یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۹۸

کدخبر: ۲۰۶۸

بکوشش: محمدحسین دانایی

از نائین که در آمدیم، تقریباً رو به جنوب می‌رفتیم و همه‌اش هم سرازیر، و دیگر اینکه امارات و نشانه‌های راه‌آهن تا اردکان وجود داشت، حتی ایستگاه آن­ جا و حتی از زیر یک پل بزرگ گذشتیم در نزدیک آن، والخ.

در وسط دشت هر جا یک تکه کوه بود، آبادی متناسبی با آن در پایش. امکان جمع‌شدن آب باران در کوهی یا سنگی، یعنی یک آبادی درین مملکت بوسیلۀ چند رشته قناتی و همین، وگرنه چشمه کوچکی یا رودخانه‌ای سیلابی و مزرعه‌ای پای آنها و بسته به آنها.

۵/۴ بعدازظهر رسیدیم به یزد. حمام پارس پنج تومان دادیم، در عمومی. در "اتو بنز"[1] اطاق ­گرفتیم که شب اصلاً تا ۱۲ نشد بخوابیم، از سروصدای ماشین و بعد هم یک دعوای مرتب و مفصل به پا شد، نصف‌شبی، به روزی یا شبی شش تومان. بعد از حمام راه ­افتادیم به کشفیات. وسط میدانی که فقط دو راه داشت، ساعتی بود بلند و برجی و زنگی. معلوم­ شد ساعت "مارکار"[2] است و مدرسه‌مانندی بغل آن و بروبیائی. ما هم سر کردیم، جشن چهارشنبه­ سوری بود. و "حکمت"[مرتضی] را از دور شناختم، "حکمت یزدی"[مرتضی] آقا معلم سابق و دادگستری­چی فعلی یزد را. مدرسه و برج ساعت با یتیم‌خانه و کودکستان و غیره و باغی بزرگ و تأسیساتی همه از یک مردکه گبر (پَشوتَن جی مارکار). بعد مسخرگی ­های چهارشنبه ­سوری با لهجۀ یزدی. مسابقه ماست­ خوری که شد و قهرمانان روسفید رفتند، بچه ­های دیگر آمدند و ماست ­هائی را که روی زمین ریخته ­بود، از دست و سروصورت آنها با انگشت پاک­ می­ کردند و نوش جان! و بچه ­ها حتماً بچه­ ها[ی] رؤسا بودند. جزو جوایزی که پخش ­کردند، دویست­ تائی نقشۀ امریکا بود که حتماً به خودشیرینی این مردکه "خیابانی" رئیس فرهنگ کوفتی­ شان وارد شده. یکی از افسرهای شهربانی نقشه می ­خواست، تمام­ شده­ بود. ناچار برایش از دست یکی از بچه­ ها کشیدند بیرون که «برایت کتاب قشنگ عکس­دار می ­آوریم.» و آوردند و شیر به پستان دیگر بچه ­ها آمد و همه حاضر بودند نقشه را بدهند و کتاب بستانند و رؤسا هم که همه مایل بداشتن نقشه امریکا بودند.

 

چهارشنبه 28 اسفند -  3 بعدازظهر -  یزد

امروز صبح با دوچرخه دور شهر را گشتیم. در غیاب ما، مأمور شهربانی آمده ­است که این آقایان نکند از شهر عکس ­بگیرند بی ­اجازۀ ما و ازین حرف ­ها و ما نبوده­ایم، گفته ­است بعدازظهر می ­آید و آمد و دیدیمش. یک استوار دراز "پهلوان­چی­چی"­نام و همان حرف ­ها را محترماً تکرار کرد که بله، به شهربانی برویم و ما هم اسم­ ورسم "حکمت"[مرتضی] را برخش­ کشیدیم و دادگستری و غیره را. یک عکس هم نمی­ شود گرفت، این است آزادی مملکت ما. و جالب این است که وقتی با دوچرخه توی شهر می­ گشتیم و عکس­ می ­گرفتیم، یکی از بچه­ هائی که دنبالمان می­ دویدند، گفت: «های، های، انگلیسی ­ها!» و من بخنده و شوخی گفتمش: «ای بی ­غیرت، خودتی انگلیسی!» پیدا است که خارجی [ها] زیاد ازین کارها می­ کنند و بی­ هیچ مزاحمتی!

اول صبح که چرخ­ گرفتیم، رفتیم مسجد جامع با مناره ­های بلند فرستنده ­مانندش عکس ­هائی گرفتیم و به یارو که دنبالمان ­­آمد و از همان حرف­ و سخن ­های قدغن ­کننده، یک دانه یک­تومانی نو دادیم و راه­ افتادیم از سمت شمال رفتیم تا آخر شهر، بعد پیچیدیم توی محله ­های شرقی، یعنی شمال شرقی که شَعرباف ­ها بودند. بچندتائی از دکه­ ها سر کشیدیم و عکس ­هائی هم گرفتیم. اطلاعاتی که ازشان گرفتیم، مجموعاً عبارت بود ازینکه در یزد در حدود 20 هزارنفری شَعرباف ­اند، دستی و در دکه ­هائی که با درِ کوچک پَستی بکوچه باز می­ شود و باید دولا و سه­ لا بشوی و از آن بروی تو، درست اندازۀ دربچه­ هائی که در کوچه ­های اصفهان هست و از آن، کثافات مستراح ­ها را می ­برند. آنجا کثافت ازین سوراخی­ ها می­برند و اینجا بهترین پارچه ­های دست­باف را. می­ گفتند که هر کارگری در حدود روزی پنج- شش متر تا هفت متر (بقول خودشان "گز") می­ بافند و مزد هر گز فقط شش ریال است (خودشان بسختی و با دقت همه­ جا "ریال" می­ گویند). باین طریق، مزد متوسط یک شَعرباف، 30 تا 40 ریال است. کسانی هم هستند که دستگاه­ های خودشان را دستکاری­ کرده ­اند و با مختصر بندی که به آن بسته­ اند، ماسوره را ماشینی­مانند لای تاروپود می­ دهند و تا روزی 10 گز هم می­ بافند، ولی اینها کمترند. در یک کارگاه که شش تا هفت دستگاه داشت، فقط سه ­تا اینجوری بود که البته با نخ مِرسِریزه[3] هم کار می ­کردند و پارچه ­های یک­پوده را. دیشب که راجع به همین مطلب با "حکمت"[مرتضی] حرف ­می ­زدیم، او تا روزی 25 ریال حد وسط مزدشان را می­دانست و معتقد بود که اغلب دعاوی دادگستری، اولاً، از نوع جزائی[4] است و بِکُش ­وبِکُش و قتل و جنایتی پیدا نمی­ شود و ثانیاً، اغلب این دعاوی جزائی[5] هم از نوع ترک انفاق است و وقتی پیشنهاد صلح ­می­ کنند، زن ­ها حاضرند روزی سه­ تا نان و 5/2 سیر قندوچای و همین قدر گوشت بهشان برسد و رضایت­ بدهند و بخانه شوهر برگردند و همین قدر هم فراهم نیست برای یارو که برعلیهش دعوا اقامه ­شده.

یک جای دیگر سَر کردیم که بنظرمان ­آمد، کارگاه رنگرزی است، چون روی بامش کلاف­ه ای بزرگ آبی­رنگ باد داده­ بودند، اما باز شَعربافی بود و یک زن پشت دستگاه بود که با دیدن ما، نیمچه ­فریادی منع­ کننده کشید و فقیر پا سست­ کرد و از مردانه­ شان پرسید و او گفت که ما زنانه ­ایم و یک مردانه بیشتر نداریم که او هم نیست و ناچار برگشتیم.

دیگر اینکه در محلۀ "مالمیر" از قلعۀ کهنه هم دیدن ­کردیم و عکس ­هائی­ گرفتیم، و از پیرزنی که عیدی می­ خواست، اطلاعات ناقصی گرفتیم. فقط دیوارهای شمالی این قلعه کهنه با خندق اطرافش باقی ­مانده و بقول پیرزنک که در جواب سؤال ما می­گفت "خانه و بنچه" و خیال ­می ­کرد نمی ­فهمیم، معلوم ­شد پشت دیوارها، یعنی طرف جنوب آنها، خانه و بنگاه هست.

از قبرستان کهنۀ شمالی شهر هم گذشتیم (قبر آخوند) و (قبر حاج ­لطفعلی) دو قبرستان مجاور. در میان شهر هم قبرستان­ های دیگری هست که از دور دیده­ایم و هنوز درست سری بآنها نزده ­ایم.

دیگر اینکه سر راه توی کوچه­ پس­ کوچه ­ها، غیر از آب ­انبارها، پلکان­ های عمیق و گودی هم دیدیم که پیدا بود به سردابی یا قناتی می ­رود. از دوتای آنها پائین ­رفتیم، اولی که پیدا بود آب دارد و صدا از ته آن می ­آمد، باز زنانه بود. دوتا زن لب آب توی نیم ­تاریکی آن ته، چیزی می­ شستند و ناچار برگشتیم و دیگری که کسی در آن نبود و خرابه ­مانند بود، آب نداشت، و بوی ش... و کثافت، و ته جوی آب، خاک و گِل ریخته. سؤال­ کردیم، معلوم شد اسم آن "جو شیرین" است که فعلاً خشک­ شده. جوهای دیگر یزد ازین قبیل عبارتند از "جو زارچ"، "جو جیبه (جیوه؟)" دوتا، "جو رحیم ­آباد" و دیگر جوها، که قرار است یک عدد مقنی ­باشی را "حکمت"[مرتضی] بگذارد دم دستمان ازش اطلاعاتی بگیریم.

درینجا آخوندها هم سوار چرخ می­شوند. دیگر اینکه زن­ها چادرشب بسر می­ کنند و کمتر توی کوچه و خیابانند، البته ما در پس ­کوچه ­ها زیاد دیدیم. و اولین مطلبی که دیشب "حکمت"[مرتضی] برخ ما کشید، این بود که اگر یک زن محلی با یک اجنبی سروسری داشته ­باشد، پوست طرفین را می­کنند. چون صاحب عهدوعیال از همین شهر می ­شود، خیال­ کرده ­بود همۀ دخترها و زن ­ها، خواهر و مادر خود او هستند و نیز خیال­ کرده­ بود ما اینهمه راه­ را آمده ­ایم که با زن ­های چادرشب ­پیچ یزدی دَ... برویم!

دیگر اینکه یزد سینمای محلی ندارد، جز تابستان ­ها، آنهم بعلت اینکه تابستان سالون سرپوشیده نمی­ خواهد، و همان تابستانه را هم یک مرد بدنام (بقول "حکمت"[مرتضی]) اداره می­ کند.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 30 بهمن 1402

 


[1]) اتو بنز، شرکت مسافربری که در عین حال، در بالاخانه­ های گاراژش اتاق هم به مسافران اجاره­ می­ داد.

[2]) مارکار، ساعت بزرگی در میدان مارکار یزد که به خاطر نام بانی آن، یعنی "پشوتن جی دوسابایی مارکار"، به ساعت مارکار مشهور است.

[3]) مرسریزه، نخی است از الیاف کوتاه تابیده ­شده پنبه که برای افزایش درخشندگی و استحکام آن تحت اثر سود سوزآور قرار گرفته ­است.

[4]) توضیحات بعدی نشان می ­دهند که منظور دعاوی حقوقی بوده ­است.

[5]) ایضاً

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.