فعالیت خیریه به سبک محمدیونس

جنبش فقرزدایی

کدخبر: ۲۰۶۷
«من معتقدم که ساختن جهانی بدون فقر، قطعا امکان‌پذیر خواهد بود، زیرا فقر توسط خود فقیران ایجاد نمی‌شود، بلکه فقر عمدتا معلول سیاست‌های نادرستی است که برای اداره جوامع به کار گرفته می‌شود... به این ترتیب تصور می‌کنم می‌توان به روزی امید داشت که فقر را فقط در «موزه‌های ویژه فقر» بتوانیم ببینیم... من به‌عنوان یک اقتصاددان اعتقاد دارم که موثرترین سیاست‌های فقرزدایی، رویکردهایی هستند که در چارچوب «اقتصاد بازار» قرار می‌گیرند، درست مانند رویکردهایی که ما در ۲۰ سال اخیر در «گرامین بانک» پیگیری کرده‌ایم.» محمد یونس، سخنرانی مراسم دریافت جایزه نوبل (اسلو، ۱۰ دسامبر ۲۰۰۶)
جنبش فقرزدایی

محمد یونس، اقتصاددان و متفکر برجسته بنگلادشی، یکی از برجسته‌ترین پیشروان مبارزه با فقر در سطح بین‌المللی محسوب می‌شود. کوشش‌های موثر این اقتصاددان مسلمان بنگلادشی در مبارزه با فقر، باعث شد که در سال ۲۰۰۷ جایزه صلح نوبل به وی اعطا گردد.

محمد یونس با تاسیس یک بنیاد خیریه غیردولتی به نام «گرامین بانک» (Gramin Bank) توانسته است جهش بزرگی در فقرزدایی در بنگلادش ایجاد کند («گرامین» در زبان بنگلادشی به معنای کشاورز است). فعالیت گرامین‌بانک، برخلاف باور رایج در سیستم‌های بانکداری موجود، بر مبنای اعطای وام و نیز دیگر خدمات بانکی به فقیران قرار دارد.

به این ترتیب گرامین بانک که اولین بانک تخصصی ویژه فقیران محسوب می‌شود، تا به امروز توانسته است بیش از پنج میلیون فقیر بنگلادشی را تحت پوشش بگیرد که بالغ بر ۹۰درصد از آنان را زنان سرپرست خانوار تشکیل می‌دهند. مکانیزم حمایتی مورد استفاده «گرامین بانک»، بر پایه پرداخت وام‌های خرد (Micro Credit) برای راه‌اندازی کسب‌وکارهای کوچک و خودکفایی مالی تدریجی قرار داشته است. موفقیت چشمگیر گرامین بانک در بنگلادش، موجب شده است که این بنیاد خیریه، هم‌اکنون شعبه‌هایی در بیش از ۵۰ کشور دنیا برپا کند. همچنین در حال حاضر صدها موسسه خیریه در سراسر جهان، برای مدیریت آن بخش از فعالیت‌های خیریه خود که به پرداخت وام‌های خوداشتغالی مربوط می‌شود، از الگوی گرامین بانک استفاده می‌کنند.

نکته جالب توجه آن است که روش‌های ویژه مورد استفاده «گرامین بانک» برای توانمندسازی و نیز ترغیب فقیران به بازپرداخت اقساط وام‌ها، باعث شده است که نرخ بازپرداخت وام‌های مذکور نزدیک به ۹۶ درصد باشد و به این ترتیب در حال حاضر گرامین بانک تنها بانک ویژه فقیران در سطح جهان محسوب می‌شود که فعالیت‌های آن با وجود ماهیت خیریه، تا حد مناسبی سودده هستند.

ایده‌ها و تفکرات خلاقانه «محمد یونس»، وی را به یکی از متفکران بزرگ جهان در حوزه اقتصاد و مدیریت، تبدیل کرده است به نحوی که از نظر موسسه Thinkers،۵۰موسسه‌ای که به رتبه‌بندی متفکران جهان در این حوزه می‌پردازد، وی هم‌اکنون ششمین متفکر خلاق دنیا در حوزه اقتصاد و مدیریت محسوب می‌شود.

داستان اولین بانک ویژه فقرا

محمد یونس در سال ۲۰۰۳، کتابی با عنوان «داستان اولین بانک ویژه فقرا» منتشر کرد. بخش عمده این کتاب به بیان خاطرات وی درباره چگونگی متحول‌شدن زندگی‌اش برای کمک به فقیران، چگونگی پایه‌گذاری و رشد گرامین بانک و نیز مکانیزم‌های مورد استفاده در «گرامین بانک» می‌پردازد. این کتاب به سرعت در رده پرفروش‌ترین کتاب‌های اقتصاد و مدیریت جای گرفت، به نحوی که براساس رتبه‌بندی سایت «آمازون» (بزرگ‌ترین سایت و فروشگاه کتاب در جهان)، پنجمین کتاب پرفروش دنیا در حوزه «توسعه اقتصادی» محسوب می‌شود.

مطالب اصلی این کتاب عبارتند از:

۱- بررسی چالش‌های «یونس» و همکارانش در تاسیس «گرامین بانک»

۲- مکانیسم‌هایی که باعث موفقیت

micro- credit (هسته اصلی بانکداری در گرامین) شده است

۳- راهنمایی‌ها و تجربیات ارزشمندی که یونس، به هر کس که خواهان پیوستن به وی، در حذف فقر و فرستادن آن به موزه‌ها است، ارائه می‌دهد

به این ترتیب مطالعه کتاب مذکور می‌تواند نکات کاربردی زیادی برای افزایش بهره‌وری فعالیت‌های خیریه به دست دهد.

کودکی و نوجوانی در چیتاگونگ

«چیتاگونگ» وسیع‌ترین بندر بنگلادش، شهری تجاری با جمعیت ۳ میلیون نفری است. من در جاده «بوکسیات» جایی در قلب منطقه تجاری قدیمی چیتاگونگ، بزرگ شدم؛ مسیری پرازدحام، یک‌طرفه و آنقدر کم‌عرض که در آن واحد بیشتر از یک کامیون نمی‌توانست در آن تردد کند. این جاده، بندر رودخانه «چیتاکای» را به بازار مرکزی وصل می‌کرد. از آن قسمت از جاده که عبور می‌کردیم، به یک منطقه جواهرساز، مشهور به «سوناپوتی» می‌رسیدیم. ما در پلاک شماره ۲۰ و خانه دو طبقه کوچکی زندگی می‌کردیم که فروشگاه جواهرسازی پدرم در طبقه همکف آن بود.

زمانی که تنها یک پسربچه بودم، دنیای من پر بود از سروصدا و بوی گازوئیل خیابان. جاده ما همیشه پر بود از کامیون و گاری، به همین دلیل تمام طول روز مجبور بودم دعوا، غرغرها و دادوبیدادهای رانندگان را بشنوم. نوعی کارناوال دائمی بود. نیمه‌شب نیز نوبت به صدای چکش‌کاری و جلا د‌ادن طلا از سمت فروشگاه پدرم می‌رسید.

طبقه بالای خانه ما، تنها یک آشپزخانه و ۴اتاق داشت: اتاق مادر، اتاقی مخصوص رادیو گوش دادن، اتاق پذیرایی و اتاق نهارخوری که روزی سه‌بار برای خوردن غذا در آنجا جمع می‌شدیم. تمام تفریح ما این بود که هر وقت حوصله‌مان سر می‌رفت، به پشت‌بام می‌رفتیم و وقتمان را صرف تماشای مشتریان طبقه پایین یا طلاسازی فروشگاه می‌کردیم یا فقط به صحنه خیابان که همیشه در حال جنب و جوش بود، نگاه می‌کردیم.

پلاک شماره ۲۰ در جاده بوکسیات، دومین محل کار پدرم در چیتاگونگ بود. او محل کار اولش را وقتی که به وسیله یک بمب ژاپنی آسیب دید، ترک کرد. در سال ۱۹۴۳ ژاپن به همسایه خود، برمه، حمله کرده و تمام هند را نیز مورد تهدید قرار داده بود. در چیتاگونگ، هواپیماهای ژاپنی به جز بمب همیشه جزواتی نیز از هواپیماها، شبیه پرواز پروانه‌ها، بیرون می‌ریختند و ما عاشق آن بودیم که از روی پشت‌بام به آنها نگاه کنیم اما سرانجام یک‌بار، بمب ژاپنی‌ها دیوار دومین خانه ما را نیز تخریب کرد و پدرم بلافاصله ما را به «باتوها» روستای خانوادگی خود که محل امنی بود فرستاد؛ باتوها، سرزمین آبا و اجدادی ما محسوب می‌شد.

باتوها در هفت مایلی چیتاگونگ است. پدربزرگ من آنجا زمینی داشت و با آنکه بیشتر درآمدش از راه کشاورزی بود اما جذب حرفه جواهرسازی شد. پس از پدربزرگ، «دولامیا» پدر من (که پسر بزرگ او نیز محسوب می‌شد) به تجارت جواهرسازی وارد و خیلی زود به بهترین سازنده و فروشنده محلی برای مشتریان مسلمان تبدیل شد. پدر، انسان دل‌رحمی بود و به ندرت ما را تنبیه می‌کرد ولی با این حال نسبت به تحصیل ما حساسیت بسیاری به خرج می‌داد. او سه گاوصندوق آهنی داشت.

پدر، هر روز پس از باز کردن فروشگاه درب گاوصندوق‌ها را باز می‌کرد و قبل از نماز عصر، در پایان کار روزانه درهای آنها را می‌بست. صدای جیغ درهای روغنکاری نشده و شش قفل گاوصندوق‌ها، به من و برادرم «سلام» فرصت کافی می‌داد تا از هر کاری که انجام می‌دادیم، دست بکشیم و به سمت کتاب‌هایمان بدویم. پدر زمانی که ما را با درس‌هایمان می‌دید، خوشحال می‌شد و می‌گفت: «بچه‌های خوب، پسرهای خوب» و بعد برای نماز به مسجد می‌رفت.

پدر، در تمام زندگی یک مسلمان متدین بود. او سه‌بار به زیارت خانه خدا رفت و معمولا لباس سفید، دمپایی، شلوار، تونیک و عرقچین سفید می‌پوشید. عینک گرد ته‌استکانی و ریش خاکستری‌اش او را فرد روشنفکری نشان می‌داد، اگرچه چندان هم اهل مطالعه نبود. البته خانواده پرجمعیت و تجارت موفق او، فرصت کمی برای توجه به درس‌های ما برای او باقی گذاشته بود. پدر، زندگی‌اش را بین کار، عبادت و خانواده تقسیم کرده بود.

برخلاف پدر، مادرم «صفیه خاتون» زن قوی و بااراده‌ای بود. او ناظم مطلق خانواده بود و از همه ما می‌خواست مانند خودش منظم و دقیق باشیم. البته مادر، سرشار از محبت و شفقت نیز بود و همیشه برای اقوام فقیری که برای دیدن ما از روستاهای دور می‌آمدند، پول کنار می‌گذاشت. باید بگویم که او پرنفوذترین فرد بر روی زندگی من بوده است.

مادر، از خانواده‌ای تاجر بود و پدرش ملاکی بود که بیشتر وقتش را به مطالعه، تاریخ‌نگاری و خوردن غذای خوب می‌گذراند و این موضوع باعث می‌شد تا فرصت کمی برای نوه‌هایش داشته باشد. به یاد دارم که در سال‌های آخر مادرم اغلب ساری‌های رنگ روشن می‌پوشید، با نواری طلایی به دور سجافه‌اش. موهای شبق‌گونه و همیشه شانه‌شده‌اش را به طرف راست می‌ریخت.

هر وقت مادر کیک پیتا می‌پخت، همه ما دورش را می‌گرفتیم و برای چشیدن کیک تقلا می‌کردیم. به محض اینکه او کیک را از ماهی‌تابه بیرون می‌آورد، من یک تکه از دستش قاپ می‌زدم؛ زیرا در خانه من کسی بودم که قبل از هر کس باید هر چیزی را می‌چشیدم.

البته مادر به پدر نیز کمک می‌کرد. آخرین وارسی گوشواره‌ها و گردنبند توسط مادر صورت می‌گرفت. او یک تکه روبان مخملی یا نوار پشمی به آن آویزان می‌کرد یا رشته رنگی بافته شده‌ای به آنها می‌چسباند. وقتی مشغول کار بود، من تمام مدت به دستان ظریفش خیره می‌شدم. درآمد حاصل از همین کار بود که به اقوام، دوستان یا همسایگان نیازمند می‌داد.

مادر ۱۴ فرزند داشت که پنج نفرشان در کودکی مردند. خواهر بزرگم «ممتاز» هشت سال از من بزرگ‌تر بود و وقتی ازدواج کرد نوجوانی بیش نبود. ما اغلب به خانه‌اش که در حاشیه شهر واقع بود می‌رفتیم و او با بهترین غذاها از ما پذیرایی می‌کرد. «سلام» سه سال از من بزرگ‌تر و صمیمی‌ترین همراه و همدم من بود. ما با هم بازی جنگی می‌کردیم و ادای صدای تفنگ‌های ژاپنی را در می‌آوردیم. وقتی که هوا خوب بود، بادبادک‌های رنگی نیز می‌ساختیم.

من و سلام، به همراه همه پسرهای همسایه به مدرسه ابتدایی «بازار لامار» می‌رفتیم. مدارس بنگالی، ارزش‌های انسانی خوبی را به بچه‌ها آموزش می‌دهند. آنها تنها به آموزش صرف توجه نمی‌کنند، بلکه اهمیت ارزش‌های اجتماعی، باورهای معنوی، هنر، موسیقی و شعر را نیز آموزش می‌دهند و در عین حال، به انضباط نیز احترام می‌گذارند. در مدرسه ما، هر کلاس تقریبا چهل دانش‌آموز داشت. مدرسه ابتدایی و راهنمایی مختلط نبود. همه ما حتی معلمان به گویش چیتاگونگی حرف می‌زدیم. دانش‌آموزان ممتاز به عنوان جایزه، کمک هزینه تحصیلی می‌گرفتند و می‌توانستند در آزمون سراسری شرکت کنند. با وجود این، بیشتر دوستان هم‌مدرسه‌ای من درس را رها می‌کردند.

من و سلام، هر کتاب و مجله‌ای را که به دستمان می‌رسید زیر و رو می‌کردیم. من به ماجراهای کارآگاهی بسیار علاقه داشتم و وقتی دوازده ساله بودم یک داستان کارآگاهی نوشتم. عطش‌ ما به کتاب و مجله تمامی نداشت و برای همین هم حاضر بودیم مجلات را بخریم، قرض بگیریم و حتی بدزدیم.

«شوکتارا» عنوان مجله کودکان مورد علاقه ما بود که هر سال مسابقه‌ای برگزار می‌کرد که در آن، برندگان مسابقه اشتراک رایگان مجله می‌گرفتند و اسمشان در مجله چاپ می‌شد. من نیز برخی اوقات، خود را به جای یکی از برندگان مسابقه جا می‌زدم و برای سردبیر می‌نوشتم که «آقای عزیز، من یکی از برندگان مسابقه هستم؛ ولی محل اقامت ما تغییر کرده است. لطفا از این به بعد اشتراک رایگان من را به جاده بوکسیرهت، شماره فلان پست کنید.» البته به جای آدرس دقیقمان، همواره آدرس همسایه را می‌دادم. به همین دلیل پدرم هیچ وقت مجله‌ها را نمی‌دید.

من و سلام، هر ماه به در زل می‌زدیم و منتظر مجله رایگانمان می‌شدیم. همه‌اش مثل یک خواب بود. ما همیشه بخشی از روز را نیز در اتاق دکتر بانیک، پزشک خانوادگی‌مان سر می‌کردیم. او در گوشه اتاق خود، انواع روزنامه‌هایی که اشتراک آنها را داشت می‌گذاشت. ما نیز از این فرصت استفاده می‌کردیم و بدون هیچ محدودیتی به خواندن آنها می‌پرداختیم. همین فرصت موجب شد تا در دوران ابتدایی و راهنمایی بهترین دانش‌آموز کلاس باشم.

***

در سال ۱۹۴۷، زمانی که من هفده سال داشتم، «جنبش پاکستان» به اوج خود رسید. مناطق مسلمان‌نشین هند برای استقلال می‌جنگیدند و می‌خواستند یک ایالت مستقل به مسلمانان اختصاص پیدا کند. از آنجا که اکثریت مبارزان مسلمان بودند پس از مدتی چیتاگونگ هم به جنگ کشیده شد.

تمام دوستان و اقوام ما مدام در مورد آینده پاکستان مستقل با یکدیگر صحبت می‌کردند. پدر من، دوستان و همکاران هندوی زیادی داشت که به خانه ما می‌آمدند. با وجود کودکی‌ام کاملا احساس می‌کردم که میان این دو گروه مذهبی، بدگمانی وجود دارد و از رادیو نیز درباره جنگ بین هندوها و مسلمانان اخبار زیادی می‌شنیدم. خوشبختانه چیتاگونگ کمترین درگیری را در جنگ داشت.

والدین من مطمئن بودند که ازهند جدا می‌شویم. حتی برادر کوچکم «ابراهیم» به شکر سفید که ما دوست داشتیم می‌گفت «شکر جناح» و به شکر قهوه‌ای که از آن خوشمان نمی‌آمد می‌گفت «شکر گاندی.» محمدعلی جناح، رهبر جدایی‌خواهان پاکستان بود و گاندی به‌دنبال هندی یکپارچه. مادر نیز شب‌ها ماجرای گاندی، محمدعلی جناح و لرد مونتبانتن را به قصه‌های شبانه‌مان می‌آورد. پسرهای بزرگ‌تر، پرچم سبزی که روی آن هلال ماه و ستاره داشت، به‌دست می‌گرفتند و شعار می‌دادند: «زنده‌باد پاکستان.»

در نیمه شب چهاردهم اوت ۱۹۴۷، شبه‌قاره هند که برای دو قرن تحت‌سلطه بریتانیا بود، به استقلال رسید. انگار همین دیروز بود؛ تمام شهر با گل‌های سبز و سفید و پرچم‌های کشور تزئین شده بود. از بیرون صدای سخنرانی‌های سیاسی می‌آمد و اغلب از گوشه و کنار، صدای شعار «زنده باد پاکستان» شنیده می‌شد. نیمه شب خیابان ما پر شده بود از مردمی پرشور و هیجان و ما از پشت بام مشغول دیدن آتش‌بازی بودیم.

نزدیک به نیمه شب بود که پدر اجازه داد تا ما هم به محل جشن‌های خیابانی برویم. پدرم یک فعال سیاسی نبود، اما به‌منظور اتحاد مردم،‌جزو نگهبانان اتحادیه ملی مسلمانان بود و آن شب با افتخار، لباس فرمش به همراه کلاهی که در آن کلمه «جناح» حک شده بود پوشید. حتی ابراهیم که دو سال از من کوچک‌تر بود و «تونا»ی نوزاد نیز همراه ما آمدند. درست همان وقت بود که برق قطع شد و تمام شهر به تاریکی فرو رفت. لحظه‌ای بعد که برق شهر وصل شد، ما کشور جدیدی بودیم و از سراسر چیتاگانگ، شعار پرخروش «زنده‌باد پاکستان» به گوش می‌رسید. آن زمان من تنها هفت سال داشتم و این اولین جریان غرور ملی بود که در رگ‌های خود احساس می‌کردم؛ حقیقتا تجربه‌ای وصف‌ناشدنی بود... .

منبع: کتاب «بانک تهی‌دستان»، مترجمان: علی بابایی، سهیل پورصادقی حقیقت، علیرضا خیری

انتشارات «دنیای اقتصاد»

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.