بکوشش: محمدحسین دانایی
رفتیم سراغ "استادان"، معلوم شد صبح رفته شیراز و خلاص از شرّ ما. و بعد سراغ "بهروز" و ناهار خانۀ او بودیم و شب هم و بعدازظهر هم تا سه خوابیدیم و مدتی دنبال "حکمت"[مرتضی] گشتیم و پیدایش نکردیم و بعد هم ["سری" اضافی حذف شد] به پرورشگاه یتیمان شهرداری سر کشیدیم و یادداشتهائی برداشتم که خواهم آورد. و حالا هم برگشتهایم خانه، معلوم شده است که یارو مقنیباشی به سؤالهای من جوابهای لفظ قلم داده و حدس من درست بوده، جوابهای کلی و سربالا و بدردنخور، اما اساس مطلب این است که نوشته، برای تعیین تاریخچه قنوات و ذکر اسامی تمام آنها، یک کارشناس باسواد و وارد (مثل خود او که میتواند لفظ قلم بنویسد) یک ماه خرج سفر میخواهد! سنگ به شکم خودش زده. عجب اداریبازی مردم را از کار انداخته، یارو خیال کرده من گ… هستم و کارهای و برای خودش فعالیت میکند. حق هم دارد. مملکت پر از بیکاری. اسمش هم هست منتظرالحجه و بهتر که نشد عکسش را بگیریم، گرچه قیافۀ جالبی داشت. مطالب قنات را جدا مینویسم.
پرورشگاه یتیمان را سرِ راه دیدیم، نه بقصد، و خوشبختی این بود که سرپرستی- چیزی نداشتند. روز عید بود و خودشان تنها بودند. اواخر امر یک رأس فراش هم پیدا شد که ما کارمان را کرده بودیم. به خوابگاه هاشان سر کشیدیم که بالای هر تخت آهنی اش ["بدیوار" اضافی حذف شد] یک دستمال ابریشمی از یک گوشه بدیوار کوبیده شده بود و هنوز تای آنها باز نشده بود. و بچه ها می گفتند که ملافه ها 15روزی یک بار شُسته میشود. یک پسرک باهوش 14-15 ساله راهنمامان شد که کلاس نُه بود. خود پرورشگاه یک مدرسه، یعنی دبستان شش کلاسه دارد و بزرگترها تا 18سالگی که دنبال کار خواهند رفت، به دبیرستان های دیگر می روند به درسخواندن و ظهر و شب بر می گردند. خود آن پسر ازین قبیل بود. جمعاً 67 نفر بودند. یک کارگاه آهنگری داشت عبارت از چهارتا گیره و یک سندان و یک کارگاه نجاری با محصولاتی از قبیل چوبرختی و کازیه و زیرپائی ساخته و دو کارگاه پارچهبافی با چهارتا داربست و یک جوراببافی با دوتا ماشین خراب. یک رادیو هم داشتند که فریاد میکرد که ما وارد شدیم. آشپزخانه بزرگ، اما سوت وکوری داشتند. دیگ کوچکی سرِ بار بود. معلوم شد چون ایام عید است و عدهای به سراغ اقوام دور خود رفته اند، ناهارشان را برای آنهائی گذاشته اند که نرفته اند. برنامۀ غذا و جیره هر نفرشان در هر وعده غذا بدیوار بود که عیناً نقل کردم و اینجا نقل می کنم: (جدول صفحه 235 در اینجا کار شود.)
و البته این اعداد رسمی بود به نقل از دیوار مطبخ که روی کاغذ و برنامه صدق می کند. در عمل رسم مملکت را میدانیم که سفرۀ مهمانی رؤسا هم ازین اعداد رنگین میشود. دیدیم بسیار بیجا کرده ایم که دستِ خالی رفته ایم، بخصوص که سرخری نداشتند، اما حیف که نمیدانستیم کجا میرویم و گفتم چیزی بگیریم و دو باره برگردیم، "بهروز" ترسید و که: «فراشه فرستاد نمی دانم بکجا تلفن کردند» سفارش میکرد که اینقدر دقت نکنید، باعث دردسرتان میشوند و البته باعث دردسر او شده بودیم. دنیائی بود، و چه چشم های درخشانی و چه خانمی هائی که مسلماً مربوط بخود بچه ها بود! و بقول آن مردک انگریزی که در خانه "گلستان"]ابراهیم [یا در خانه خودمان میگفت که یک میلیارد و خردهای دلار در بانک های امریکا! و خود شهرداری یزد، فقط سالی سه هزار تومان بودجه برای سگکشی دارد!
دیگر اینکه در حدود 200 هزار دوچرخه درین شهر است. در هر خانه ای بطور متوسط دوتا و حداقل یکی و به نسبت جمعیت این شهر حتی از اصفهان هم چرخ بیشتر است. اقلاً ازین نظر رکورد را شکسته و بالاخره این شهر هم در یک چیزی اول شدهاست.
دیگر اینکه در شهر بیمارستان ها فقط 300 تخت آماده دارند و ازین تعداد، 60 تخت مال بیمارستان بیمه های اجتماعی [است] که دیگران حق استفاده از آن را ندارند و فعلاً هم فقط 10تای آن اشغال بود و تعداد دیگری ازین رقم هم مربوط بزایشگاهها است.
دیگر اینکه فقط دوتا کورۀ بلند (هوفمن)[1] برای آجرپزی دارند و نامحدود کوره های قدیمی. برای هر بنای بزرگی که می خواهند بسازند، قبلاً یک کورۀ آجری و یک کورۀ گچ و آهک راه می اندازند، یا هر دو- سه نفری برای خانه ای که میس ازند، بشراکت کوره ای عَلَم می کنند.
دیگر اینکه کارخانه های ریسندگی شهر عبارتند از "آقا"، "اقبال"، "سعادت نساجان"، "جنوب" و "هراتی" و بافندگی ها عبارتند از "درخشان"، "یزدباف" (در شرف تأسیس) و اینها جمعاً در حدود دوهزار کارگر دارند.
دیگر اینکه یکی از طرق کمک خرج سپورهای شهرداری، نگهداری از بچه های سرِراهی است که چون شیرخوارگاه نیست، شهرداری بخانوادۀ سپورها می دهد که نگهدارند و چه بسا بچه ها که می میرند و سپورها سال ها خرج و کمک آنها را می گیرند.
دیگر اینکه اینهم یک متل یزدی در بارۀ چرخ خرمنکوب:
آی چه خوبه گردونداری روش میشینی، مزد هم داری!
شنبه 2 فروردین 37- ساعت 7 و ربع- شهر کرمان
و چه شهری! نیمساعت است توی آن می گردیم، نه نانوائی دارد، نه کره در آن پیدا کردیم، جز انواع مختلف کرهها و پنیرهای فرنگی- Danish Butter and Cheese. نانوائی ها بمناسبت عید تعطیل دارند و کره هم نمی خورند، و آنها هم که می خورند، برایشان از اروپا هم شده، وارد می کنند.
بالاخره ناچار شدیم به کباب کوفتی همین مسافرخانه ای که در آن یک اطاق گرفته ایم، بسازیم، مثلاً پیش خودمان قرار گذاشته بودیم که ازین ببعد دیگر غذای مسافرخانه ها را نخوریم، ولی باز هم نشد. فعلاً کبابش را آورده. بروم ببینم چه درست کرده.
نیمساعت بعد- کباب بدی نبود، بخصوص بعد از ناهار قلابی امروز که صدرحمت به قیمه پلوهای دسته های سینه زنی قدیم. پنیر و عسل هم خریده بودیم و پرتقال. پنیر تبریز 200 گرم به 15 ریال و عسل نیم کیلو به 50 ریال و پرتقال همین حوالی دانه ای دو ریال. یزد کیلوئی می فروختند و خیلی گران. فعلاً که چیزی از شهر ندیدهایم، تا فردا.
صبح ساعت 5/6 از یزد حرکت کردیم بقصد کرمان، دونفری به 35 تومان. ساعت نُه "انار" بودیم و صبحانه ای خوردیم، تخم مرغی و نانی را با چای بلعیدیم. قنات آب جالبی داشت پر از ماهی. و ساعت 5/11 رفسنجان بودیم. یک چهارخیابانی و یک مجسمه کوفتی از تنها شخص مجسمه شوندۀ مُلک و نردهای دور آن و یک توپ کوچولوی قراضه جلوی پایش و شهر یک شهر گِلی و پست و بیدرخت، و خالی از آجر و باغستان ها همه پسته که ترکه های خشکشان از سر دیوارهای گِلی بندرت بالا آمده بود. و آن پلوقیمۀ کذائی را همانجا خوردیم و هیچ چیز دیگر هم نداشت. با یک یاروی ریشداری آشنا شدیم که از بیرجند می آمد و تازه به گدائی افتاده بود و از هفتقدمی اش که می گذشتی، زمزمه ای میکرد حاکی از التماس دعا. بازای دو کلمه اطلاعاتی که در بارۀ راه ازو گرفتم، یک تومانش دادم که باز چیزهائی زمزمه کرد، لابد دعاوثنا. و بالاخره 5/1 راه افتادیم و 5/3 بعدازظهر کرمان بودیم. هوا ابر شدهاست. تمام امروز زیر ابر راه رفتیم. اینهمه از آسمان کرمان شنیدهایم، خنده دار است این یکی- دو روز همه اش ابر باشد. و اینجائی که اطاق گرفته ایم، بهترین مسافرخانه ها است، باسم "اخوان" و ملافه هایش برنگ جای کتکِ روی صورت، یا بدن است، کبود. و توی شهر تا دلت بخواهد، دکان های فروشندۀ لوازم الکتریکی و رادیو باز بود و خمیردندان "اُمو"omo)) و ازین حقه بازی ها و بادی می آید که نگو و گردوخاکی بپا است که آن سرش ناپیدا است. از امشب هم تصمیم گرفته ایم رختخواب ها را باز کنیم و امتحان کنیم.
دیگر اینکه همان عصر پس از ورود در بارۀ بندرعباس تحقیقات کردم. معلوم شد دوروزه میرود و در همین مدت می آید، یعنی عصر امروز راه میافتد و عصر یا غروب فردا بندرعباس است، به نفری 25 تومان. فکر می کنم این تکۀ برنامه را بزنیم، چون از زاهدان و زابل و بیرجند تا مشهد راه درازی در پیش داریم. شاید هم رفتیم، ولی فعلاً که خیال ندارم.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 7 اسفند 1402
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.