بکوشش: محمدحسین دانایی
دو روز اول را آفتابی بود، ولی بقیهاش سرد و بارانی، حتی بقدری سرد شده که اگر این بارانی را از فنارسه همراه نیاورده بودم، نمیدانم چه میکردم.
برای Strasserها هم تصمیم گرفتیم یک قوطی بزرگ آبنبات بخریم و ببریم، اگر اتفاق تازهای نیفتد و تصمیم تازهای نگیریم.
دکتر هنوز نرفتهایم، ولی دو- سهتا سراغ گرفتهایم. این طور که میبینم، خبری نیست، و بالاخره معوق خواهد ماند.
شنبه ۲۳ شهریور - ۱۴ اوت- ۵/۶ بعدازظهر
داستان "مایرلینگ" را از عهدوعیال پرسیدم، یک رأس شاهزادۀ اطریشی بوده که چون علاقهای به اسمش نداشتم، یادم نماند و عاشق یک دختر دهاتی بوده و درین محل که شکارگاه سلطنتی پدر و امجدش بوده، خودکشی کرده و به عقیدۀ پیرزنک صاحبخانۀ ما که ادعای سوسیالیسم میکند، بعلت داشتن عقاید انقلابی و اصلاحاتی که میخواسته بعد از پدرش و در زمان سلطنت خودش در سیستم دهقانی بکند، او را کشتهاند. ولی بهرصورت، جناب ایشان هم خودش را و هم معشوقهاش را با تیر زده و خودهاکشی کرده درین محل "مایرلینگ" و از آن به بعد آنجا را بدستور باباش دِیر کرده اند. اطاقی که در آن خودکشی اتفاق افتاده و سلاح و غیره را گویا در همان محل که ما دیدیم، نگه داشته اند. این ازین داستان.
و اما امروز که صبح تا بحال باران امان نمی دهد. صبح رفتیم سراغ "اِرفرانس" برای بلیط چک و چونه، و یارو می گفت: برگردید پاریس و مستقیم بروید تهران که منطقی نبود و راهمان را گرفتیم و برگشتیم و سری به کلیسای "استفان"[1] زدیم که عجیب گنده است و از قرن 12 است و یک برجش از همان زمان تا بحال، نیمه تمام مانده و شیروانیاش بسبک اینجا منقش است و موزائیکمانند و مشغول تعمیر بنا بودند و اطراف تنها برج آن چهارچوب ها و چوب بست های فراوان. بهرصورت، تماشائی کردیم و درآمدیم و رفتیم سراغ محلۀ قدیمی شهر که از زمان رومن ها بر پا بوده، کوچه های باریک و سرپوشیده و تیمچه ها و کاروانسرامانندها، منتها متناسب با اروپا درآمده و مجسمۀ "گوتنبرگ"[2] و یک رأس ساعت که اعداد و ارقامش روی سرِ خانمها و آقاهائی مجسمه بود و می آمدند و میرفتند، مثل صحنۀ تآتر که از دری می آیند و زمانی بازی می کنند و می گذرند. مجسمه های کوچکی ردیف پشت سرِ هم و روی سرِ هر کدامشان عددی، نشانیِ ساعتی و باران می آمد، نمی شد ایستاد و دید که چطور زنگ می زند، یا سرِ ساعت را چطور اعلام می کند. وقتی ما آنجا بودیم، ساعت 11 و 45 دقیقه بود و روی سرِ یک رأس علیامخدره عدد 11 را سوار کرده بودند و این علیامخدره با عدد روی سرشان زیر رقم 45 دقیقه ایستاده بودند. بعد هم دیدیم که یک دقیقه را جهشی بجلو کردند. ساعت برقی بود، یعنی پیداست که برقیاش کرده اند. و یک بچه دستدردست پدرش زیر آن باران هاج و واج مانده بود و تماشا می کرد، بدتر از ما. و خیال داشتیم باز هم ناهار در دانشگاه بخوریم که نشد. از دست باران تپیدیم توی یکی از کافه های تیپیک وینی که توی یکی از همین کوچه های سرپوشیده بود. زیور و زینت کافه از چلیک بود، حتی چراغ سقف چلیکی بود در وسط و چهار شاخه برای چهار لامپ برقی از شکم آن درآمده بود، از چهار طرف و آ... خواستیم با غذا نداشت که اینجا ش...خانه است. بانگریزی دست وپاشکسته. ش... قرمز خواستیم، نداشت. فقط ش... سفید بود. یک لیوان صرف شد. با یک روستبیف حسابی و سالاد سیبزمینی و کاهو و 45 شلینگ دادیم و باز توی باران آمدیم بیرون و رفتیم سراغ سینمائی که "ونسان وانگوگ" را می داد. بلیط 5/8 شلینگی و تا یک و 45 دقیقه که شروع میشد، توی سالون نشستیم و بعد هم خود فیلم که بسیار جالب بازی کرده بود جناب "کیرگ دوگلاس" جز اینکه دو- سه مورد بیش از اندازه بازی بود، مثلاً صحنه گوشبری والخ.
و بعد درآمدیم و در Ring زیرزمینی قهوه ای و عهدوعیال اشک هایش را پاک کرد و سروصورتی صفا داد و برگشتیم خانه. بیاد مادرش مدت ها در سینما گریه کرد، وِلکُن هم نبود. میگفت چون کتاب "ایروینگ استون"[3] را هم خوانده و خوب وارد بوده، اینطور بگریه افتاده، ولی بعد قبول کرد که بعلت تجدید خاطرۀ مادر بوده است. در ضمن، یک پاکت قیفی شکل شکلات هم خریدیم برای "اشتراسر"ها که باید فردا برویم سراغشان. و حالا در خانه ایم. عهدوعیال رفته که موئی رنگ بزند و حمامی بگیرد و برای فردا آب و جاروئی کند. و من از حالا ناراحتم که فردا با مادر خانه ای که بآن دعوت داریم، چه جور باید تا کرد.
دیشب هم "سنجری"[حشمت] و عهدوعیالش خیلی دیر آمدند، ساعت هشت. و کیکی که زنش- مرسده- ساخته بود و بطر ش... آورده بودند. از "سنجری"[حشمت] بعید بود و بودند تا ساعت 10. پسر گُ... بار آورده، لوس و ازخودراضی. و زنک هم از دستش بعذاب. پیدا بود. و آن یکی بچه اش هم که چهار سال دارد و هنوز حرف نمیزند، چیزهائی می گوید که بیشتر شبیه زبان طوطی ها است و سخت محتاج مترجم است. و خود "سنجری"[حشمت] با زنک صاحبخانه مدت ها گپ زدند، به انگریزی شکستهای که "سنجری"[حشمت] حتی کمتر از من می داند، اما فرانسه اش کمی بهتر از من است. و زنک صاحبخانه برای این مهمانی عصرانۀ ما اگر بدانی چه کرده بود؟ رومیزی عوض کرد، صندلی تازه آورد، چسان فِسان کرد، هر چه داشت، بخودش آویخت، منجمله دستبندی که عبارت بود از یک ردیف سکه های 1870 مکزیک که نقش آنرا نگه داشته بودند و باقیش را درآورده بودند، و گوشوارهای والخ. و چنان خوشحال بود که یکی را گیر آورده که راجع به سیبِمُل[4] و فادیز[5] اظهار معلومات کند. و خیلی بیشتر از ما ناراحت شده بود که چرا دیر کردهاند. اگر نمی آمدند، واقعاً سخت بد می شد، یعنی پیرزنک سخت ناراحت میشد.
اما جماعت اینجائی ها. آدم اصلاً احساس نمیکند که در جای دیگری غیر از آلمان است. باز هم پیدا است که چرا "هیتلر"[آدولف] بآن راحتی اینجا را بلعید. و آیا اصلاً بهتر نیست که اینها یکی باشند؟ قضاوت آدمی مثل من درین باره هم خطا است و هم بیفایده، خودشان می دانند. اما سکۀ یک "پفنیک"[6] زمان اشغال آلمان ها با تاریخ 1942 و صلیب شکستۀ نازی ها، هنوز در دست مردم بعنوان یک قروش (گروش) می گردد. یکیش را نگه داشته ام.
هم زنک صاحبخانۀ ما و هم "دکتر اشتراسر"[هانس] عقیده داشتند که هنوز علاقمندان بآلمان و اتحاد با آلمان و آدمی مثل "هیتلر"[آدولف] درینجا زیاد است، و این را خطری می دانند. روشنفکرها و چپ ها، مثل این هر دو که یکیشان- زنک- حزبی است و دومی لامذهب است، زبان که آلمانی است، عقاب هم سر بیرق هایشان، روی قوطی سیگار، روی سکه و همه جا هست. هر کدامشان صحبت از روزگاری می کنند که در آلمان بوده اند.
اغلب چاقند و سالمتر از فرانسوی ها. زن ها خیلی کم خوشترکیبند و بیشتر صورت های زیبا دارند. کوسموپولیتانیسم چندان بچشم نمی آید، یا اصلاً نیست، حتی در کافه دانشگاه کمتر بچشم می آمد، خیلی کمتر از پاریس. عصبانی نیستند. برخورد و تصادف فردی یا ماشینی کم است. علیلها و بی دست و پاهای زمان جنگ زیادند، یا بصورت گدا که بهرصورت، کمتر از رُم و پاریس است، چه بصورت آدم های حسابی. امروز صبح در مترو یکی را دیدیم که دست راستش را سرتاته و یک انگشت دست چپش را و چشم چپش را داده بود و می دوید مثل اسب تازی، از مترو که پیاده شد، یعنی از تراموای.
داخل شهر قدیمی تراموای ندارند، فقط اتوبوس به آنجا می رود. تراموای از محیط Gürtelها، یعنی خیابان های کمربندی دور شهر قدیمی شروع میشود که مثل واگوناسبی های عهد بوق خودمان یواش می رود. بلیط شان هم در یک جهت معین قابل استفاده در تمام خطوط مختلف است. مثلاً مترو هم دارند که فقط دور شهر می گردد، یعنی بزرگترین کمربند دور شهر را می پیماید، نه زیرزمین. نوشته ام، درمی گذرم. باید با یکی از ترامواها خودت را بآن برسانی و علیٌ. یک کمی تندتر است، شاید بسرعت مترو پاریس باشد، اما خیلی مختصر است و همه جا را با آن نمی شود رفت.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 19 دی 1402
[1]) Stephansdom، مشهورترین کلیسای اتریش که در سال 1147 میلادی ساخته شده است.
[2]) گوتنبرگ- یوهانس (1468- 1398 میلادی)، زرگر آلمانی و مخترع ماشین چاپ
[3]) استون- ایروینگ ( 1989- 1903 میلادی)، نویسندۀ امریکایی
[4]) سیبمل، تنالیتهایست با پایه سیبمل که از نتهای سیبمل، دو، ر، میبمل، فا، سل و لا تشکیل شده و علامت ترکیبی آن شامل یک بمل است.
[5]) فادیز، یک نیم پرده در موسیقی است.
[6]) Reichspfennig، معادل یکصدم واحد پول اتریشی ها تا سال 1945
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.