بکوشش: محمدحسین دانایی
همان روز چهارشنبه
نوشتم که برق زیاد است، خیلی هم زیاد است. ایللومیناسیون[1] اینها حتی از پاریس هم بیشتر است، اما حیف که ساختمانی ندارند و بنای قدیمیای، یعنی دارند، نه به اندازۀ پاریس. در یک کافه که عصر قهوه و چای خوردیم و برسم کافههای پاریس کنار خیابان بود- توی پیادهرو- به سایهبن بالای پیادهرو و جلوی کافه، بخاریهای برقی بزرگ نصب بود و گرم و داغ و حرارت درست مثل گرمای خورشید تابستان ولایت خودمان به سر و دوش و پا میتابید. بخاریهای چهارگوش که به سقف آویزان بود و سیم مارپیچ نداشت، بلکه صفحههای مستطیلی موزائیکمانند و بغل هم داشت که داغ شده بود و گرما پس میداد.
و حسابی سرد است این ولایت. مردم همه در کوچه پالتو ببر دارند، پالتوی حسابی. یک رسم هم دارند این ولایتیها که در کافهرستورانها شیرینی دور میگردانند، سوای غذا و دسر و چای و قهوه و غیره، یکی هست که با میز گردان یا سینی روی دست، شیرینیهای تازه و مختلف میفروشد و پولش را هم باید سوای از صورتحساب به خودش داد. هم رستوران ایستگاه در بال که دیشب شیرقهوه خوردیم و هم اینجا در رستورانی که شام خوردیم، این رسم بود. و جالبتر از همه اینکه سرِ راه به یک جمعیت برخوردیم و ناچار نزدیک شدیم. وسط یک میدان، کلاهفرنگیمانند بود، بغل کانال بزرگ که از دریاچه میآید و توی شهر میگردد و از شمال به در میرود. غرضم یکی از همان دو رود است که قابل کشتیرانی نیست، بر خلاف خود دریاچه- غرض زیر کلاهفرنگی یک دسته ارکستر بود و داشتند خودشان را آماده میکردند برای زدن. و مردم هم البته جمع بودند. پرسیدیم و اِنکَشَفَ که اینها دستۀ ارکستر شهرند و به مناسبت فستیوال موسیقاری که این روزها در Luzern[2] دائر است، یک امشب را برای مردم مِزقان میزنند. ناچار ما هم ایستادیم و برنامۀ یکساعتۀ ارکستر را گوش کردیم. و بعد که برمیگشتیم، در مرکز شهر هم بیک همچه دستۀ دیگر برخوردیم، منتها وقتی که کار تمام شده بود و مردم می پراکندند. موزیک بدی نبود، فقط تکۀ آخرش مارش احمقانه ای بود پرسروصدا و ناچار مورد توجه و قابل استماع برای عوامالناس و در نتیجه، کفزدنهای شدید و تکرار تکۀ آخر. و تکه های دیگرش هم بیشتر کارهائی بود از قبیل والسهای سبک و مردم پسند، اما بهرصورت، جالب بود و گرچه هوا سرد بود، اما پابپا کردیم و گوش دادیم.
پنجشنبه 14 شهریور - 5 سپتامبر- ساعت 10 ربع کم- زوریخ
امروز صبح رفتیم بدیدار کنگرۀ روانشناس ها که الآن در زوریخاند و تا هفت سپتامبر جلساتشان ادامه دارد، روی تپه ها و بلندی های شرقی شهر در مدرسه ای و جلوی بیمارستانی. چه تشکیلاتی، بماند. برنامۀ کنگره را خریدیم به سه فرانک و بعد در کافه ای بیرون از کنگره چیزی خوردیم و برگشتیم به مهمانخانه. البته آن طرف شهر را دیدیم، ناچار. صبح 10 راه افتادیم. با اینکه تمام دیروز از صبح تا غروب را خوابیدیم، باز هم صبح دیر بیدار شدیم و ناچار دیر به کارها رسیدیم و بعد هم از کنگره برگشتیم به ایستگاه راه آهن و جا رزرو کردیم برای وین که راه درازی است و خدا بدادمان برسد و فردا صبح ساعت هشت و 27 دقیقه قرار است راه بیفتیم. سه فرانک هم برای این کار دادیم. زندگی اینجا گرانتر از پاریس است، گذشته ازینکه ما زندگی بهتری می کنیم.
صبح در کنگره در دوتا از کنفرانس ها شرکت کردیم، در دو جای مختلف و دو سالون مجزا. اولی فرانسه بود و راجع به وضع روحی بچه ها در سنین بلوغ 14 تا 16 حرف می زد که از پنجاه نفر که مورد امتحان قرار گرفته اند، چه نتایجی بدست آمده والخ و دومی آلمانی بود و ما فقط بِرّوبِرّ تماشا کردیم و ازین دومی بود که وقتی بیرون آمدیم، یک پلیس ازمان نشان کنگره را خواست که دیگران به سینه زده بودند و ما نداشتیم. گفتیم که ما جهانگردیم و حالا هم داریم می رویم، و بعد هم رفتیم. قبلاً هم در همان محل کنگره پنج لیرۀ دیگر خرد کردیم. این بار هر لیرهای به 75/11 فرانک سویس. اینجا هم یک شهر و دونرخ است. با اینکه در ایستگاه راه آهن بال وقتی سؤال کردیم: آیا در تمام سویس نرخ همین است؟ گفت: بله. و حالا دیدیم که نیست و نبود.
در بارۀ سردی اینجا یک مطلب دیگر هم باید بنویسم و آن اینکه در رستوران ها غذا را که می آورند، می گذارند روی یک منقل مانند که با شمع های توی آب گرم می ماند و بشقاب ها را هم قبل از سِروکردن، در یک گنجه مانند گذاشته که با برق گرم می ماند.
و اما در کنگره کتاب هاشان را هم سیاحت کردیم و چیزی نخریدیم و آمدیم بیرون. ناهار در هتل خودمان خوردیم، بهمان قیمت دیروز و بعدازظهر خوابیدیم تا چهارونیم و بعد رفتیم بیرون، اول به پست و دو بسته پست کردیم. آخرین کتاب ها و مجله هائی که باقی مانده بود. سه فرانک و خرده ای پول پست شد. و بعد راه افتادیم بطرف نواحی غربی شهر و دیدیم یک سینما باسم Roxy فیلم "آناستازیا"[3] را می دهد. فوری چپیدیم تو. بلیط به 75/2 فرانک نفری و 50 سنتی هم انعام یارو زنک راهنما را دادیم که گویا رسم نبود و دیگران نمی دادند و فقیر بعادت پاریس داد و یارو هم گرفت و تشکر کرد. بعد رفتیم بگردش و بعد در یک Tea Room شام مختصری خوردیم. یک کتلت دسته دار فقیر خورد به دو فرانک و یک سوپ عهدوعیال به 50 سنت و چای او و شیرقهوه من و با انعامش چهار فرانک دادیم جمعاً و آمدیم بیرون. البته اندر کافه تلویزیون هم داشتند که تماشا کردیم، یعنی عهدوعیال. و جالب این است که وقتی رفتم مستراح، یک 20 سنتی پای لگن افتاده بود. اول بیاختیار برداشتم، بعد یادم افتاد که اینجا سویس است و دوچرخه و ماشین توی خیابان ریخته و یارو که قبل از ما اینجا بوده، کلید در اطاقش را فراموش کرده بدهد و یارو مستخدم اینجا می گفت برداشته و رفته افریقا! و یارو بیچاره هندی بود. و بهرصورت، بیادم آمد که ازین نظر اینجا گوشه ای از آن مدینه فاضله ای است که دیگران در ذهن ساخته اند و ما هم در خیالش بوده ایم و بهرصورت، حیف بود که حتی در خلوت، در نظم این چنین مختصرمدینه ای خدشه ای وارد کرد. این بود که ش... تمام نشده پول را انداختم، و چون سر جایش نیفتاد، درست برداشتم و سرِ جای اولش گذاشتم و آمدم بیرون.
اطاقمان این دو روز اصلاً کلید نداشت و با خیال راحت میرفتیم بیرون، جز اینکه عهدوعیال دوتا تکه جواهرش را با خودش میآورد و منهم که پول و دسته چکم همیشه همراهم است. بهرصورت، زندگی دنج و آرامی است و حیف که فردا می رویم و حیف که خیلی گران است و اینطور که پیداست، هیچکس بیش از یکی- دو روز دوام نمی آورد. لحاف پرِ قو، قوهائی که روی دریاچه دیدیم و فراوان بود و لابد وقتی مردند، پرهاشان را می گیرند، یا خودشان پر می ریزند، موقع معینی از سال، وگرنه داستان آن بچه های ایرانی هنوز در خاطر است که دوتا قوی فلان دریاچه یا استخر آلمان را کشته بودند و چه فضاحتی!
و اما این شهر مرکز سویس آلمانی نشین است و صنعتی است و تروتمیز است و زیبا است و پر از برق است و کوچه های وسیع دارد و جمعیت آن از سروکلۀ هم بالا نمی روند و گُلهبهگُله عکاس های جهانگرد دوربین به دست سر توی هر سوراخی نمی کنند و ع...فروشی و میکده کم دارد و رستوران ها اغلب گویا بدستور "گیلورد هازر"[4] عمل می کنند و شیرینی زیاد می خورند و آفتابش کوهستانی است و سوزنده و قیافه ها اغلب آفتابسوخته است. روزها گرم و شب ها سرد. مردم عجله ندارند. طمأنینه بیشتر است. در سینمائی که رفتیم، بیشتر زن ها بودند، یا بعلت "یول براینر"[5] که در فیلم بازی می کرد، یا بعلت وقت فیلم که پنج تا هفت بود و لابد شوهرها سرِ کار بودند.
زندگی بیشتر امریکانیزه است، حتی میوۀ تروتازه توی این ماشین های خودکار شوکولاتفروشی می گذارند. از سیگار و سَقِّز گرفته تا خیلی چیزهای دیگر. ترامواها تروتمیز است و اتوبوس ندارند، چون شهر پست و بلند است و از دو طرف روی تپه میرود و ناچارند که با برق کار کنند، یا چون برق خیلی زیاد دارند و نفت و بنزین را باید با ارز بخرند. ادای پاریس را درمی آورند. کلوب های شبانه و دانسینگ هم دارند که از بیرون نمیفهمی چیست، اما نزدیک که میشوی، صدای جازش آهسته می آید و جوانک ها دوبدو و دسته دسته می روند تو و نور خفیف قرمز را با یک "های" مقطع موزیک می شنوی و در بسته می شود.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 10 دی 1402
[1]) Illumination، چراغانی، روشنایی
[2]) Luzern، شهری در سویس مرکزی
[3]) آناستازیا، درام عاشقانه به کارگردانی آناتول لیتواک
[4]) هاوزر- گیلورد (1984- 1895 میلادی)، پزشک امریکایی و نویسندۀ کتابی در حوزۀ پزشکی که حاوی اطلاعات مفیدی است در بارۀ نیازهای بدن انسان و آشنایی با سازوکارهای آن
[5]) براینر- یول ( 1985- 1920 میلادی)، هنرپیشه تآتر و سینما، زاده روسیه
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.