یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۷۱

کدخبر: ۱۷۴۴

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

همان روز چهارشنبه

نوشتم که برق زیاد است، خیلی هم زیاد است. ایللومیناسیون[1] اینها حتی از پاریس هم بیشتر است، اما حیف که ساختمانی ندارند و بنای قدیمی­ای، یعنی ­دارند، نه به اندازۀ پاریس. در یک کافه که عصر قهوه و چای خوردیم و برسم کافه‌های پاریس کنار خیابان بود- توی پیاده‌رو- به سایه‌بن بالای پیاده‌رو و جلوی کافه، بخاری‌های برقی بزرگ نصب بود و گرم و داغ و حرارت درست مثل گرمای خورشید تابستان ولایت خودمان به سر و دوش و پا می‌تابید. بخاری‌های چهارگوش که به سقف آویزان بود و سیم مارپیچ نداشت، بلکه صفحه‌های مستطیلی موزائیک‌مانند و بغل هم داشت که داغ ­شده ­بود و گرما پس ­می‌داد.

 و حسابی سرد است این ولایت. مردم همه در کوچه پالتو ببر دارند، پالتوی حسابی. یک رسم هم دارند این ولایتی‌ها که در کافه‌رستوران‌ها شیرینی دور می‌گردانند، سوای غذا و دسر و چای و قهوه و غیره، یکی هست که با میز گردان یا سینی روی دست، شیرینی‌های تازه و مختلف می‌فروشد و پولش را هم باید سوای از صورت‌حساب به خودش داد. هم رستوران ایستگاه در بال که دیشب شیرقهوه خوردیم و هم اینجا در رستورانی که شام خوردیم، این رسم بود. و جالب­تر از همه اینکه سرِ راه به یک جمعیت برخوردیم و ناچار نزدیک ­شدیم. وسط یک میدان، کلاه‌فرنگی‌مانند بود، بغل کانال بزرگ که از دریاچه می‌آید و توی شهر می‌گردد و از شمال به در می‌رود. غرضم یکی از همان دو رود است که قابل کشتیرانی نیست، بر خلاف خود دریاچه- غرض زیر کلاه‌فرنگی یک دسته ارکستر بود و داشتند خودشان را آماده ­می‌کردند برای زدن. و مردم هم البته جمع بودند. پرسیدیم و اِنکَشَفَ که این­ها دستۀ ارکستر شهرند و به مناسبت فستیوال موسیقاری که این روزها در Luzern[2] دائر است، یک امشب را برای مردم مِزقان ­می‌زنند. ناچار ما هم ایستادیم و برنامۀ یک‌ساعتۀ ارکستر را گوش­ کردیم. و بعد که برمی‌گشتیم، در مرکز شهر هم بیک همچه دستۀ دیگر برخوردیم، منتها وقتی که کار تمام ­شده ­بود و مردم می­ پراکندند. موزیک بدی نبود، فقط تکۀ آخرش مارش احمقانه ­ای بود پرسروصدا و ناچار مورد توجه و قابل استماع برای عوام­الناس و در نتیجه، کف‌زدن‌های شدید و تکرار تکۀ آخر. و تکه ­های دیگرش هم بیشتر کارهائی بود از قبیل والس‌های سبک و مردم ­پسند، اما بهرصورت، جالب بود و گرچه هوا سرد بود، اما پابپا کردیم و گوش ­دادیم.

 

پنجشنبه 14 شهریور - 5 سپتامبر- ساعت 10 ربع کم- زوریخ

امروز صبح رفتیم بدیدار کنگرۀ روانشناس ­ها که الآن در زوریخ­اند و تا هفت سپتامبر جلساتشان ادامه ­دارد، روی تپه ­ها و بلندی­ های شرقی شهر در مدرسه ­ای و جلوی بیمارستانی. چه تشکیلاتی، بماند. برنامۀ کنگره را خریدیم به سه فرانک و بعد در کافه­ ای بیرون از کنگره چیزی خوردیم و برگشتیم به مهمانخانه. البته آن طرف شهر را دیدیم، ناچار. صبح 10 راه ­افتادیم. با اینکه تمام دیروز از صبح تا غروب را خوابیدیم، باز هم صبح دیر بیدار شدیم و ناچار دیر به کارها رسیدیم و بعد هم از کنگره برگشتیم به ایستگاه راه ­­آهن و جا رزرو کردیم برای وین که راه درازی است و خدا بدادمان برسد و فردا صبح ساعت هشت ­و 27 دقیقه قرار است راه­ بیفتیم. سه فرانک هم برای این کار دادیم. زندگی اینجا گران­تر از پاریس است، گذشته ازینکه ما زندگی بهتری می ­کنیم.

صبح در کنگره در دوتا از کنفرانس ­ها شرکت ­کردیم، در دو جای مختلف و دو سالون مجزا. اولی فرانسه بود و راجع به وضع روحی بچه­ ها در سنین بلوغ 14 تا 16 حرف ­می ­زد که از پنجاه نفر که مورد امتحان قرار گرفته­ اند، چه نتایجی بدست ­آمده والخ و دومی آلمانی بود و ما فقط بِرّوبِرّ تماشا کردیم و ازین دومی بود که وقتی بیرون ­آمدیم، یک پلیس ازمان نشان کنگره را خواست که دیگران به سینه زده ­بودند و ما نداشتیم. گفتیم که ما جهانگردیم و حالا هم داریم­ می­ رویم، و بعد هم رفتیم. قبلاً هم در همان محل کنگره پنج لیرۀ دیگر خرد کردیم. این بار هر لیره­ای به 75/11 فرانک سویس. اینجا هم یک­ شهر و دونرخ است. با اینکه در ایستگاه راه ­آهن بال وقتی سؤال­ کردیم: آیا در تمام سویس نرخ همین است؟ گفت: بله. و حالا دیدیم که نیست و نبود.

 در بارۀ سردی اینجا یک مطلب دیگر هم باید بنویسم و آن اینکه در رستوران­ ها غذا را که می­ آورند، می ­گذارند روی یک منقل­ مانند که با شمع ­های توی آب گرم­ می­ ماند و بشقاب­ ها را هم قبل از سِروکردن، در یک گنجه ­مانند گذاشته که با برق گرم ­می­ ماند.

و اما در کنگره کتاب ­هاشان را هم سیاحت­ کردیم و چیزی نخریدیم و آمدیم بیرون. ناهار در هتل خودمان خوردیم، بهمان قیمت دیروز و بعدازظهر خوابیدیم تا چهارونیم و بعد رفتیم بیرون، اول به پست و دو بسته پست ­کردیم. آخرین کتاب­ ها و مجله ­هائی که باقی مانده­ بود. سه فرانک و خرده ­ای پول پست شد. و بعد راه­ افتادیم بطرف نواحی غربی شهر و دیدیم یک سینما باسم Roxy فیلم "آناستازیا"[3] را می­ دهد. فوری چپیدیم تو. بلیط به 75/2 فرانک نفری و 50 سنتی هم انعام یارو زنک راهنما را دادیم که گویا رسم نبود و دیگران نمی­ دادند و فقیر بعادت پاریس داد و یارو هم گرفت و تشکر کرد. بعد رفتیم بگردش و بعد در یک Tea Room شام مختصری خوردیم. یک کتلت دسته ­دار فقیر خورد به دو فرانک و یک سوپ عهدوعیال به 50 سنت و چای او و شیرقهوه من و با انعامش چهار فرانک دادیم جمعاً و آمدیم بیرون. البته اندر کافه تلویزیون هم داشتند که تماشا کردیم، یعنی عهدوعیال. و جالب این است که وقتی رفتم مستراح، یک 20 سنتی پای لگن افتاده­ بود. اول بی­اختیار برداشتم، بعد یادم ­افتاد که اینجا سویس است و دوچرخه و ماشین توی خیابان ریخته و یارو که قبل از ما اینجا بوده، کلید در اطاقش را فراموش کرده بدهد و یارو مستخدم اینجا می­ گفت برداشته و رفته افریقا! و یارو بیچاره هندی بود. و بهرصورت، بیادم­ آمد که ازین نظر اینجا گوشه ­ای از آن مدینه فاضله ­ای است که دیگران در ذهن ساخته­ اند و ما هم در خیالش بوده ­ایم و بهرصورت، حیف بود که حتی در خلوت، در نظم این ­چنین مختصرمدینه­ ای خدشه­ ای وارد کرد. این بود که ش... تمام­ نشده پول را انداختم، و چون سر جایش نیفتاد، درست برداشتم و سرِ جای اولش گذاشتم و آمدم بیرون.

 اطاقمان این دو روز اصلاً کلید نداشت و با خیال راحت می­رفتیم بیرون، جز اینکه عهدوعیال دوتا تکه جواهرش را با خودش می­آورد و منهم که پول و دسته­ چکم همیشه همراهم است. بهرصورت، زندگی دنج و آرامی است و حیف که فردا می ­رویم و حیف که خیلی گران است و اینطور که پیداست، هیچکس بیش از یکی- دو روز دوام ­نمی ­آورد. لحاف پرِ قو، قوهائی که روی دریاچه دیدیم و فراوان بود و لابد وقتی مردند، پرهاشان را می­ گیرند، یا خودشان پر می ­ریزند، موقع معینی از سال، وگرنه داستان آن بچه­ های ایرانی هنوز در خاطر است که دوتا قوی فلان دریاچه یا استخر آلمان را کشته ­بودند و چه فضاحتی!

و اما این شهر مرکز سویس آلمانی ­نشین است و صنعتی است و تروتمیز است و زیبا است و پر از برق است و کوچه­ های وسیع دارد و جمعیت آن از سروکلۀ هم بالا نمی ­روند و گُله‌به‌گُله‌ عکاس ­های جهانگرد دوربین­ به دست سر توی هر سوراخی نمی ­کنند و ع...­فروشی و میکده کم دارد و رستوران ­ها اغلب گویا بدستور "گیلورد هازر"[4] عمل ­می ­کنند و شیرینی زیاد می ­خورند و آفتابش کوهستانی است و سوزنده و قیافه ­ها اغلب آفتاب­سوخته است. روزها گرم و شب ­ها سرد. مردم عجله­ ندارند. طمأنینه بیشتر است. در سینمائی که رفتیم، بیشتر زن­ ها بودند، یا بعلت  "یول براینر"[5] که در فیلم بازی ­می­ کرد، یا بعلت وقت فیلم که پنج تا هفت بود و لابد شوهرها سرِ کار بودند.

زندگی بیشتر امریکانیزه است، حتی میوۀ تروتازه توی این ماشین ­های خودکار شوکولات­فروشی می ­گذارند. از سیگار و سَقِّز گرفته تا خیلی چیزهای دیگر. ترامواها تروتمیز است و اتوبوس ندارند، چون شهر پست­ و بلند است و از دو طرف روی تپه می­رود و ناچارند که با برق کار کنند، یا چون برق خیلی زیاد دارند و نفت و بنزین را باید با ارز بخرند. ادای پاریس را درمی ­آورند. کلوب­ های شبانه و دانسینگ هم دارند که از بیرون نمی­فهمی چیست، اما نزدیک که می­شوی، صدای جازش آهسته می­ آید و جوانک ­ها دوبدو و دسته ­دسته می ­روند تو و نور خفیف قرمز را با یک "های" مقطع موزیک می­ شنوی و در بسته­ می ­شود.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 10 دی 1402

 


[1]) Illumination، چراغانی، روشنایی

[2]) Luzern، شهری در سویس مرکزی

[3]) آناستازیا، درام عاشقانه به کارگردانی آناتول لیتواک

[4]) هاوزر- گیلورد (1984- 1895 میلادی)، پزشک امریکایی و نویسندۀ کتابی در حوزۀ پزشکی که حاوی اطلاعات مفیدی است در بارۀ نیازهای بدن انسان و آشنایی با سازوکارهای آن   

[5]) براینر- یول ( 1985- 1920 میلادی)، هنرپیشه تآتر و سینما، زاده روسیه

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.