بکوشش: محمدحسین دانایی
ساعت ۵/۹ همانروز - صبح
در راه که دخترک ما را با ماشین پدرش میبرد، یک جا توقف کردیم و یک دیر تارک دنیاها را دیدن کردیم که گویا [1]Meirling در آن خودکشی کرده و این آدم کیست و چرا خودکشی کرده، نمیدانم. باید به فرهنگی رجوع کنم. و گویا اسم محل هم همین است. خلاصه، درست نفهمیدم و بعد هم به یک کلیسای رومن و "گوتیک" سرکشیدیم، در نهایت سادگی و با جای ارغنون بسبک "باروک" و اسم محل و معبد و کلیسا Heiling Creuz [2] بود، یعنی "صلیب مقدس" Saint (Holy) Croix – و راستی، دیدنی بود، گوتیک خالص و خالی از تقلب و زیور و زینت آنجا بود و جالبتر ["از" اضافه حذف شد] اینکه تمام راه را ماشین شخصی داشتیم و از مناظری گذشتیم که کمتر در عمرمان دیده بودیم، جنگلها و راه باریکی میان آن و رودخانهای کمآب کنارش و منظره درختها با رنگهای متفاوت، درست مثل رنگی بود که "پیسارو" روی تابلو میگذاشته، نقطه- نقطه و رنگهای مختلف در یک مایه و درآوردن مجموعهای از این نقاط. و جالبتر اینکه در کافهای که در "مایرلینگ" بود، برای رفع عطش دستور ش... دادیم و مشغول بودیم که یک مردک باریکه چشمآبی آمد سر میزمان و ش... تعارفش کردیم و شروع کرد به لاسزدن با دخترک راهنمای ما (Kristen) و عهدوعیال بنده و حرف و سخن از سرِ مستی و مترجمی دخترک و ناراحت شدن فراوانش و اندکی وحشت که در چشمش خوانده می شد و یارو آخر سر گویا می خواسته عهدوعیال ما را ببوسد، که البته بخیر گذشت. سیاه سوختگی این علیامخدره بعضی وقت ها کار دست آدم می دهد، آنهم در ولایت این آدم های مثل ماست سفید.
و اما مردک دکتر لامذهب بود و در عین [حال] دلش می خواست با مسلمان، عوالم مسلمانی را بگذراند و با یهودی، عوالم او را و با هر مذهب دیگری، عوالم خودش را. آدمیزادهای پرستندۀ هر گونه شوروشوقی، چون شوروشوق را از خودش و از زندگی خودش گرفته اند و گفته اند: دکترِ یک دِه باش و سرِ جایت بِتَمَرگ و روزهای یکشنبه هم کشیک بده که مبادا تصادفی- چیزی بشود و احتیاج فوری بتو داشته باشیم. قرار شد با "سنجری" [حشمت] هم آشنایش کنم. امروز هم با "سنجری"[حشمت] در میان خواهیم گذاشت و آشناشان خواهیم کرد، بدرد هم خواهند خورد، و مهمتر از همه اینکه باید روز یکشنبه چیزی برایشان ببریم، حالا برای کدامشان و چه چیز، خدا عالِم است.
همانروز- سه بعدازظهر
صبح از خانه بقصد دیدن موزه و این حرف ها بیرون رفتیم، ولی دیگر حال موزه دیدن نداریم. شاید باز بدست بیاوریم چنین حالی را، ولی فعلاً که نمی شود. رفتیم قدم زنان پولی خرد کردیم، چون پولمان دیشب تمام شد، یعنی 20 شلینگ پول ش... را که در "مایرلینگ" دادم، آخرین پول هایم بود و حتی پول برگشتن را هم نداشتیم که دخترک میزبانمان داد و ما ناچار یک عدد پنج دلاری باو دادیم منباب امانت و این حرف ها. بهرصورت، رفتیم بیرون و قدم زنان تا بانک رسیدیم و دهلیرهای خرد کردیم فی 71 شلینگ. باین طریق، تا بحال درین شهر و ولایت، 35 لیره خرد کرده ایم. و بعد سری بداخل Votifkirch کشیدیم و یک یاروئی آنجا دم در بود که با پرروئی تمام و باصرار و بسه زبان بلیغ آلمانی اول، بعد انگلیسی و بعد فرانسه پول طلب می کرد برای تجدید بنای کلیسا و تجدید بنای کلیسا عبارت بود از چند لکه ای که روی نقاشی های سقف آن افتاده بود، سقف های منقش و شیشه ها و پنجره های اُرسی مانند و رنگین.
و الآن باران گرفته و گمان می کنم این جناب "سنجری"[حشمت] با عهدوعیالش که قرار بوده امروز عصر بیایند اینجا، یا منصرف بشوند که بعید است و یا اینکه دیر بیایند، چون بخاطر آنها است که این وقت روز خانه ایم، گرچه بهتر که خانه ایم، درین باران کجا می شد بود؟
و بعد از کلیسا بطرف مرکز شهر راه افتادیم و سر راه تپیدیم توی دانشگاه که عمله و بنا سردرش را تعمیر می کردند. بنائی عظیم و توی سرسرا نزدیک دری که به باغچهاش می رود، مجسمه بزرگی از سرِ مردی طاقباز خوابیده، هدیه به جوانان دانشجوئی که در بین سربازان جنگ کشته شده اند و حیاط باغچه مانند بزرگی با سه طرف ایوان و ستون ها و رواقمانند سرتاسری و دوطبقه یا سه طبقه (یادم نیست) و مجموعه ای از چهار دانشکدۀ حقوق و علوم دینی و فلسفه و طب، یا ریاضیات و بقیۀ تأسیسات دانشگاهی در عمارات دیگر و پراکنده توی شهر است. بعد راهنمائی به بوفه ای علامت می داد، رفتیم تو، و پسرک جوانی عینکی و بور با ما از در وارد شد. رفتیم سرِ میزش و اجازهای و نشستیم و امریکائی بود و این اطلاعات را او داد و ناهاری دونفری خوردیم با قهوه ای و آ... جمعاً به 5/25 شلینگ، بسیار ارزان. همیشه می شود آنجا غذا خورد. کاش از روز اول پیدایش کرده بودیم.
منجمله اطلاعاتی که پسرک می داد، این بود که در حدود 500 دانشجوی مصری آنجا تحصیل می کنند و صدتائی امریکائی و خود اطریشی ها با ماهی 30-40 دلار میتوانند زندگی تحصیلی کنند در وین و او که امریکائی است، 100 دلاری خرج میکند و در برنامۀ دانشکده ها که داشت، دیدم که پروفسور "دودا" Duda))نامی[3] شاهنامه فردوسی درس می دهد جزو ادبیات شرق و "طه حسین"[4] یک سخنرانی می کند در بارۀ ادبیات عرب در فلان تاریخ و دیگران راجع بزبان دیگر و ادبیات های دیگر.
می گفت شوفر تراموای ماهی در حدود 40-50 دلار میگیرد و یک جسد را برای تالار تشریح دانشکده طب، در حدود دو دلار از شهرداری می خرند، در حالیکه در امریکا صد دلار کمتر گیر نمی آید. و ازین قبیل اطلاعات. درین ضمن دیگران و دیگران هم آمدند و سالون کافه دانشگاه پر شد و شلوغ و محض نمونه، یک ریشو هم بود که بوی پاریس را با خودش تو بیاورد. شکل ایرانی ها بود و با یکی- دو نفر دیگر با همین شکل و شمایل ها، سر میز بود که من رفتم سراغشان که آیا ایرانی هستید؟ می خواستم اطلاعاتی را که این پسرک امریکائی میداد، تصحیح کنم، ولی ایرانی نبودند و سوریائی بودند و لبنانی و خداحافظی بناف ما بستند و گفتند که ایرانیِ دانشجو سیصدتائی در وین هست که ما ندیدیم. و درین بین، یک دخترکِ تنها وارد شد که جای دیگری گیر نیاورد و آمد سر میزِ ما و چهارمین صندلی را گرفت و معلوم شد که از کانادا می آید و می خواهد در وین آواز بخواند. هم تحصیل کند، هم بخواند و نقشه می کشید و می پرسید که کجا می تواند کار بگیرد و مثلاً در کافه ها دوره بیفتد و طبق میل حضار آواز بخواند، آنجور که در پاریس و رُم بود و دیدیم. حتی یک شب- همین آخرین شب های پاریس- در "سلکت" نشسته بودیم، سه تا امریکائی جوان، دوتا پسر و یک دختر که پیدا بود یک جفتشان خواهر- برادرند، با گیتاری دست یکی و آکاردئونی دست دیگری، می زدند و دخترک آواز می خواند و آن دوتای دیگر دَم می دادند و پول جمع می کردند. خودِ پسرک هم طب می خواند و خیلی جوان می نمود و افاده میفروخت که اروپا را دیده و اروپا تحصیل می کند و بهش گفتم که اروپانیزه شدهاست و چِرتوپِرت از هر طرف و بالاخره او را با دخترک گذاشتیم و آمدیم بیرون. و دخترک پیِ خانه میگشت و انگریزی را حرف می زد و فنارسه را هم لِکولِکی می کرد و می گفت ایتالیائی هم می داند. خدا عالِم. و بیرون که آمدیم، عهدوعیال درآمد که دنیا دیگر از سرِ ما گذشته است و ما دیگر برای این دنیا پیر شده ایم که دخترهایش از کانادا راه می افتند، هم برای تحصیل و هم کسب معاش از راه آواز می آیند وین با دست خالی و اینطور راحت! و راست می گفت. و قدمزنان آمدیم خانه و نیمساعتی روی کفِ زمین دراز کشیدم و او روی نیم تخت خوابیده و منتظریم که این "سنجری"[حشمت] و زادورودش بیایند و باران هم بند آمده است، ولی اعتباری به هوای این ولایات نیست.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 18 دی 1402
[1])Mayerling ، نام محلی است در نزدیکی وین که شاهد یک ماجرای تاریخی در سال ۱۸۸۸ میلادی بودهاست. ماجرا چنین است که در این سال "ولیعهد رودولف" برخلاف پدرش، یعنی "امپراتور فرانتس یوزف"، اندیشههایی دمکراتیک دارد و تا حدودی هم موافق آزادیخواهان است. علاوه بر آن، وی همسرش را دوست ندارد. در این بین، او بهطور اتفاقی دختری بیستساله از طبقۀ عوام بهنام "ماریا" (دونوو) را میبیند و فریفتهاش میشود و رابطهای نزدیک با او پیدا میکند. اما دیری نمیگذرد که ارتباط آنها بر ملا میشود و رسوایی به بار میآید. در این موقع، امپراتور "رودولف" را به سرکشی افراد تحت فرمانش میفرستد تا فرصتی به دستش بیاید و در این فاصله "ماریا" را به ونیز تبعید کند. اما "رودولف" که از قضیه بو برده بود، سرپیچی میکند و به توصیۀ مادرش "ملکه الیزابت" (گاردنر)، معشوقهاش را به شکارگاه سلطنتی "مایرلینگ" منتقل میکند. در آنجا درمییابد که خبر همکاریاش با آزادیخواهان مجاری به گوش امپراتور رسیده و به زودی فرجام بدی در انتظار خودش و "ماریا" خواهد بود. لذا ابتدا "ماریا" را با شلیک گلوله از پای درمیآورد و سپس خودش را میکشد.
[2]) Heilig Kreuz Kirche، کلیسای کاتولیک رمی در وین
[3]) دودا- هربرت ویلهلم ( 1975- 1900 میلادی)، استاد اتریشی در زمینه های تاریخ و شرق شناسی
1) حسین- طه (1973- 1889 میلادی)، نویسنده و سخنور مصری
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.