بکوشش: محمدحسین دانایی
"حسین توکلی" پنجشنبه عصر آمد، پس از ده سال در آمریکا ماندن. عهدوعیالی گزیده با بچهای که عکسشان را نرسیده، به رخمان کشید. خدا نصیب گرگ بیابان کند. ریشی گذاشته بود پروفسوری که ازش آقمعلمی می بارید و قیافهاش خفه بود و درخشندگی سابق را نداشت، یک غم درونی، لابد. و بدتر از آن، به نظر من آمد که اسباب صورتش جمع شده و کوچک شده، مثل اینکه صورتش را از همه طرف فشرده باشند. شاید اشتباه میکنم، ولی اولین برخورد اینطور بود. در جستجوی این دوستان زمان کودکی- بعلت سرخوردن از هر محفلی و مجلسی که سرکردهام- نمیدانم چه بلاهائی بسر خودم باید بیاورم و چه اباطیلی و قُزعبلاتی را تحمل کنم و چه بطالتهائی را از نو طی کنم. بهرصورت، این دیگری را هم خواهم آزمود، شاید مستمسکی به دست بیاید.
از مجلس ناهار یکشنبه هم به نظرم خواهم برید، چون باعث ناراحتی "ناصر" شده ام، "ناصر صدرالحفاظی". احساس می کنم که وجود من در آن مجلس، آبورنگ "ناصر" [صدرالحفاظی] را برده است، بخصوص که از سفر فرنگش به بعد، یکی- دو بار اظهار لِحیهای کرده بود و بفهمی نفهمی من زدم توی دهانش که چرا اینطور شیفته وشوفته شده است والخ و دیگر تخته کرد. ازین سربند به بعد بخصوص خیلی ناراحت شد هاست که دو- سه بار نشان هم داد. فکر می کنم آنجا را هم نروم، بهتر است. تا چه پیش آید. بهرصورت، یکشنبۀ فردا نوبت آن است که نخواهم رفت...
از کتابها و چاپ شدنی ها هنوز خبری نیست. به "نیل" هم مراجعه کردم بوسیلۀ این جوانک "پرهام"[1]، خبر آوردهاست که صدی ده بیشتر نمی دهند، ولی شائقند والخ. که بدرد نمی خورد و فکر نمی کنم اصلاً چنین غلطی بکنم. اگر خیلی زور آورد، بخرج خودم در نسخ معدود چاپ می زنم، وگرنه که نه.
ماشین سواری و مشق آنرا هم یکهفته- ده روزی است که رها کرده ام. هفت جلسه مرتب رفتم بعد رها کردم. پول سه جلسه را هم داده ام که باید بروم زنده اش کنم. دنبال خواهم کرد، ولی از بس می گویند تصدیقگ رفتن دشوار است، آدم می ترسد و هِی جا می زند.
هوا هم سرد و بارانی است و این هفتۀ گذشته هم شکمروش عمدی ما بوسیلۀ دواهای این دکتر عهد بوقی مانع مشق ماشین ما شد. دو- سه روز آینده هم وضع از همین قرار خواهد بود که قرار است از امروز شروعش کنیم، لابد بعد از آن دنبالش خواهم کرد. اگرچه قبل از عید به تصدیق گرفتن نخواهم رسید، ولی بعد از عید یک کاری خواهیم کرد.
این جناب "فردینان سلین" را دارم تمام میکنم، ده صفحه ای مانده است (از قلعه ای بدیگری) را[2]. جای آباد برای هیچکس و هیچ چیز نگذاشته. از سیاست گرفته تا عالَم ادب و بیادبی، پدر درآورده. این دو- سه روز پیش هم به سفارش "گلستان"[ابراهیم] رفته ام نشسته ام و کاری مختصر در بارۀ خارک کرده ام از نظر تاریخیائی و جغرافیائی! که مثلاً زمین های باشد برای سفری به خارک و گشتوگلائی والخ. به کله ام هم زده است که برای سفر ایام عید به کرمان، بروم یخۀ "جباری" را بگیرم و دوربینی و وسائلی بخواهم که اگر برادرم هم آمد، زیاد دست خالی نرویم و برنگردیم.
این کرسی هم بو می دهد و سرِ من دارد درد می گیرد. از دیشب تا بحال، برای مادره کرسی گذاشته ایم که منقلش را خودم آتش کرده ام و بلد نبودهام، بو می دهد. آدم هم هنوز نداریم و حسابی در تقلائیم که کسی را پیدا کنیم. پدر عهدوعیال درآمده است، بخصوص هفتۀ گذشته که تمام وقت خانه ماند و خانه داری و آشپزخانه و آب و جارو! این زنکه که میآمد، قلبش درد گرفته، دخترش را می فرستد. یک دختره دوازده- سیزده ساله که فقط بدرد عروسکبازی میخورد. بیچاره! کاری بلد نیست و دست ما هم تنها است و ناچاریم بهمین لنگه کفش کهنه در بیابان بسازیم.
دوشنبه 21 بهمن 1336 - 3 بعدازظهر
همینطور مشغول معالجات این "دکتر احمدیه"ام [عبدالله خان]. صبح جوشانده می خورم و شب تنقیه و مزاج مرتبتر است و سالم تر و اشتها بیشتر و در خانه هم می مانم و بیرون نمی روم. مادره اینجا است و نمی شود تنهایش گذاشت. صبح می روم درس و ظهر می آیم و دیگر از خانه بیرون نمی روم تا فردا صبح.
دیروز صبح "سیمین" هم رفته بود بیرون، ظهر که آمدم خانه، مادرم سخت کلافه بود، پیدا بود که از تنهائی بعذاب آمده است. پیرزن راحت هم نمینشیند. دوا را درست می کند، ظرف میشورد (و دور از چشم ما) و خیلی کارهای دیگر و بعد هم سری بزندگیمان کشیده و بقایای ع... و غیره را دیده و ظرف هایش را و دیروز داستانی داشتیم و قصه ها میگوید برای نمازخواندن والخ که دیگر کهنه شده است و می شنویم و چیزی نمی گوئیم.
دیشب این "شعله ور" اینجا بود، "بهمن"[3] را می گویم که پارسال شاگردم بود و امسال در کنکور پزشکی قبول شده و تنها شاگردی از "شاهپور تجریش" است که توانسته ازین سدّ سکندر بگذرد. می گفت میخواهد برود امریکا و آمده بود صَلاح و مصلحت با من و عهدوعیال، با من ازین نظر که معلمش بوده ام و با عهدوعیال ازین نظر که آنجا بوده است. نمی دانم چطور شد که بستمش دَمِ بدوبیراه که می روید و در این بابِل قرن بیستم، هر نوع بردگی و بیگاری و ظرفشوئی میکنید که درس بخوانید، غافل ازینکه آنجا هم چیزی بهتر از جاهای دیگر ندارد و خراب شده ای است، مثل هر خرابشدۀ دیگر. اقلاً بدانید که از خانه و از فامیل می گریزید و از وضعی که این پدرسوخته ها درین مملکت درست کردهاند، والخ... ازین قبیل مدتی گفتم، بعد یک مرتبه احساس کردم که حرف هایم از سرِ پیری و از سرِ واماندگی است و همین را هم برایش گفتم که جسارت پیدا کرد و گفت که این حرف ها را باین دلیل میزنم که خودم در خارج درس نخوانده ام، والخ و بعد برای اینکه مطلب را برگرداند، گفت که [4]Sound and Fury جناب "فاکنر"[ویلیام] را ترجمه کردهاست و همچه و همچه درصدد چاپزدن آن است و حرف های دیگر و ساعت نُه رفت. اگر توانسته باشد از آب درش بیاورد، بد نیست. حالا قرار است قسمتی از آنرا بدهد ببینم. منجمله برای این "شعله ور"[بهمن] گفتم که بلای جوانان اینروزها بی سرپرستی است، مثل آن پسرک که قصه اش را بوسیلۀ برادر "شیرازی" [حسین] داده بود خوانده بودم و بعد لایحۀ دفاعیه ای در جواب ایرادهای من نوشته بود و جواب میخواست و بالاخره یک روز خراب شد سرمان و سؤالپیچ و حالیش کردم که برود یخۀ پدرش را بگیرد که نمی تواند او را سرپرستی کند و لوس و خودخواه بار آمده، والخ. نمونۀ جالبی بود. عقیده داشت که غیر از یکی- دوتا کتاب مثلاً "بوف کور" هیچ کاری را دوست ندارد و قابل ذکر نمی داند و ازین اباطیل و عجب دردسری بود.
مادرم نشسته است و حرف نمیزند و نفهمیدم چه می نویسم، تمامش کنم. اما آن جوانک هم مسئله ای بود، حسابی دماغش را مالیدم و از در فرستادمش بیرون. یک دشمن دیگر!
همانروز - 8 بعدازظهر
مادرم می گفت مادر "مصطفوی"[5] رئیس موزه، قبل ازو یک فرزند دیگر داشته پسر و خواب سنگینی هم داشته. یک شب از وَنگوَنگ بچه بیدار می شود که بچه را شیر بدهد. قنداق بچه را سروته می گذارد به پستانش، یعنی پای قنداق را بجای سر بچه می گیرد و می گذارد روی پستانش و دو باره خوابش می برد و صبح که بلند می شود، می بیند سرِ بچه دَمَرو روی زمین افتاده و خفه شده و پایش بجای سر زیر پستان او است. همین. از چنان مادری، چنین فرزند احمقی مثل "مصطفوی" [سید محمدتقی]بعید نیست.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 16 بهمن 1402
[1]) پرهام- سیروس ( ... - 1307 شمسی). گرچه نام کوچک به صراحت ذکر نشده، ولی با توجه به اینکه بحث در بارۀ انتشارات نیل است، لذا معلوم می شود که منظور سیروس پرهام است، چون او از جمله نسل دوم بنیانگذاران این انتشاراتی است.
[2])D'un château l'autre ، منظور همان کتابی است که تحت عنوان "قصر به قصر" به فارسی برگردانده شده است.
[3] ) شعله ور- بهمن ( ...- 1319 شمسی)، رماننویس، شاعر و مترجم
[4]) Sound and Fury، رمان "خشم و هیاهو" که توسط بهمن شعله ور به فارسی برگردانده شده است.
[5]) مصطفوی- سید محمدتقی ( 1359- 1284 شمسی)، باستانشناس، نویسنده و مترجم. مادر مصطفوی که در اینجا مورد اشاره قرار گرفته، دختر عمۀ مادر جلال بودهاست.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.