یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۰۵

کدخبر: ۲۲۰۳

بکوشش: محمدحسین دانایی

تأسیسات و بقعه بارگاه از ۸۴۰ هجری برپاست و یک گلدسته جلوی صحن در حال تعمیر است و بقیه‌اش روبراه. بوی گدابازی و زیارت­نامه‌خوانی و متولی­گری و شمع‌دارباشی‌مآبی هم از آن نمی‌آید. باغ ملی باصفائی است و گردشگاه تمیزی. زیرسیگاری‌ها به بدن کت‌وکلفت سروها کوبیده و حیاط تمیز و موزائیک‌شده از قلوه‌سنگ و راستی، آدم حیفش ­می‌آید تف بکند یا ته سیگار بیندازد. این­طور که پیدا است، امشبه را باید اینجا به سر برد. حیف که اطاقمان بسیار بد است.

 

 

همانروز و همانجا- ۵/۶ بعدازظهر

توی اطاق مقداری الکل ریختیم و آتش­ زدم، شاید کمی از رطوبتش کم ­شود. اگر مفید بود، باز هم روشن­ می‌کنم. این یارو "علی ­قدر" درویش‌باشی می‌گوید: ما ده نفریم، پیرو درویش "علی مصری" و دو نفرمان اروپائی‌اند و شش نفر ایرانی و یک نفر تبّتی والخ و می‌گوید گوشت و حیوانی نمی‌خورم و باید بین ۳۰ تا ۶۰ سالگی یک­ جور بمانم و گذشته از خواب‌کردن، مدعی شفای روحی امراض غیرروحی هم هست و ازین قزعبلات. قرار است

شام که خوردیم، برویم سراغش مقداری گپ­ بزنیم. برادرم می­گفت: باید برادر "قدر"[1] چاقوکش تهران باشد و خودش مدعی­ بود که دانشکدۀ افسری دیده و همچنین دانشکدۀ هنرهای زیبا را بصورت مستمع آزاد دیده و مدعی نقاشی هم هست و ازین قبیل و افسر هم لابد بوده و کتابی می­ گوید در فلسفه نوشته و ازین لغات فرنگی باب­شده درین سال­ های اخیر هم زیاد سرِ زبان دارد. پیدا است چهارتا از همین جزوه ­های قلابی را ورق­ زده. بهرصورت، موجود وحشتناکی است. یاروئی را که قرار بود خواب ­کند، خودش مدعی است ظهر خواب ­کرده و خود یارو می­ گوید: ظهر نشد، گفته برو عصر بیا و عصر هم که گذشت و شب شد.

دیگر اینکه یک شعر دیگر هم درین دیار آموختیم. نمی­ دانم چرا درین سفر به شعر و ازین اباطیل هم دارم توجه ­می­ کنم. بهرصورت، به نقل ­قول از "افتخاری"نامی که دیشب در کلوب شطرنج دیدیمش و امروز در میدان ماهان مرا از دور شناخت و باسم صدا داد و من خیال ­کردم یکی از تهرانی­ ها است که نبود. بهرصورت، شعر این است و او می­ گفت از "شاه ­نعمت‌الله" است:

بهشت روی زمین است قریۀ ماهان

بشرط آنکه تکانش دهند در دوزخ

نقل از مدیر مدرسه: در بارۀ اسم­گذاری ماهان، گویا "آذرماهان"[2]نامی از سردارهای ساسانی (اردشیر) آنجا را آباد کرده (رابطه "ماه ­الفلان" و "ماهان" دیده شود.)

دیگر اینکه این یارو که حجره ­اش را بما داده، یک شرح حال "شاه­ نعمت‌الله" در دسترسمان گذاشته که بخوانیم و کتاب­ هائی هم دارد، منجمله (رباعیات "شارق یزدی"[3] که در کرمان انشاء نموده فی سنه 1339) و ("معرفت ­السّل"[4] من مترجمات "میرزا سید رضا خان صدیق­ الحکما"[5] ماه صفر 1319، تألیف "دکتور الیزه ریبار" فرانسوی، مسیحی 1900) که در آخر آن به مطالعه­ کنندگان بصیر اعلام­ کرده که «چون کلیۀ اسباب مهیئۀ سل درین مجرم موجوداند، دور نیست به همین مرض داعی اجل را لبّیک بگویم. اگر خداوند متعال تفضّل ­فرموده و قوه عنایت فرمود که بتوانم این اسباب مهیئه را از خود دور نمایم، یَحتَمِل تا شصت ­و چیزی زندگانی ­کرده و خدمات عمدۀ علمی برای ابنای وطن و دولت و ملت نمایم، فَاِلاّ مشکل است که تا پنجاه عمر نموده­ باشم.» و جالب این است که در آخر کتاب هشت صفحه­ ای هم لغت­نامه داده ­است که در آن لغات فرانسوی متن کتاب را توضیح­ داده، مثل "باکتریولوژی"،  یا "بلادون" و ازین قبیل اصطلاحات طبی.

و اما کتاب "شارق یزدی"[غلامحسین] در حدود 370تائی رباعی دارد. بعد مقدار مختصری غزل و قصیده و مسمط و «در مطبعۀ مبارکۀ دارالامان کرمان 1339 در شهر صفرالمظفر... بزیور طبع آراسته­ گردید.»

 

سه­ شنبه 5 فروردین-  7 صبح -  اندر ماهان

دیشب برای شام مقداری ماست و شیر داشتیم و چندتائی تخم­ مرغ. یک دکان بقالی فقط پنج­ تا تخم داشت و سه ­تا پرتقال. پنیر هم وقتی ما شام مان تمام ­شد، رسید. این پسرۀ پادو را که اسمش "عباس" است ]"است" به جای "آورد" گذاشته ­شد[ دنبال آن فرستاده­ بودیم و اِنکَشَفَ (یعنی خودش می­گفت) که یارو درویشه او را خواب ­کرده و فرستاده کربلا و مشهد، اما خودش می­ خواهد این دفعه بجاهائی برود که بلد است و قبلاً دیده، مثلاً او هم می­ خواهد یارو را امتحان کند، درویش گُل مولی را، "علی ­قَدَر"! اسم که چاقوکشانه است، گردن­ کلفت و هیکلِ نَتَربوق یارو هم همین گواهی را می­ دهد، وگرنه از تَرک حیوانی نمی­ شود چنین قدوقواره­ای بهم ­زد. من خودم یکسال گوشت نخورده­ام در 19 سالگی، هنوز که هنوز است، تقاص آنرا پس ­می­ دهم.

بهرصورت، شاممان تازه تمام­ شده ­بود که "آزادپور"، شهردار سابق، آمد بدعوت­خواهی برای امروز ناهار. هر چه کردیم، نشد که نشد ردش ­کنیم. بهتر بود امروز صبح راه ­می­افتادیم و می­رفتیم. دل پُری داشت. اینطور که او می­ گفت، این "مهدوی"­نامی که ["که" اضافه حذف ­شد] کارگزار امور آستانه است و ما سرِ او حواله­ای داشتیم (و همین قضیه هم موجب دیگری برای ناراحتی "آزادپور" شده­است که در مقام اخلاص به "نوربخش" [جواد] ازو بعید می­ دیده که مهمان خودش را سرِ دیگری حواله­ کند) و کفش­ های[ش] چنان صدا می­کند و جیروجیر که انگار یک ژیگولوی عهد بوق اسلامبول[6]. بهرصورت، او غیر ازینکه رئیس فرهنگ است، در حدود، یا عیناً ماهی سیصد تومان از آستانه می­گیرد برای رسیدگی بکارهایش. این حتماً پولی است که متولی آستانه (که آخوندی است "مدنی­"نام و طبق گفتۀ همین "آزادپور" از گنابادی­ ها است و رضایت نعمة­اللهی ­ها باین نیابت تولیت هم خودش رشوه­ای است که به آخوندها و متشرعان می­ دهند و حق ­السکوتی و همین مطلب است که رابطۀ نعمة­اللهی­ ها را با مقامات روحانی کرمان محفوظ­ نگه­داشته. عجب ساخت­ و پاخت ­های بی­سروصدائی!) به فرهنگ می­ دهد که مبادا یک وقت صدای اوقاف درآید و بخواهد به کار آستانه دست­درازی­ کند.

بهرصورت، "آزادپور" که با دوتا از پسرهایش آمده ­بود که بزرگترۀ آندو که تازه هم افسر ستوان اوچ[7] شده­ بود، درست باندازۀ یک دختر چهارده­ساله خجالتی بود، می­گفت که "مهدوی" نباید مورد اعتماد و اطمینان "نوربخش"[جواد] باشد والخ و آن وقت شب آمده­ بود دعوت­خواهی، چون می ­دانست حریف رفته کرمان و "حقگو" هم که هم روضه ­خوان محل است و هم صاحب سند دراویش از طرف "ذوالریاستین"[8] و دستخطی ازو دارد که "نوربخش"[جواد] هم نتوانسته کاری با آن بکند، او هم رفته­ بود خانه. بهرصورت، آمده­ بود گله­ گزاری و دیدن دمِ ما، حتی معتقد بود که گنابادی ­ها که رابطه ­شان با روحانی­ ها خوب نیست، بوسیلۀ این جناب تولیت که از خودشان است، قصد تصرف آستانه را دارند و این او بوده­است که همچه­ وهمچه جلوگیری ­می­ کرده والخ و حتی موجب استعفای او هم (که خودش معتقد است موقتی است و ناچار از ما هم خواهد خواست که درین باره با "نوربخش" [جواد]چیزی بگوئیم) همین جلوگیری از نفوذ بی­ حد گنابادی­ ها در امور آستانه بوده ­است. گویا فرماندار، یا بخشدار اینجا هم از همان فرقه است والخ. و بعد هم دو غزل بآواز برایمان خواند در همین مضامین، منتها باشارات و کنایات زاهد و خرقه و خانقاه و غیره که قرار است رونویس­ کند و بدهد بما که برای "نوربخش"[جواد]ببریم. من هم نمی­دانم چرا وقتی احساس­ کردم او درین درددل­ ها احتیاج به تقویت دارد، دروغی درآمدم و گفتم که بفهمی­ نفهمی مأموریت بازرسی ­مانندی هم دارم! و تعجب­ کردم از خودم که چرا دروغ­ گفتم. خیلی کم ازین اتفاق ­ها می ­افتد. بهرصورت، گفتم. و یارو بالاخره رفت تا امروز ناهار که خواهیم ­رفت خانه­ اش که نمی­ دانیم کجای این ده­کوره است، ولی لابد می­ شناسندش و گُم ­نمی­ شویم.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 10 اسفند 1402

 


[1]) شاید منظور مظفرعلی ذوالقدر باشد. او یکی از یاران نواب صفوی بود که در سال 1324 به دستور نواب صفوی به سوی حسین علا، نخست وزیر، تیراندازی کرد.

[2]) آذرماهان، سردار پارسی که در جنگ ایران و روم (۵۷۲ - ۵۹۱ میلادی) حضور داشت.

[3]) شارق یزدی- غلامحسین  (1407- 1340 قمری)، شاعر متخلص به شارق

[4]) معرفت ­السل، موسسۀ مطالعات تاریخ پزشکی، طب اسلامی و مکمل، دانشگاه علوم پزشکی ایران، تهران، 143 صفحه. این کتاب با استفاده از اثر دکتر الیزه ریبار فرانسوی در سال 1319 هجری قمری ترجمه­ شده ­است.

[5]) صدیق ­الحکما- سید رضا، پزشک، مترجم و نویسندۀ قرن چهاردهم هجری قمری بوده ­است. از جزییات زندگی و تاریخ تولد و وفات او اطلاعی در دست نیست، ولی مطابق مندرجات کتاب "تقویم تاریخ، فرهنگ و تمدن اسلام و ایران" و اظهارنظرهای مربوط به فعالیت ­های درمانی- پژوهشی او، چنین برمی­ آید که او برای روشن­ کردن افکار عمومی در بارۀ مسایل پزشکی و بهداشتی تلاش می ­کرده ­است. در نشریۀ تربیت، شمارۀ 250 هم در بارۀ خدمات صدیق ­الحکما برای مهارکردن بیماری سل مطالبی درج شد ه­است.  

[6]) منظور خیابان اسلامبول یا استانبول در تهران است.

[7]) ستوان اوچ، به معنی ستوان سه. ضمناً اصطلاح طنزآمیزی بود که جلال و سیمین برای نظامی­های جوان بکار می­بردند.

[8]) ذوالریاستین شیرازی- حاج ­میرزا عبدالحسین (1333- 1252 شمسی) متخلص به مونس و ملقب به مونس‌علیشاه، از اقطاب سلسلۀ نعمت­اللهی و از آزادیخواهان فارس

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.