یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۰۲

کدخبر: ۲۱۸۲

بکوشش: محمدحسین دانایی

رفتیم سراغ "استادان"، معلوم­ شد صبح رفته شیراز و خلاص از شرّ ما. و بعد سراغ "بهروز" و ناهار خانۀ او بودیم و شب هم و بعدازظهر هم تا سه خوابیدیم و مدتی دنبال "حکمت"[مرتضی] گشتیم و پیدایش ­نکردیم و بعد هم ["سری" اضافی حذف ­شد] به پرورشگاه یتیمان شهرداری سر کشیدیم و یادداشت‌هائی برداشتم که خواهم ­آورد. و حالا هم برگشته‌ایم خانه، معلوم ­شده است که یارو مقنی‌باشی به سؤال‌های من جواب‌های لفظ قلم داده و حدس من درست بوده، جواب‌های کلی و سربالا و بدردنخور، اما اساس مطلب این است که نوشته، برای تعیین تاریخچه قنوات و ذکر اسامی تمام آنها، یک کارشناس باسواد و وارد (مثل خود او که می‌تواند لفظ قلم بنویسد) یک ماه خرج سفر می‌خواهد! سنگ به شکم خودش زده. عجب اداری­بازی مردم را از کار انداخته، یارو خیال ­کرده من گ… هستم و کاره­ای و برای خودش فعالیت ­می‌کند. حق هم دارد. مملکت پر از بیکاری. اسمش هم هست منتظرالحجه و بهتر که نشد عکسش را بگیریم، گرچه قیافۀ جالبی داشت. مطالب قنات را جدا می‌نویسم.

پرورشگاه یتیمان را سرِ راه دیدیم، نه بقصد، و خوشبختی این بود که سرپرستی- چیزی نداشتند. روز عید بود و خودشان تنها بودند. اواخر امر یک رأس فراش هم پیدا شد که ما کارمان را کرده ­بودیم. به خوابگاه ­هاشان سر کشیدیم که بالای هر تخت آهنی ­اش ["بدیوار" اضافی حذف ­شد] یک دستمال ابریشمی از یک گوشه بدیوار کوبیده ­شده­ بود و هنوز تای آنها باز نشده بود. و بچه­ ها می­ گفتند که ملافه ­ها 15روزی یک ­بار شُسته ­می­شود. یک پسرک باهوش 14-15 ساله راهنمامان شد که کلاس نُه بود. خود پرورشگاه یک مدرسه، یعنی دبستان شش­ کلاسه دارد و بزرگترها تا 18سالگی که دنبال کار خواهند رفت، به دبیرستان­ های دیگر می ­روند به درس­خواندن و ظهر و شب بر می ­گردند. خود آن پسر ازین قبیل بود. جمعاً 67 نفر بودند. یک کارگاه آهنگری داشت عبارت از چهارتا گیره و یک سندان و یک کارگاه نجاری با محصولاتی از قبیل چوب­رختی و کازیه و زیرپائی ساخته و دو کارگاه پارچه­بافی با چهارتا داربست و یک جوراب­بافی با دوتا ماشین خراب. یک رادیو هم داشتند که فریاد می­کرد که ما وارد شدیم. آشپزخانه بزرگ، اما سوت ­وکوری داشتند. دیگ کوچکی سرِ بار بود. معلوم ­شد چون ایام عید است و عده­ای به سراغ اقوام دور خود رفته ­اند، ناهارشان را برای آنهائی گذاشته ­اند که نرفته­ اند. برنامۀ غذا و جیره هر نفرشان در هر وعده غذا بدیوار بود که عیناً نقل ­کردم و اینجا نقل ­می­ کنم: (جدول صفحه 235 در اینجا کار شود.)

و البته این اعداد رسمی بود به نقل از دیوار مطبخ که روی کاغذ و برنامه صدق می­ کند. در عمل رسم مملکت را می­دانیم که سفرۀ مهمانی رؤسا هم ازین اعداد رنگین ­می­شود. دیدیم بسیار بیجا کرده ­ایم که دستِ خالی رفته­ ایم، بخصوص که سرخری نداشتند، اما حیف که نمی­دانستیم کجا می­رویم و گفتم چیزی بگیریم و دو باره برگردیم، "بهروز" ترسید و که: «فراشه فرستاد نمی­ دانم بکجا تلفن ­کردند» سفارش ­می­کرد که اینقدر دقت­ نکنید، باعث دردسرتان می­شوند و البته باعث دردسر او شده ­بودیم. دنیائی بود، و چه چشم ­های درخشانی و چه خانمی ­هائی که مسلماً مربوط بخود بچه ­ها بود! و بقول آن مردک انگریزی که در خانه "گلستان"]ابراهیم [یا در خانه خودمان می­گفت که یک میلیارد و خرده­ای دلار در بانک­ های امریکا! و خود شهرداری یزد، فقط سالی سه ­­هزار تومان بودجه برای سگ­کشی دارد!

دیگر اینکه در حدود 200 هزار دوچرخه درین شهر است. در هر خانه ­ای بطور متوسط دوتا و حداقل یکی و به نسبت جمعیت این شهر حتی از اصفهان هم چرخ بیشتر است. اقلاً ازین نظر رکورد را شکسته و بالاخره این شهر هم در یک چیزی اول شده­است.

دیگر اینکه در شهر بیمارستا­ن­ ها فقط 300 تخت آماده دارند و ازین تعداد، 60 تخت مال بیمارستان بیمه ­های اجتماعی [است] که دیگران حق استفاده از آن را ندارند و فعلاً هم فقط 10تای آن اشغال بود و تعداد دیگری ازین رقم هم مربوط بزایشگاه­ها است.

دیگر اینکه فقط دوتا کورۀ بلند (هوفمن)[1] برای آجرپزی دارند و نامحدود کوره ­های قدیمی. برای هر بنای بزرگی که می­ خواهند بسازند، قبلاً یک کورۀ آجری و یک کورۀ گچ و آهک راه­ می ­اندازند، یا هر دو- سه ­نفری برای خانه­ ای که می­س ازند، بشراکت کوره ­ای عَلَم ­می ­کنند.

دیگر اینکه کارخانه ­های ریسندگی شهر عبارتند از "آقا"، "اقبال"، "سعادت ­نساجان"، "جنوب" و "هراتی" و بافندگی­ ها عبارتند از "درخشان"، "یزدباف" (در شرف تأسیس) و اینها جمعاً در حدود دوهزار کارگر دارند.

دیگر اینکه یکی از طرق کمک­ خرج سپورهای شهرداری، نگهداری از بچه ­های سرِراهی است که چون شیرخوارگاه نیست، شهرداری بخانوادۀ سپورها می­ دهد که نگه­دارند و چه ­بسا بچه ­ها که می­ میرند و سپورها سال­ ها خرج و کمک آنها را می ­گیرند.

دیگر اینکه اینهم یک متل یزدی در بارۀ چرخ خرمن­کوب:

         آی چه خوبه گردون­داری               روش می­شینی، مزد هم داری!

 

شنبه 2 فروردین 37- ساعت 7 و ربع- شهر کرمان

و چه شهری! نیمساعت است توی آن می ­گردیم، نه نانوائی دارد، نه کره در آن پیدا کردیم، جز انواع مختلف کره­ها و پنیرهای فرنگی- Danish Butter and Cheese. نانوائی ­ها بمناسبت عید تعطیل دارند و کره هم نمی­ خورند، و آنها هم که می­ خورند، برای­شان از اروپا هم شده، وارد می ­کنند.

بالاخره ناچار شدیم به کباب ­کوفتی همین مسافرخانه ­ای که در آن یک اطاق گرفته­ ایم، بسازیم، مثلاً پیش خودمان قرار گذاشته ­بودیم که ازین ببعد دیگر غذای مسافرخانه ­ها را نخوریم، ولی باز هم نشد. فعلاً کبابش را آورده. بروم ببینم چه درست ­کرده.

نیمساعت بعد- کباب بدی نبود، بخصوص بعد از ناهار قلابی امروز که صدرحمت به قیمه ­پلوهای دسته­ های سینه ­زنی قدیم. پنیر و عسل هم خریده­ بودیم و پرتقال. پنیر تبریز 200 گرم به 15 ریال و عسل نیم کیلو به 50 ریال و پرتقال همین حوالی دانه ­ای دو ریال. یزد کیلوئی می­ فروختند و خیلی گران. فعلاً که چیزی از شهر ندیده­ایم، تا فردا.

صبح ساعت 5/6 از یزد حرکت ­کردیم بقصد کرمان، دونفری به 35 تومان. ساعت نُه "انار" بودیم و صبحانه ­ای خوردیم، تخم ­مرغی و نانی را با چای بلعیدیم. قنات آب جالبی داشت پر از ماهی. و ساعت 5/11 رفسنجان بودیم. یک چهارخیابانی و یک مجسمه کوفتی از تنها شخص مجسمه­ شوندۀ مُلک و نرده­ای دور آن و یک توپ کوچولوی قراضه جلوی پایش و شهر یک شهر گِلی و پست و بی­درخت، و خالی از آجر و باغستان­ ها همه پسته که ترکه­ های خشکشان از سر دیوارهای گِلی بندرت بالا آمده­ بود. و آن پلوقیمۀ کذائی را همانجا خوردیم و هیچ­ چیز دیگر هم نداشت. با یک یاروی ریش­داری آشنا شدیم که از بیرجند می ­آمد و تازه به گدائی افتاده ­بود و از هفت­قدمی ­اش که می­ گذشتی، زمزمه ­ای ­می­کرد حاکی از التماس دعا. بازای دو کلمه اطلاعاتی که در بارۀ راه ازو گرفتم، یک تومانش دادم که باز چیزهائی زمزمه­ کرد، لابد دعاوثنا. و بالاخره 5/1 راه­ افتادیم و 5/3 بعدازظهر کرمان بودیم. هوا ابر شده­است. تمام امروز زیر ابر راه­ رفتیم. اینهمه از آسمان کرمان شنیده­ایم، خنده ­دار است این یکی- دو روز همه ­اش ابر باشد. و اینجائی­ که اطاق گرفته ­ایم، بهترین مسافرخانه ­ها است، باسم "اخوان" و ملافه­ هایش برنگ جای کتکِ روی صورت، یا بدن است، کبود. و توی شهر تا دلت­ بخواهد، دکان ­های فروشندۀ لوازم الکتریکی و رادیو باز بود و خمیردندان "اُمو"omo)) و ازین حقه ­بازی­ ها و بادی می­ آید که نگو و گردوخاکی بپا است که آن سرش ناپیدا است. از امشب هم تصمیم ­گرفته ­ایم رختخواب­ ها را باز کنیم و امتحان­ کنیم.

دیگر اینکه همان عصر پس از ورود در بارۀ بندرعباس تحقیقات­ کردم. معلوم­ شد دوروزه می­رود و در همین مدت می­ آید، یعنی عصر امروز راه­ می­افتد و عصر یا غروب فردا بندرعباس است، به نفری 25 تومان. فکر می­ کنم این تکۀ برنامه را بزنیم، چون از زاهدان و زابل و بیرجند تا مشهد راه درازی در پیش داریم. شاید هم رفتیم، ولی فعلاً که خیال ندارم.

 

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 7 اسفند 1402

 


[1]) Hoffmann kiln، یکی از کوره­ های مورد استفاده در صنایع سرامیک و آجرپزی

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.