بکوشش: محمدحسین دانایی
زندگی خیلی زودتر شروع میشود از پاریس، یا چون جنوبیتر است و غروب هوا زودتر تاریک میشود، برعکس پاریس که غروبها دیر بود و تا نُه هوا روشن بود و یا چون که روز اول ورود به اینجا، شببیداری داشتم و نخوابیدم و کوچکترین چیزهای اول صبح را دیدم. سطلهای خاکروبه که درِ خانهها میگذارند، خیلی تمیزتر و نونوارتر از پاریس است که همه سطلها قراضه بود و مال عهد بوق. شهر برای خودش استیلی دارد، با عمارات گوتیک[1] و موزائیکهای مخصوص و تقلیدهائی از ونیز و غیره.
دیگر بس است. زودتر بخوابیم که فردا صبح باید زود بلند شد.
شنبه 16 شهریور - 7 سپتامبر - 5/5 بعدازظهر- اندر وین
دیشب ساعت 11وربع رسیدیم به وین. صبحش ساعت 5/8 از زوریخ راه افتاده بودیم. از اینسبورگ و سالزبورگ و دیگر شهرهای زیبای سرِ راه و دریاچه های فراوان و جنگل های کنار راه گذشتیم. در قطار یک زنکه جوان انگریزی و یک مرد بانکدار بلژیکی همسفرمان بودند، علاوه بر یک جفت زن اطریشی که بدیدار وطن برمی گشتند و تابع امریکا شده بودند، باین علت که شوهرشان یهودی بود و در زمان اشغال آلمانی ها دررفته بوده اند و وطنشان بعدها جزو چکوسلواکی شده بود والخ... زنکۀ انگریزی بدک نبود و حقه باز بود و فروشنده آلات الکتریکی بود و خودش را الکتریسین جا می زد و خوشخنده بود و همین سرِ عهدوعیال ما را گرم کرد. می گفتند و می خندیدند و طول سفر بنظرمان نیامد. مردک بلژیکی چپ بود و فحش بدولتشان می داد و از بازار مکارۀ سال آینده با بدبینی یاد می کرد و مدت ها درددل کردیم و نشانی ردوبدل کردیم والخ...
و درین سفر انقدر جاهای زیبا و دیدنی در راه بود که تمام آنجاهائی که قبلاً برای زندگی نشانه کرده بودم، از یادم رفت. دنیای زیبا را باید در میانۀ مرزهای سویس و اطریش و آلمان و ایتالیا جست، در "تیرول" و آن طرف ها و اطراف و نواحی اش. کوه و دریاچه و جنگل و مرتع و شهرها و دهکده ها با بام های قرمز. هم آهنگی رنگ ها، درست همان کارت پستال ها. حیف که زبان هیچ نمی دانیم، همه آلمانی اند، آلمانی زبان، در آن نواحی که ذکرش را کردم و زبان دیگری نمیدانند. بهرصورت، در اواخر راه یک دخترک اطریشی سوار شد که برمی گشت بخانه. انگریزی می دانست و دانشجوی طب بود. طرح آشنائی ریختیم و وقتی در ایستگاه پیاده شدیم، بساطمان را علی حسب المعمول بانبار سپردیم و رفتیم سراغ هتل ها که در ایستگاه ها اعلان می زنند، اعلانهائی روی صفحه های برقی و تازه پیدا کرده بودیم یکی- دو نشانی را که مردکی عینکی- از آن عینک هائی که شیشه اش دوجور می بیند، آمد جلو که خانه می خواهید و دست و پا شکسته دو- سه کلمه انگریزی و فنارسه می دانست. دنبالش راه افتادیم و دخترک هم آمد. خلاصه، اطاقش را به شبی 60 شلینگ اطریش گرفتیم (راستی، در مرز سویس و اطریش پول خرد کردیم، هر لیرۀ استرلینگ به 70 شلینگ اطریش، در همین حدود. پنج لیره خرد کردم. صبح هم در مهمانخانۀ زوریخ چون پول کم آوردم، یک پنج دلاری خرد کردم به نرخ 20/4 فرانک) مردک خیلی بازارگرمی می کرد. اطاقش هم بد نبود، یعنی در ناف وین بود و در محلات فقیرنشین که پُرند از مجارهای مهاجر. اجازه طبخ و غیره هم داد، ولی دو اطاق سر هم بود که اولی را ما گرفتیم و دومی را ناچار به کسان دیگری باید میداد و همین امروز صبح که تا نُه خوابیده بودیم، دو دسته آمدند برای دیدن آن یکی اطاق که بالاخره دستۀ دومی راضی شد و اطاق را گرفتند. سه نفر آلمانی زبان کوه نوردمانند بودند و اطراق کردند. از توی کوه که برایشان بهتر بود. با آن کفش ها و کوله پشتی ها هم روی تخت بهتر میتوانی بخوابی تا روی سنگ یا زیر چادر. بهرصورت، برای یک شب و پس از آن راه دراز و خستگی فراوان، ناچار بودیم رضایت بدهیم و دادیم و ماندیم و رختخواب بو میداد و من قبل از خواب، دخترک اطریشی را بخانه اش رساندم که خیلی محبت کرد و میگفت پدرش سال پیش ایران بوده و شیراز و اصفهان را دیده و یک دوست ایرانی دارند که اینجا محصل است و خیلی میل دارند ما را بخانه شان دعوت کنند والخ و مبادلۀ نشانی و آدرس و او را دمِ درِ خانه شان رساندم و برگشتم و ساعت یک بود که بخانه رسیدم. نیمساعتی هم گم شدم و سرگردان ماندم. اولین بار بود درین سفر که گم می شدم، ولی کاغذبدست بالاخره خودم را رساندم و علیٌ!
یکسره تا نُه صبح خواب! بعد راه افتادیم و پس از آنکه حساب یارو را رسیدیم، یعنی 60 شلینگ را دادیم، درآمدیم. سرِ راه قهوه ای با یک تکه کیک خوردیم و دنبال خانه تا 5/1 بعدازظهر و بالاخره ساعت دو در این پانسیون Schneider بروزی در حدود 190 شلینگ، نیمه پانسیون شدیم، صبحانه و ناهار روی آن. گران، درست مثل زوریخ. اطاق تروتمیزی است و الآن از ایستگاه می آئیم که بارمان را آوردهایم. ناهار را هم اینجا خوردیم. غذای قلابیای بود. بعد رفتیم خانۀ قبلی و استراحتی تا ساعت چهار و بعد بساط را جمع کردیم و درِ یارو را بستیم و کلید را سر جایش گذاشتیم و ایستگاه و گرفتن بار و بساط و برگشتن با تاکسی باینجا. 20 شلینگ هم برای تاکسی دادیم، یعنی شش تومان. حساب کردم هر سه قرانی، یک شلینگ می شود. تازه هر شلینگی هم صد نمیدانم قروش یا کورون دارد. خدا بداد برسد. پول اینها با فرانسوی ها و ایتالیائی ها شبیه است، غرضم پول خردشان است که نیکلی است، اما سویسی ها پول نقره هم داشتند و پولشان شبیه امریکائی ها بود، باز، یعنی پول خردشان.
خریدهائی که تا بحال کردهایم: یک بسته سیگاره به 8 شلینگ، یک تاکسی20 تا، یک چای و یک قهوه و دوتا کیک 14 تا، یک شب اطاق آنجوری 60 تا و بدتر از همه، یک شام در قطار خوردیم با یک نیمبطر ش... و 106 شلینگ دادیم و من جمعاً وقتی وارد این مرز شدم، 387 شلینگ داشتم و حالا 5/162 شلینگ دارم. (سه شلینگ هم به این زنک خدمتکار اینجا که چمدان را آورد تو، انعام دادم) و الآن تمام دارائی ما عبارتست از 245 لیره باضافۀ 40 دلار، باضافه همان شندرغاز پول این خرابشده. خدا بداد برسد.
و اما در قطار ایضاً با یک جفت آلمانی آشنا شدم که جوانک در بیمه کار می کرد و ازش چندتا اسم کتاب های نویسندگان آلمانی بعد از جنگ را گرفتم و در بارۀ جنگ نام شش- هفت تا کتاب را توی تقویم ما نوشت و ازش راضی شدیم. از دو نفر نویسنده بنام های Teodor Plivier [2]و [3]Hans Helmut Kirst. خدا عالِم است چه جور جانورهائی هستند. باید خواند و دید.
یکشنبه 17 شهریور - 8 سپتامبر- 5/8 صبح
همان بهتر که دو روز بیشتر نمی توانیم اینجا بمانیم، اطاقمان در طبقۀ چهارم روبروی یک چهارراه پنجره می خورَد و هر شب تا بوق سگ سروصدای ماشین بود. خوبیِ پاریس این بود که مترو زیرزمینی داشت و اتوبوسها هم از 10 می خوابیدند و شاید از 11، یادم نیست و ما هم اطاقمان پشت به سروصدا بود و فقط چاپخانه اذیتمان می کرد روزها و گذشته ازینها، شب ها دیرخوابی را یاد گرفته بودیم، از 12 و یک بعد از نصف شب زودتر نمی خوابیدیم، اما اینجا دیشب از 10 تا یک بعد از نیمه شب لولیدیم تا خوابمان برد و صبح از ساعت پنج قِروقِر راه افتاد که ناچار من بلند شدم و پنجره ها را کیپ بستم.
و اما اینکه دو روز بیشتر اینجا نیستیم، ازین قرار است که یارو اطاق را تا دو روز دیگر آزاد دارد و بعد از آن، ما را در یک منزل شخصی جا خواهد داد. بالاخره بیجا و مکان نخواهیم ماند. بهتر که برویم، لابد خانۀ شخصی یارو هر که باشد، سر یک چهارراه نیست و در کوچه ای- جائی است، که خواهیم رفت. و امروز هم باید راه بیفتیم و شهر را بگردیم و ببینیم دنیا دست کی است. شهر بسیار بزرگ ]است[ و اقلاً باندازه پاریس وقت می خواهد.
همانروز – 4 بعدازظهر
صبح رفتیم بیرون که شهر را بگردیم، در پانصدمتری محل مهمانخانه، یک بازار مکاره بین المللی بود از پارچه و چرم و فرش و مبل و وسائل خانه و مد والخ. تپیدیم تو. ورودیه شش شلینگ نفری، دوتا کارت پستال از آنجا فرستادیم برای "شایسته"]صادق[ و "بنیسو"، صاحبخانۀ پاریسیمان. خوبیش این بود که غیر از سیگار و خوراکی و م...آلات چیزی نمیفروختند، یعنی سفارش های گُنده و کلی قبول میکردند، وگرنه حسابی پولی از دست می دادیم.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 11 دی 1402
[1]) Gothic، سبکی در معماری
[2]) Plievier- Theodor Otto (1955- 1892 میلادی)، نویسندۀ آلمانی که رمان ضد جنگ "استالینگراد" را نوشته است.
[3]) کرست- هانس هلموت ( 1989- 1914 میلادی)، نویسندۀ آلمانی
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.