور روی صحنه را بقدری آلپلنگی می کرد که فقط از دور می شود تحمل کرد. و ساعت 12 درآمدیم و "شایسته"[صادق] آب... نثار ما کرد و خداحافظ شما.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 29 آذر 1402
[1]) Les Halles، بازار بارفروش ها در مرکز پاریس
[2]) Clochards، فقرای بیخانمان، کارتن خواب ها
[3]) آرگو، زبان غیررسمی و کوچه بازاری
[4]) روک- ماریکا ( 2004- 1913 میلادی)، هنرپیشه و خوانندۀ اتریشی مجاریالاصل
[5]) اشتراوس- یوهان ( 1899- 1825 میلادی)، موسیقیدان اتریشی که زیر نظر پدرش با موسیقی آشنا شد.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.