بکوشش: محمدحسین دانایی
محلات گبرها و زردشتیها تقریباً مجزا است، اما نه به صورت قدیم که گبرها حتی حق نداشتند سوار الاغ شوند. و مدیر "مدرسۀ خسروی" در محلۀ گبرها میگفت: این مسائل بسته به تحریکات سیاسی است، وگرنه مردم با هم میسازند. این مدرسه، دبستانی بود در محلۀ "خلفِ خانعلی"، محل زردشتینشین که البته مسلماننشین هم بود. از دویست شاگرد در شش کلاس آن، دوسوم مسلمان و یکسوم زردشتی بودند. چهارتا معلم زن داشت که دیدیمشان- دوتاشان را- و سه تا مرد، غیر از خود مدیر که مرد بود، پنجاهسالهای و اسمش "بزرگزاده" بود و عکس زردشت و آتشگاه چاپ هند به دیوار دفتر بود و یک عده ریشوپشمدارهای مسلماً زردشتی به در و دیوار اطاق دیگر، و یکی هم "مستر چیچی" فرنگی. مدرسه در 1285 شمسی تأسیس شده بود، بدست "خسرو شاهجهان"نامی از تجار زردشتی یزد که در زمان خودش، صاحب اعتبار فراوان بوده و مدیر درین باره قصه ها گفت که حوصله اش را نداشتیم. از دو- سه تا خان[1] و مدرسه هم دیدن کردیم، مدرسۀ خان و مسجد و مدرسه مصلّی که مدرسه اش در یک حیاط گودال مانند وسط فضای بزرگی بود برهوت، و سرِ درخت های انار و توت مدرسه، به لب یا به کف صحن برهوت مسجد می رسید. برادرم عکس که می گرفت، من با میرزابنویس در مدرسه حرف می زدم و تا گفتم: احوالت چطور است؟ کاسۀ گدائی را پهن کرد که مریض بودهام و از بیمارستان آمده ام والخ و م...اش از شلوار بیرون بود و کهنه پیچ بود و بدست می گرفت و مدعی بود که پیشاب که می کند، سخت می سوزد و بواسیر هم دارد والخ. به ضرب پنج قران دکان درددلش را بستیم و راه افتادیم.
در خیابانی که جدیدالتأسیس بود و شرقی- غربی و به مناره های "امیر چخماق" ختم می شد، عکس هائی از بُرش خانه ها و زندگی سابق گرفتیم، خیابان ثریا! یک ماه است که زنکه رفته و تازه خیابان به اسمش در یزد خراب می کنند.[2] و یک جا خرابۀ حمامی بود با تیون بزرگ مسی آن که وسط خرابه ها کنار خیابان افتاده بود و به عقیده سقائی که می گذشت، فولادی بود، ولی من مسی حدس زدم، گرچه طنین مس را نداشت، ولی شاید چون خیلی کلفت بود، اینطور صدای مرگ میداد. اسم حمام "گُلُ مُشکی" بود! حیف.
دیگر اینکه در بازارها کوتاه کوتاهی که گُله به گُله خیابان از وسط شکمشان گذشته و پیدا است که یکروزی بهم مربوط بوده اند، بیک اطوکش خانۀ پارچه سر زدیم، با دوتا چرخ اطو، یکی بزرگتر و چوبی و دیگری کوچکتر و فلزی، که هم پارچه را چرخ اطو میکنند و هم لعاب می زنند و غیره. پنج نفر آن دستگاه را راه می اندازند که یکیشان صاحب کار است و تمام دستگاه- از مزد و مصالح کار- برایش روزی 20 تومان خرج بر می دارد و کارگرها در حدود روزی چهار تا سه تومان می گیرند، چه کار باشد و چه نباشد، سراسر سال، حتی نوروز و قتل و ایام تعطیل رسمی، و کار که روبراه باشد، این عده در هر روز تا دو هزار گز پارچه را صاف وصوف می کنند و بیرون می دهند.
دیگر اینکه از درودیوار شهر دوچرخه می بارد و سینی های باقلوا و تغارهای پالوده، از اولی می خورند، گرمی شان می کند، از دومی می خورند، سردیشان می کند و همین طور تا آخر. نشاستۀ پالوده را توی سینی می ریزند، می بندند، بعد تکه تکه توی قدح آب می ریزند و بعد با یک عدد سیم آن را بهم می زنند. سیم تمام نشاسته را بُرِّه بُرِّه می کند و بصورت های مکعبی و تکه های بریده بریده و کثیرالاضلاع در می آورد. خوردیم، یک کاسه اش به سه قران، و از عصاری پشت آن دیدن کردیم، یک شتر چشم بسته، آسیاب (شُتُراس) را می گرداند و روغن کنجد می گرفت و چه رقتبار! در کوری دائم، در یک وجب، راه کوتاهی را مرتباً رفتن! مدت ها است که می خواستم ازین قضیه قصه ای بکنم که نشده! "سیزیف"[3] کدام سگی است!
و صبحانه ای که امروز صبح برایمان درست کرد و شیر هم داشت، 48 ریال و همین صبحانه را بی شیر در اصفهان به 28 ریال خوردیم. و ناهار امروز در "کافۀ عباس" که اسمش "کافه اسلام" بود، به 35 ریال دونفری، یک پلوخورش قیمه و سبزی بسیار قلابی و پر از شن. با نان و ماست و پیاز خودمان را سیر کردیم.
اینرا می گفتم که از درودیوار شهر چه میبارد. غیر از آنچه گذشت، مستلزمات و ملزومات ندّافی و شَعربافی، پارچه فروشی و خیاطی که بجای خود. نخ فروشی و رنگ فروشی گُله بگُله! حتی کف کوچه های نزدیک رنگرزها، رنگی است از آبرنگ و تا یادم نرفته است بنویسم که بادکش ها و بادگیرها در یزد چهارطرفه است و روی یک برج، چه مال خانه ها، چه مال مساجد و آب انبارها، بر خلاف اردکان و نائین. و از زینت های لبه هِرِّۀ بام ها که در[صفحه] 226 نوشته ام، اینجا هم فراوان دیدیم.
پنجشنبه 29 اسفند 1336 - 8 بعدازظهر - یزد
اینهم آخرین روز سال، و در غربت و ناراحتی های آن که نمی دانم چرا گاهبهگاه به کلهام می زند که به میل دل به استقبالش بروم. آیا اینهم یک نوع بیماری است؟ یا فقط نمودار فرار از رکود و ابتذالی که در تهران دچارش می شوم؟ (چشمم اصلاً درست کار نمی کند و نمی دانم چرا اینقدر ریز می نویسم؟ عینک را هم که نمی شد آورد.) بهرصورت، باز به چنین سفری راه افتاده ام. سی و چهار سال از عمر در فرار ازین ابتذال سَر شده است، و تا سر به سنگ لحد بخورد! شاید در سال جدید با راه انداختن مجله و دنبالکردن تِز دکترا که خود هر دو انواع دیگری از ابتذال هستند، خودم را فریب بدهم و تازه زیاد هم معلوم نیست. تا چه پیش آید.
دوچرخه سواری دیروز صبح با سر برهنه و لُخت، اولین بیاحتیاطی بوده است و گرمازدگی و جناب اخوی حالش خوش نیست و چشم های خودم هم می سوزد. فکر می کنم مقدمه سرماخوردگی است. امشب امساک کردیم و به پرتقالی سر کردیم (که بمناسبت شب عید، گران شده و 5/1 کیلویش را خریدم به 50 ریال، پرتقال بم کرمان و هفتتای آن بآن وزن.)
دیروز عصر "حکمت"[مرتضی] آمد اینجا و با هم رفتیم به "مدرسۀ مارکار" تا "لهراسبی"نامی را که رئیس آنجا است و زردشتی، ببینیم و نبود و بعد نیم ساعتی قدم زدیم و باغ ملی را دیدیم که چاه عمیقش موجب نکول آب چاه ها و قنات های اطراف شده است و بعد رفتیم سراغ "استادان" و شب در خانه اش شام خوردیم و با دو نفر "فرساد"نام و "بهروز"نام آشنا شدیم و 11 برگشتیم و خوابیدیم. صبح امروز ساعت هشت با یک نفر متخصص قنات در خانۀ "استادان" ملاقات کردم، از نمکردههای "استادان" که اطلاعاتی درین زمینه ازو بگیرم، و قرار شد سؤالات و جواب های آن کتبی باشد. سؤال ها را نوشتم و دستش دادم. احساس می کنم ازین ناراحت بود که خیال میکرد در جواب سؤال های لفظ قلم من، باید حتماً به همین زبان لفظ قلم حرف بزند و چون نمیدانست، می خواست فرصتی داشته باشد و بنویسد. بعد با یکی دیگر از نمکردههای "استادان" از زردشتی ها، به دیدار دخمۀ زردشتی ها رفتیم و آتشکده. و ظهر در خانۀ "بهروز" ناهار خوردیم و عصر یکساعتی خواب و عصر در دکان "استادان" و ولگردی و احساس خستگی و حالا هم از شرشان بعنوان کسالت جناب اخوی در رفته ام و پناه آورده ام باین مسافرخانه با صدای رادیوش.
دیگر اینکه صبح سری هم به شهربانی زدیم و خودی نمایاندیم و رئیس نبود و یک پسرهای ["که" اضافی حذف شد] از ژیگولو- چاقوکش های قدیمی تهران را که مأمور آگاهی اینجا است، یک ربع ساعتی تحمل کردیم و مُلَق لَق حرف زدن هایش را و در آمدیم و الآن هم باز همان پاسبانی که بسراغمان آمده بود، آمده است و اگر در بزند و توی اطاق بیاید، فحش پیچش خواهم کرد. پیدا است حال خود من هم خوش نیست. درشت می نویسم که چشم جا نزند، چون خیلی حرف ها و یادداشت ها دارم.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- یکم اسفند 1402
[1]) خان به معنای کاروانسرا، دکان و بازار هم بکار رفته است.
[2]) منظور ثریا اسفندیاری بختیاری ( 1380- 1311 شمسی)، دومین همسر محمدرضا پهلوی است که در اسفند 1336 از او جدا شد.
[3]) سیزیف، یکی از قهرمانان اساطیری یونان. او به علت خطا از طرف خدایان محکوم شد به این که سنگ بزرگی را تا نزدیک قلهای ببرد، ولی قبل از رسیدن به پایان مسیر، شاهد بازغلتیدن آن به اول مسیر باشد. این چرخه باطل و بیحاصل تا ابد ادامه خواهد داشت.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.