یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۹۳(۳)

کدخبر: ۲۰۳۳

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

"عابدی" [رحیم] که با زنش اینجا بود، دعوت­ کرده است برای ۱۵ روز دیگر، یعنی ۱۵ اسفند که ۱۵ شعبان هم هست و قرار هم شد که چهارشنبه برویم سراغ "قریشی"[1] و عهدوعیالش. از زندان که درآمده است تا بحال ندیده‌ایمش. قبل از آن هم که ندیده­ بودیمش، یعنی از انشعاب به بعد. و حالا می‌رویم ببینیم چه پُ... ازو مانده است بعد از اینهمه  دربدری و زندان و غیره.

و اما امروز با این دارودستۀ محترمه کوه بودیم، "صدر" [بهجت] هم بود، و دستۀ گُ... شده است و دل‌به‌هم‌زننده. "مهاجر" [علی‌اصغر] در آمد که این جوان‌ها کم کار می‌کنند و ازین اباطیل و گُ...­خوردن‌های زیادی "صنعتی" [همایون صنعتی‌زاده] احمق را تکرار می‌کرد. بستمش دَمِ بدوبیراه و حالیش­ کردم که این گُ...­خوردن‌ها باو نیامده ­است. اینطور که پیدا است، باید از اینها هم ببُرم و چطورش را دیگر نمی­ دانم. پسرۀ احمق بعلت اینکه چهارتا کتاب را غلط ­گیری­ کرده، بخودش اجازه­ می ­دهد که بتقلید از رئیس کوفتی ­اش، اظهار لِحیه در مسائل ادبی بکند. تقصیر من است که در آن جلسه در آمدم و یک قصۀ نیمه­ تمام را برایشان خواندم، برای او و "صلصالی". باز "صلصالی" بهتر است، ادعائی ندارد و گوش ­می­ دهد، یعنی فرصتی مثل این یکی پیدا نکرده، و آدم محتاج است و باید اجازه ­بدهد که زنش فلان اباطیل را برایشان ترجمه­ کند و این حرف­ ها!

بهرصورت، ظهر که برمی ­گشتم، مثل برج ­زهرمار بودم. خوبیش این بود که "سیمین" حالش بهتر بود و نِک­ونالی نکرد، ولی حرفمان ­شده­ بود. این کلفت هم که هنوز پیدا نشده ­است. دیروز عصر دو نفر آمدند و قرار بود امروز صبح بیایند با خود "سیمین" حرف بزنند که نیامدند، گرچه هیچکدامشان بدرد نمی­ خوردند.

فردا هم قرار است بابام از کربلایش برگردد، مثلاً با هواپیما. حالا دیگر او هم یاد گرفته ­است که مردم را برای کربلا و مشهد سالی دو بارش، سالی دو بار بکشد به فرودگاه.

دیشب هم عموی عهدوعیال با عهدوعیالش اینجا بودند، با این "اشرف"[2] که بازرس وزارت راه است و عهدوعیالش و "خسرو" [دانشور]. ش... خوردیم و شامی و بودند تا یازده. نه حرفی داشتیم و نه سخنی، بخوربخوری بود و وقت­کشی. "اشرف" هم اصرار داشت ادامه ­اش بدهد که از زیرش دررفتیم.

"عباس" [دانشور] پسرعمو، یک دوربین فیلمبرداری هشت­ میلیمتری با خودش آورده. آن شب منزل باباش پزهایش را برایم داد، که به 200 دلار خریده و بی­ گمرک و فلان وارد کرده. قرار شد اگر خواستیم ایام عید سفری برویم، برداریم و همراه ببریمش، ولی نمی­ دانم فیلمش را چه جور و از کجا می ­شود به دست ­آورد. فردا می­روم می­ گیرمش و اگر فیلم غیررنگی هم بآن بخورد، بد نیست.

دیروز هم باز پولمان تمام­ شد. یک ­بار چند روز پیش، 120 تومان از "خسرو"[دانشور] قرض کردیم و دیروز هم صد تومان از "پورفتحی" همکار محترم بنده! که خرج مهمانی دیشب درآید.

یک بار نمی ­دانم بچه مناسبت، رفتیم منزل این "اشرف" و نگه­مان ­داشت و ش... بنافمان بست و از بس آدم ساده و خوبی بود، ناچار دیشب بگردن ما افتاد، ولی متأسفانه جور نبودیم، یعنی دیشب کشف ­شد که غیر از همان فرمول­ های عادی، چیز دیگری نمی ­شود باو گفت. شوخ بود و متلک می ­فهمید و کنایه و غیره را، ولی یکی بود مثل همۀ خلق خدا. بهرصورت، حالا که فکرش را می ­کنم، می­ بینم با هر آدمی همین­جورها طرح دوستی ریخته ­می­شود، اول سلام ­وعلیکی (که با او در خانۀ عمو اتفاق ­افتاد و یک ­بار زن­‌وبچه ­هایش را با عمو و زن­‌وبچه­ اش بردم قم منزل خواهرم) بعد نان­ونمکی، بعد درددلی، بعد اگر جور درآمدند، گپ­زدنی و مشورتی و شوری و تأمینی و اعتمادی و ایثاری والخ. حالا با این "اشرف" تا نان‌ونمکش رسیده ­است، تا بعد چه پیش ­آید. اگر زنده ماندیم، می­بینیم، ولی نباید زیاد پَرت باشد. بدستگاه مثل ریگ فحش ­می­ دهد، موزیک ایرانی می­ فهمد، ته ­آوازی دارد، گرچه در موقع حرف­زدن پِت­پِت ­می­کند و زبانش می ­گیرد. دیگر بس است.

خوب، دیگر چیزی ندارم بنویسم، ولی خوابم ­نمی ­آید. اینها را هم برای خسته ­کردن چشم نوشتم که هنوز سرزنده است و خبری از خواب نیست که نیست. و ساعت هم یک شد. ما فقط یک خواب مرتب بی­ دردسر داشتیم که آنهم کم­کم دارد از دست ­می ­رود، ولی نه بابا دیگر، تو هم شورَش ­کرده ­ای! می­ خواستی بعدازظهر تا چهار نخوابی، ولی لازم ­بود، چون صبح نه از راه ­رفتن زیاد، بلکه از مصاحبان ناراحت و پرمدعا خسته ­شدم و لازم ­بود بخوابم، و یک روز تنه­ام بتنۀ عهدوعیال خورد. فعلاً بس است. بروم شاید بخوابم.

 

دوشنبه پنجم اسفند-  7 صبح

تمام دیروز از خانه بیرون­ بودیم، صبح درس و کار، ظهر پهلوی "زاوش"[3] و بعد ناهار کوفتی "لوزان"[4] با این جوانک­ ها که دیگر دلم را به هم می­ زنند و بعد سینما، یک فیلمی که طرح لوسی بود از یک مسئلۀ غیردراماتیک برای ما ایرانی ­ها، مسئله تعدد زوجات و تعدد اولاد والخ، و بعد "دکتر احمدیه"[عبدالله­ خان] و همان نسخه ­ها و بعد خانۀ "ویکی"[دانشور] و 500 تومان­دادن باو و بعد هم خانه. ساعت نُه برگشتیم. من هنوز حقوق­ نگرفته ­ام، اما "سیمین" علاوه بر حقوق، مقداری از مطالبات مربوط به حق­ التدریسش را هم گرفته. مجله که هنوز توقیف است. فعلاً تا می ­توانیم، اضافاتش را می­ گیریم، بعد اصلاً می­ زنیم زیرش، بعد که از توقیف درآمد و باز شیر به پستان این احمق­ ها آمد.

پریروز بابام از کربلا برگشت و عصر رفتم دیدنش، عصر شنبه. یک ربدوشامبر برایم آورده ­است سوغاتی. نی­نی کوچولو! که من باشم.

 

سه­شنبه ششم اسفند-  7 صبح و ده دقیقه بالا

باز دیشب هم رفتیم سینما، فیلمی ازین مردک "دوسیکا"[ویتوریو]، "نان و عشق و سه نقطه". دلقک خوبی شده­است. جای پای "چاپلین"[چارلی]هم نبود، ولی بهرصورت، دوساعتی خندیدیم، با کم­وزیادش.

نسخه این "دکتر احمدیه"[عبدالله­ خان] را هم که هنوز نپیچیده­ام و دل­درد شروع­ شده ­است و این بار از سرِ دلم، یعنی از ناحیۀ اثنی ­عشر که آن بار "دکتر نامی"[نادر] دو- سه ­بار باهاش ور رفت. دیگر حوصله ­ندارم خودم را لوس ­کنم و پهلوی دکتر بروم. با همین "احمدیه"[دکتر عبدالله­ خان] وَر خواهم ­رفت تا سروسامانی بگیرد.

غیر از حقوق‌هامان که تا دیروز گرفتیم، یک 960 تومانی "سیمین" گرفت بابت چهار ماه حق­ التدریس، ولی از اضافات من هنوز خبری نیست. امروز سعی ­می­ کنم بروم دنبالش.

دیشب هم رفتم با این یارو که کلاس رانندگی دارد- دوخاوتسکی[5]– قرار گذاشتم برای پنجشنبه عصر که دو باره شروع­ کنیم. مرد جالبی است، دنیادیده. از آرژانیتن اخراج­ شده، روس سفید و جزو یک فرقه صوفی‌مآب از مسیحی ­ها، [6]Rosicrusian است. مجله­ هاشان را هم داده که من بخوانم و نگاهی ­کرده ­ام. دست آخر چندکلمه ­ای حرفشان را خواهم ­زد. از لحاظ علامات و سمبل ­هائی که در مجله بکار برده ­اند، شباهتی به "ماسون­ ها" دارند.

 

چهارشنبه هفتم اسفند-   7 صبح

اینروزها همه ­اش به مهمانی و اهمال می­ گذرد، مثل دیگر وقت­ ها که اهمال بود، اما مهمانی نبود. به مناسبت آمدن این "دکتر نوربخش" [جواد] همین­جور سور پشت سور و مهمانی پشت مهمانی. دیشب منزل همریشم بود، "احمد ریاحی"، جناب سرهنگ. و هفتۀ آینده منزل ما خواهند بود. امشب هم که می ­رویم سراغ "قریشی"[امان‌الله] والخ. قرار است این جناب قطب دست­ خطی بما بدهد که در تمام سفر توی خانقاه ­ها زندگی ­کنیم، البته وقتی این کار را خواهیم کرد که در تمام هر شهر و ده‌کوره­ای چاره­ای غیر ازین نباشد. بهرصورت، جوانک کم­کم دارد خودش را در دل اهل فامیل جا می ­کند. پسر خوبی است و ارزش دوستی و صمیمیت را دارد. شبی که او بیاید، "صدیقی"[7] را هم خبر می­ کنیم، اگر بیاید.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 23 بهمن 1402

 


[1]) قریشی(قُرَشی)- امان‌الله (1388- 1299 شمسی) فعال سیاسی و مسوول کمیته ایالتی حزب توده در تهران، ضمناً پژوهش‌گر تاریخ، جغرافیا و فرهنگ‌های باستانی

[2]) اشرف، نوۀ عموی مادر سیمین دانشور

[3]) زاوش- محمد (1372- 1292 شمسی)، از دوستان جلال در دورۀ حزب توده و انشعاب

[4]) لوزان، نام یک رستوران

[5]) دوخاوتسکی- ویکتور، مربی رانندگی، کتابی هم دارد با عنوان "راهنمای اتومبیل و مکانیکی"

[6]) Rosicrusian، افراد وابسته به یک جنبش فرهنگی در اروپای قرن هفدهم میلادی

[7]) صدیقی- پرویز، همسایه و دوست خانوادگی جلال

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.