یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۷۷

کدخبر: ۱۷۸۶

بکوشش: محمدحسین دانایی

دو روز اول را آفتابی بود، ولی بقیه‌اش سرد و بارانی، حتی بقدری سرد شده که اگر این بارانی را از فنارسه همراه نیاورده ­بودم، نمی‌دانم چه می‌کردم.

برای Strasserها هم تصمیم ­گرفتیم یک قوطی بزرگ آب­نبات بخریم و ببریم، اگر اتفاق تازه‌ای نیفتد و تصمیم تازه‌ای نگیریم.

دکتر هنوز نرفته‌ایم، ولی دو- سه‌تا سراغ­ گرفته‌ایم. این­ طور که می‌بینم، خبری نیست، و بالاخره معوق­ خواهد ماند.

 

شنبه ۲۳ شهریور - ۱۴ اوت- ۵/۶ بعدازظهر

داستان "مایرلینگ" را از عهدوعیال پرسیدم، یک رأس شاهزادۀ اطریشی بوده که چون علاقه‌ای به اسمش نداشتم، یادم ­نماند و عاشق یک دختر دهاتی بوده و درین محل که شکارگاه سلطنتی پدر و امجدش بوده، خودکشی ­کرده و به عقیدۀ پیرزنک صاحب­خانۀ ما که ادعای سوسیالیسم می‌کند، بعلت داشتن عقاید انقلابی و اصلاحاتی که می‌خواسته بعد از پدرش و در زمان سلطنت خودش در سیستم دهقانی بکند، او را کشته‌اند. ولی بهرصورت، جناب ایشان هم خودش را و هم معشوقه‌اش را با تیر زده و خودهاکشی ­کرده درین محل "مایرلینگ" و از آن به بعد آنجا را بدستور باباش دِیر کرده ­اند. اطاقی که در آن خودکشی اتفاق ­افتاده و سلاح و غیره را گویا در همان محل که ما دیدیم، نگه ­داشته ­اند. این ازین داستان.

و اما امروز که صبح تا بحال باران امان ­نمی­ دهد. صبح رفتیم سراغ "اِرفرانس" برای بلیط چک ­و چونه، و یارو می­ گفت: برگردید پاریس و مستقیم بروید تهران که منطقی ­نبود و راهمان را گرفتیم و برگشتیم و سری به کلیسای "استفان"[1] زدیم که عجیب گنده است و از قرن 12 است و یک برجش از همان زمان تا بحال، نیمه­ تمام مانده و شیروانی­اش بسبک اینجا منقش است و موزائیک­مانند و مشغول تعمیر بنا بودند و اطراف تنها برج آن چهارچوب ­ها و چوب­ بست­ های فراوان. بهرصورت، تماشائی­ کردیم و درآمدیم و رفتیم سراغ محلۀ قدیمی شهر که از زمان رومن­ ها بر پا بوده، کوچه ­های باریک و سرپوشیده و تیمچه­ ها و کاروانسرامانندها، منتها متناسب با اروپا درآمده و مجسمۀ "گوتن­برگ"[2] و یک رأس ساعت که اعداد و ارقامش روی سرِ خانم­ها و آقاهائی مجسمه بود و می­ آمدند و می­رفتند، مثل صحنۀ تآتر که از دری می ­آیند و زمانی بازی می­ کنند و می­ گذرند. مجسمه ­های کوچکی ردیف پشت سرِ هم و روی سرِ هر کدامشان عددی، نشانیِ ساعتی و باران می ­آمد، نمی­ شد ایستاد و دید که چطور زنگ ­می ­زند، یا سرِ ساعت را چطور اعلام ­می­ کند. وقتی ما آنجا بودیم، ساعت 11 و 45 دقیقه بود و روی سرِ یک رأس علیامخدره عدد 11 را سوار کرده ­بودند و این علیامخدره با عدد روی سرشان زیر رقم 45 دقیقه ایستاده بودند. بعد هم دیدیم که یک دقیقه را جهشی بجلو کردند. ساعت برقی بود، یعنی پیداست که برقی­اش کرده ­اند. و یک بچه دست­دردست پدرش زیر آن باران هاج ­و واج مانده ­بود و تماشا می­ کرد، بدتر از ما. و خیال­ داشتیم باز هم ناهار در دانشگاه بخوریم که نشد. از دست باران تپیدیم توی یکی از کافه ­های تیپیک وینی که توی یکی از همین کوچه­ های سرپوشیده بود. زیور و زینت کافه از چلیک بود، حتی چراغ سقف چلیکی بود در وسط و چهار شاخه برای چهار لامپ برقی از شکم آن درآمده­ بود، از چهار طرف و آ... خواستیم با غذا نداشت که اینجا ش...­خانه است. بانگریزی دست­ وپاشکسته. ش... قرمز خواستیم، نداشت. فقط ش... سفید بود. یک لیوان صرف شد. با یک روست­بیف حسابی و سالاد سیب­زمینی و کاهو و 45 شلینگ دادیم و باز توی باران آمدیم بیرون و رفتیم سراغ سینمائی که "ونسان وان­گوگ" را می ­داد. بلیط 5/8 شلینگی و تا یک ­و 45 دقیقه که شروع ­می­شد، توی سالون نشستیم و بعد هم خود فیلم که بسیار جالب بازی ­کرده بود جناب "کیرگ دوگلاس" جز اینکه دو- سه مورد بیش از اندازه بازی بود، مثلاً صحنه گوش­بری والخ.

و بعد درآمدیم و در Ring زیرزمینی قهوه ­ای و عهدوعیال اشک­ هایش را پاک ­کرد و سروصورتی صفا داد و برگشتیم خانه. بیاد مادرش مدت­ ها در سینما گریه­ کرد، وِل­کُن هم نبود. می­گفت چون کتاب "ایروینگ استون"[3] را هم خوانده و خوب وارد بوده، اینطور بگریه ­افتاده، ولی بعد قبول ­کرد که بعلت تجدید خاطرۀ مادر بوده ­است. در ضمن، یک پاکت قیفی­ شکل شکلات هم خریدیم برای "اشتراسر"ها که باید فردا برویم سراغشان. و حالا در خانه ­ایم. عهدوعیال رفته که موئی رنگ ­بزند و حمامی ­بگیرد و برای فردا آب ­و جاروئی کند. و من از حالا ناراحتم که فردا با مادر خانه­ ای که بآن دعوت داریم، چه ­جور باید تا کرد.

دیشب هم "سنجری"[حشمت] و عهدوعیالش خیلی دیر آمدند، ساعت هشت. و کیکی که زنش- مرسده- ساخته­ بود و بطر ش... آورده ­بودند. از "سنجری"[حشمت] بعید بود و بودند تا ساعت 10. پسر گُ... بار آورده، لوس و ازخودراضی. و زنک هم از دستش بعذاب. پیدا بود. و آن یکی بچه­ اش هم که چهار سال دارد و هنوز حرف ­نمی­زند، چیزهائی می­ گوید که بیشتر شبیه زبان طوطی­ ها است و سخت محتاج مترجم است. و خود "سنجری"[حشمت] با زنک صاحبخانه مدت­ ها گپ ­زدند، به انگریزی شکسته­ای که "سنجری"[حشمت] حتی کمتر از من می­ داند، اما فرانسه­ اش کمی بهتر از من است. و زنک صاحب­خانه برای این مهمانی عصرانۀ ما اگر بدانی چه کرده­ بود؟ رومیزی عوض­ کرد، صندلی تازه آورد، چسان ­فِسان­ کرد، هر چه داشت، بخودش آویخت، منجمله دستبندی که عبارت بود از یک ردیف سکه ­های 1870 مکزیک که نقش آنرا نگه­ داشته بودند و باقیش را درآورده ­بودند، و گوشواره­ای والخ. و چنان خوشحال بود که یکی را گیر آورده که راجع به سی­بِمُل[4] و فادیز[5] اظهار معلومات کند. و خیلی بیشتر از ما ناراحت ­شده بود که چرا دیر کرده­اند. اگر نمی ­آمدند، واقعاً سخت بد می­ شد، یعنی پیرزنک سخت ناراحت­ می­شد.

اما جماعت اینجائی­ ها. آدم اصلاً احساس ­نمی­کند که در جای دیگری غیر از آلمان است. باز هم پیدا است که چرا "هیتلر"[آدولف] بآن راحتی اینجا را بلعید. و آیا اصلاً بهتر نیست که اینها یکی باشند؟ قضاوت آدمی مثل من درین باره هم خطا است و هم بی­فایده، خودشان می­ دانند. اما سکۀ یک "پفنیک"[6] زمان اشغال آلمان­ ها با تاریخ 1942 و صلیب شکستۀ نازی­ ها، هنوز در دست مردم بعنوان یک قروش (گروش) می­ گردد. یکیش را نگه­ داشته ­ام.

هم زنک صاحب­خانۀ ما و هم "دکتر اشتراسر"[هانس] عقیده­ داشتند که هنوز علاقمندان بآلمان و اتحاد با آلمان و آدمی مثل "هیتلر"[آدولف] درین­جا زیاد است، و این را خطری می­ دانند. روشنفکرها و چپ­ ها، مثل این هر دو که یکیشان- زنک- حزبی است و دومی لامذهب است، زبان که آلمانی است، عقاب هم سر بیرق­ هایشان، روی قوطی سیگار، روی سکه و همه­ جا هست. هر کدامشان صحبت از روزگاری می­ کنند که در آلمان بوده ­اند.

اغلب چاقند و سالم­تر از فرانسوی­ ها. زن ­ها خیلی کم خوش­ترکیبند و بیشتر صورت­ های زیبا دارند. کوسموپولیتانیسم چندان بچشم ­نمی­ آید، یا اصلاً نیست، حتی در کافه دانشگاه کمتر بچشم می ­آمد، خیلی کمتر از پاریس. عصبانی نیستند. برخورد و تصادف فردی یا ماشینی کم است. علیل­ها و بی­ دست­ و پاهای زمان جنگ زیادند، یا بصورت گدا که بهرصورت، کمتر از رُم و پاریس است، چه بصورت آدم ­های حسابی. امروز صبح در مترو یکی را دیدیم که دست راستش را سرتاته و یک انگشت دست چپش را و چشم چپش را داده ­بود و می­ دوید مثل اسب تازی، از مترو که پیاده ­شد، یعنی از تراموای.

داخل شهر قدیمی تراموای ندارند، فقط اتوبوس به آنجا می­ رود. تراموای از محیط Gürtelها، یعنی خیابان ­های کمربندی دور شهر قدیمی شروع ­می­شود که مثل واگون­اسبی ­های عهد بوق خودمان یواش می­ رود. بلیط شان هم در یک جهت معین قابل ­استفاده در تمام خطوط مختلف است. مثلاً مترو هم دارند که فقط دور شهر می­ گردد، یعنی بزرگترین کمربند دور شهر را می ­پیماید، نه زیرزمین. نوشته­ ام، درمی ­گذرم. باید با یکی از ترامواها خودت را بآن برسانی و علیٌ. یک کمی تندتر است، شاید بسرعت مترو پاریس باشد، اما خیلی مختصر است و همه ­جا را با آن نمی­ شود رفت.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 19 دی 1402

 


[1])  Stephansdom، مشهورترین کلیسای اتریش که در سال 1147 میلادی ساخته ­شده­ است.

[2]) گوتنبرگ- یوهانس (1468- 1398 میلادی)، زرگر آلمانی و مخترع ماشین چاپ

[3]) استون- ایروینگ ( 1989- 1903 میلادی)، نویسندۀ امریکایی

[4]) سی­بمل، تنالیته‌ایست با پایه سی­بمل که از نت­های سی­بمل، دو، ر، می­بمل، فا، سل و لا تشکیل شده و علامت ترکیبی آن شامل یک بمل است.

[5]) فادیز، یک نیم­ پرده در موسیقی است.

[6]) Reichspfennig، معادل یک­صدم واحد پول اتریشی ­ها تا سال 1945

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.