یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۹۲

کدخبر: ۲۰۱۲

بکوشش: محمدحسین دانایی

"حسین توکلی" پنجشنبه عصر آمد، پس از ده سال در آمریکا ماندن. عهدوعیالی گزیده با بچه‌ای که عکسشان را نرسیده، به رخ‌مان­ کشید. خدا نصیب گرگ بیابان کند. ریشی گذاشته ­بود پروفسوری که ازش آق‌معلمی می بارید و قیافه‌اش خفه بود و درخشندگی سابق را نداشت، یک غم درونی، لابد. و بدتر از آن، به نظر من آمد که اسباب صورتش جمع ­شده و کوچک ­شده، مثل اینکه صورتش را از همه طرف فشرده ­باشند. شاید اشتباه­ می‌کنم، ولی اولین برخورد اینطور بود. در جستجوی این دوستان زمان کودکی- بعلت سرخوردن از هر محفلی و مجلسی که سرکرده‌ام- نمی‌دانم چه بلاهائی بسر خودم باید بیاورم و چه اباطیلی و قُزعبلاتی را تحمل­ کنم و چه بطالت‌هائی را از نو طی ­کنم. بهرصورت، این دیگری را هم خواهم ­آزمود، شاید مستمسکی به دست ­بیاید.

از مجلس ناهار یکشنبه هم به نظرم خواهم ­برید، چون باعث ناراحتی "ناصر" شده ­ام، "ناصر صدرالحفاظی". احساس ­می­ کنم که وجود من در آن مجلس، آب­ورنگ "ناصر" [صدرالحفاظی] را برده ­است، بخصوص که از سفر فرنگش به بعد، یکی- دو بار اظهار لِحیه­ای کرده­ بود و بفهمی­ نفهمی من زدم توی دهانش که چرا اینطور شیفته­ وشوفته شده ­است والخ و دیگر تخته ­کرد. ازین سربند به بعد بخصوص خیلی ناراحت ­شد ه­است که دو- سه ­بار نشان هم داد. فکر می­ کنم آنجا را هم نروم، بهتر است. تا چه پیش ­آید. بهرصورت، یکشنبۀ فردا نوبت آن است که نخواهم ­رفت...

از کتاب­ها و چاپ­ شدنی­ ها هنوز خبری نیست. به "نیل" هم مراجعه ­کردم بوسیلۀ این جوانک "پرهام"[1]، خبر آورده­است که صدی ده بیشتر نمی ­دهند، ولی شائقند والخ. که بدرد نمی­ خورد و فکر نمی­ کنم اصلاً چنین غلطی ­بکنم. اگر خیلی زور آورد، بخرج خودم در نسخ معدود چاپ­ می­ زنم، وگرنه که نه.

ماشین­ سواری و مشق آنرا هم یک­هفته- ده­ روزی است که رها کرده ­ام. هفت جلسه مرتب رفتم بعد رها کردم. پول سه جلسه را هم داده ­ام که باید بروم زنده ­اش­ کنم. دنبال­ خواهم ­کرد، ولی از بس می­ گویند تصدیق­گ رفتن دشوار است، آدم می­ ترسد و هِی جا می ­زند.

هوا هم سرد و بارانی است و این هفتۀ گذشته هم شکم­روش عمدی ما بوسیلۀ دواهای این دکتر عهد بوقی مانع مشق ماشین ما شد. دو- سه روز آینده هم وضع از همین قرار خواهد بود که قرار است از امروز شروعش­ کنیم، لابد بعد از آن دنبالش ­خواهم­ کرد. اگرچه قبل از عید به تصدیق­ گرفتن نخواهم­ رسید، ولی بعد از عید یک کاری خواهیم ­کرد.

این جناب "فردینان سلین" را دارم­ تمام ­می­کنم، ده ­صفحه ­ای مانده­ است (از قلعه ­ای بدیگری) را[2]. جای آباد برای هیچکس و هیچ­ چیز نگذاشته. از سیاست گرفته تا عالَم ادب و بی­ادبی، پدر درآورده. این دو- سه روز پیش هم به سفارش "گلستان"[ابراهیم] رفته ­ام نشسته­ ام و کاری مختصر در بارۀ خارک کرده ­ام از نظر تاریخیائی و جغرافیائی! که مثلاً زمین ه­ای باشد برای سفری به خارک و گشت­وگلائی والخ. به کله ام هم زده ­است که برای سفر ایام عید به کرمان، بروم یخۀ "جباری" را بگیرم و دوربینی و وسائلی بخواهم که اگر برادرم هم آمد، زیاد دست خالی نرویم و برنگردیم.

این کرسی هم بو می­ دهد و سرِ من دارد درد می­ گیرد. از دیشب تا بحال، برای مادره کرسی گذاشته ­ایم که منقلش را خودم آتش­ کرده ­ام و بلد نبوده­ام، بو می ­دهد. آدم هم هنوز نداریم و حسابی در تقلائیم که کسی را پیدا کنیم. پدر عهدوعیال درآمده ­است، بخصوص هفتۀ گذشته که تمام وقت خانه ماند و خانه ­داری و آشپزخانه و آب و جارو! این زنکه که می­آمد، قلبش درد گرفته، دخترش را می­ فرستد. یک دختره دوازده- سیزده­ ساله که فقط بدرد عروسک­بازی می­خورد. بیچاره! کاری بلد نیست و دست ما هم تنها است و ناچاریم بهمین لنگه­ کفش کهنه در بیابان بسازیم.

 

دوشنبه 21 بهمن  1336 - 3 بعدازظهر

همینطور مشغول معالجات این "دکتر احمدیه"­ام [عبدالله­ خان]. صبح جوشانده می­ خورم و شب تنقیه و مزاج مرتب­تر است و سالم ­تر و اشتها بیشتر و در خانه هم می­ مانم و بیرون ­نمی ­روم. مادره اینجا است و نمی­ شود تنهایش گذاشت. صبح می ­روم درس و ظهر می ­آیم و دیگر از خانه بیرون ­نمی ­روم تا فردا صبح.

دیروز صبح "سیمین" هم رفته ­بود بیرون، ظهر که آمدم خانه، مادرم سخت کلافه بود، پیدا بود که از تنهائی بعذاب ­آمده­ است. پیرزن راحت هم نمی­نشیند. دوا را درست ­می ­کند، ظرف می­شورد (و دور از چشم ما) و خیلی کارهای دیگر و بعد هم سری بزندگی­مان کشیده و بقایای ع... و غیره را دیده و ظرف ­هایش را و دیروز داستانی داشتیم و قصه ­ها می­گوید برای نمازخواندن والخ که دیگر کهنه ­شده ­است و می­ شنویم و چیزی نمی ­گوئیم.

دیشب این "شعله ­ور" اینجا بود، "بهمن"[3] را می­ گویم که پارسال شاگردم بود و امسال در کنکور پزشکی قبول ­شده و تنها شاگردی از "شاهپور تجریش" است که توانسته ازین سدّ سکندر بگذرد. می­ گفت می­خواهد برود امریکا و آمده­ بود صَلاح و مصلحت با من و عهدوعیال، با من ازین نظر که معلمش بوده ­ام و با عهدوعیال ازین نظر که آنجا بوده ­است. نمی ­دانم چطور شد که بستمش دَمِ بدوبیراه که می­ روید و در این بابِل قرن بیستم، هر نوع بردگی و بیگاری و ظرفشوئی می­کنید که درس ­بخوانید، غافل ازینکه آنجا هم چیزی بهتر از جاهای دیگر ندارد و خراب­ شده ­ای است، مثل هر خراب­شدۀ دیگر. اقلاً بدانید که از خانه و از فامیل می­ گریزید و از وضعی که این پدرسوخته ­ها درین مملکت درست ­کرده­اند، والخ... ازین قبیل مدتی گفتم، بعد یک ­مرتبه احساس کردم که حرف ­هایم از سرِ پیری و از سرِ واماندگی است و همین را هم برایش گفتم که جسارت پیدا کرد و گفت که این حرف ­ها را باین دلیل می­زنم که خودم در خارج درس ­نخوانده ­ام، والخ و بعد برای اینکه مطلب را برگرداند، گفت که [4]Sound and Fury جناب "فاکنر"[ویلیام] را ترجمه­ کرده­است و همچه ­و همچه درصدد چاپ­زدن آن است و حرف ­های دیگر و ساعت نُه رفت. اگر توانسته ­باشد از آب درش بیاورد، بد نیست. حالا قرار است قسمتی از آنرا بدهد ببینم. منجمله برای این "شعله ­ور"[بهمن] گفتم که بلای جوانان اینروزها بی­ سرپرستی است، مثل آن پسرک که قصه ­اش را بوسیلۀ برادر "شیرازی" [حسین]  داده بود خوانده ­بودم و بعد لایحۀ دفاعیه ­ای در جواب ایرادهای من نوشته­ بود و جواب می­خواست و بالاخره یک روز خراب ­شد سرمان و سؤال­پیچ و حالیش­ کردم که برود یخۀ پدرش را بگیرد که نمی ­تواند او را سرپرستی ­کند و لوس و خودخواه بار آمده، والخ. نمونۀ جالبی بود. عقیده­ داشت که غیر از یکی- دوتا کتاب مثلاً "بوف کور" هیچ کاری را دوست ­ندارد و قابل­ ذکر نمی ­داند و ازین اباطیل و عجب دردسری بود.

مادرم نشسته ­است و حرف ­نمی­زند و نفهمیدم چه می ­نویسم، تمامش­ کنم. اما آن جوانک هم مسئله­ ای بود، حسابی دماغش را مالیدم و از در فرستادمش بیرون. یک دشمن دیگر!

 

همانروز - 8 بعدازظهر

مادرم می ­گفت مادر "مصطفوی"[5] رئیس موزه، قبل ازو یک فرزند دیگر داشته پسر و خواب سنگینی هم داشته. یک شب از وَنگ­وَنگ بچه بیدار می­ شود که بچه را شیر بدهد. قنداق بچه را سروته می­ گذارد به پستانش، یعنی پای قنداق را بجای سر بچه می­ گیرد و می ­گذارد روی پستانش و دو باره خوابش ­می­ برد و صبح که بلند می­ شود، می ­بیند سرِ بچه دَمَرو روی زمین افتاده و خفه شده و پایش بجای سر زیر پستان او است. همین. از چنان مادری، چنین فرزند احمقی مثل "مصطفوی" [سید محمدتقی]بعید نیست.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 16 بهمن 1402

 


[1]) پرهام- سیروس ( ... - 1307 شمسی). گرچه نام کوچک به­ صراحت ذکر نشده، ولی با توجه به اینکه بحث در بارۀ انتشارات نیل است، لذا معلوم­ می ­شود که منظور سیروس پرهام است، چون او از جمله نسل دوم بنیان‌گذاران این انتشاراتی است.

[2])D'un château l'autre ، منظور همان کتابی است که تحت عنوان "قصر به قصر" به فارسی برگردانده­ شده­ است.

[3] ) شعله ­ور- بهمن ( ...- 1319 شمسی)، رمان‌نویس، شاعر و مترجم

[4]) Sound and Fury، رمان "خشم و هیاهو" که توسط بهمن شعله ­ور به فارسی برگردانده­ شده ­است.

[5]) مصطفوی- سید محمدتقی ( 1359- 1284 شمسی)، باستان­شناس، نویسنده و مترجم. مادر مصطفوی که در اینجا مورد اشاره قرار گرفته، دختر عمۀ مادر جلال بوده­است.

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.