بکوشش: محمدحسین دانایی
تأسیسات و بقعه بارگاه از ۸۴۰ هجری برپاست و یک گلدسته جلوی صحن در حال تعمیر است و بقیهاش روبراه. بوی گدابازی و زیارتنامهخوانی و متولیگری و شمعدارباشیمآبی هم از آن نمیآید. باغ ملی باصفائی است و گردشگاه تمیزی. زیرسیگاریها به بدن کتوکلفت سروها کوبیده و حیاط تمیز و موزائیکشده از قلوهسنگ و راستی، آدم حیفش میآید تف بکند یا ته سیگار بیندازد. اینطور که پیدا است، امشبه را باید اینجا به سر برد. حیف که اطاقمان بسیار بد است.
همانروز و همانجا- ۵/۶ بعدازظهر
توی اطاق مقداری الکل ریختیم و آتش زدم، شاید کمی از رطوبتش کم شود. اگر مفید بود، باز هم روشن میکنم. این یارو "علی قدر" درویشباشی میگوید: ما ده نفریم، پیرو درویش "علی مصری" و دو نفرمان اروپائیاند و شش نفر ایرانی و یک نفر تبّتی والخ و میگوید گوشت و حیوانی نمیخورم و باید بین ۳۰ تا ۶۰ سالگی یک جور بمانم و گذشته از خوابکردن، مدعی شفای روحی امراض غیرروحی هم هست و ازین قزعبلات. قرار است
شام که خوردیم، برویم سراغش مقداری گپ بزنیم. برادرم میگفت: باید برادر "قدر"[1] چاقوکش تهران باشد و خودش مدعی بود که دانشکدۀ افسری دیده و همچنین دانشکدۀ هنرهای زیبا را بصورت مستمع آزاد دیده و مدعی نقاشی هم هست و ازین قبیل و افسر هم لابد بوده و کتابی می گوید در فلسفه نوشته و ازین لغات فرنگی بابشده درین سال های اخیر هم زیاد سرِ زبان دارد. پیدا است چهارتا از همین جزوه های قلابی را ورق زده. بهرصورت، موجود وحشتناکی است. یاروئی را که قرار بود خواب کند، خودش مدعی است ظهر خواب کرده و خود یارو می گوید: ظهر نشد، گفته برو عصر بیا و عصر هم که گذشت و شب شد.
دیگر اینکه یک شعر دیگر هم درین دیار آموختیم. نمی دانم چرا درین سفر به شعر و ازین اباطیل هم دارم توجه می کنم. بهرصورت، به نقل قول از "افتخاری"نامی که دیشب در کلوب شطرنج دیدیمش و امروز در میدان ماهان مرا از دور شناخت و باسم صدا داد و من خیال کردم یکی از تهرانی ها است که نبود. بهرصورت، شعر این است و او می گفت از "شاه نعمتالله" است:
بهشت روی زمین است قریۀ ماهان
بشرط آنکه تکانش دهند در دوزخ
نقل از مدیر مدرسه: در بارۀ اسمگذاری ماهان، گویا "آذرماهان"[2]نامی از سردارهای ساسانی (اردشیر) آنجا را آباد کرده (رابطه "ماه الفلان" و "ماهان" دیده شود.)
دیگر اینکه این یارو که حجره اش را بما داده، یک شرح حال "شاه نعمتالله" در دسترسمان گذاشته که بخوانیم و کتاب هائی هم دارد، منجمله (رباعیات "شارق یزدی"[3] که در کرمان انشاء نموده فی سنه 1339) و ("معرفت السّل"[4] من مترجمات "میرزا سید رضا خان صدیق الحکما"[5] ماه صفر 1319، تألیف "دکتور الیزه ریبار" فرانسوی، مسیحی 1900) که در آخر آن به مطالعه کنندگان بصیر اعلام کرده که «چون کلیۀ اسباب مهیئۀ سل درین مجرم موجوداند، دور نیست به همین مرض داعی اجل را لبّیک بگویم. اگر خداوند متعال تفضّل فرموده و قوه عنایت فرمود که بتوانم این اسباب مهیئه را از خود دور نمایم، یَحتَمِل تا شصت و چیزی زندگانی کرده و خدمات عمدۀ علمی برای ابنای وطن و دولت و ملت نمایم، فَاِلاّ مشکل است که تا پنجاه عمر نموده باشم.» و جالب این است که در آخر کتاب هشت صفحه ای هم لغتنامه داده است که در آن لغات فرانسوی متن کتاب را توضیح داده، مثل "باکتریولوژی"، یا "بلادون" و ازین قبیل اصطلاحات طبی.
و اما کتاب "شارق یزدی"[غلامحسین] در حدود 370تائی رباعی دارد. بعد مقدار مختصری غزل و قصیده و مسمط و «در مطبعۀ مبارکۀ دارالامان کرمان 1339 در شهر صفرالمظفر... بزیور طبع آراسته گردید.»
سه شنبه 5 فروردین- 7 صبح - اندر ماهان
دیشب برای شام مقداری ماست و شیر داشتیم و چندتائی تخم مرغ. یک دکان بقالی فقط پنج تا تخم داشت و سه تا پرتقال. پنیر هم وقتی ما شام مان تمام شد، رسید. این پسرۀ پادو را که اسمش "عباس" است ]"است" به جای "آورد" گذاشته شد[ دنبال آن فرستاده بودیم و اِنکَشَفَ (یعنی خودش میگفت) که یارو درویشه او را خواب کرده و فرستاده کربلا و مشهد، اما خودش می خواهد این دفعه بجاهائی برود که بلد است و قبلاً دیده، مثلاً او هم می خواهد یارو را امتحان کند، درویش گُل مولی را، "علی قَدَر"! اسم که چاقوکشانه است، گردن کلفت و هیکلِ نَتَربوق یارو هم همین گواهی را می دهد، وگرنه از تَرک حیوانی نمی شود چنین قدوقوارهای بهم زد. من خودم یکسال گوشت نخوردهام در 19 سالگی، هنوز که هنوز است، تقاص آنرا پس می دهم.
بهرصورت، شاممان تازه تمام شده بود که "آزادپور"، شهردار سابق، آمد بدعوتخواهی برای امروز ناهار. هر چه کردیم، نشد که نشد ردش کنیم. بهتر بود امروز صبح راه میافتادیم و میرفتیم. دل پُری داشت. اینطور که او می گفت، این "مهدوی"نامی که ["که" اضافه حذف شد] کارگزار امور آستانه است و ما سرِ او حوالهای داشتیم (و همین قضیه هم موجب دیگری برای ناراحتی "آزادپور" شدهاست که در مقام اخلاص به "نوربخش" [جواد] ازو بعید می دیده که مهمان خودش را سرِ دیگری حواله کند) و کفش های[ش] چنان صدا میکند و جیروجیر که انگار یک ژیگولوی عهد بوق اسلامبول[6]. بهرصورت، او غیر ازینکه رئیس فرهنگ است، در حدود، یا عیناً ماهی سیصد تومان از آستانه میگیرد برای رسیدگی بکارهایش. این حتماً پولی است که متولی آستانه (که آخوندی است "مدنی"نام و طبق گفتۀ همین "آزادپور" از گنابادی ها است و رضایت نعمةاللهی ها باین نیابت تولیت هم خودش رشوهای است که به آخوندها و متشرعان می دهند و حق السکوتی و همین مطلب است که رابطۀ نعمةاللهی ها را با مقامات روحانی کرمان محفوظ نگهداشته. عجب ساخت و پاخت های بیسروصدائی!) به فرهنگ می دهد که مبادا یک وقت صدای اوقاف درآید و بخواهد به کار آستانه دستدرازی کند.
بهرصورت، "آزادپور" که با دوتا از پسرهایش آمده بود که بزرگترۀ آندو که تازه هم افسر ستوان اوچ[7] شده بود، درست باندازۀ یک دختر چهاردهساله خجالتی بود، میگفت که "مهدوی" نباید مورد اعتماد و اطمینان "نوربخش"[جواد] باشد والخ و آن وقت شب آمده بود دعوتخواهی، چون می دانست حریف رفته کرمان و "حقگو" هم که هم روضه خوان محل است و هم صاحب سند دراویش از طرف "ذوالریاستین"[8] و دستخطی ازو دارد که "نوربخش"[جواد] هم نتوانسته کاری با آن بکند، او هم رفته بود خانه. بهرصورت، آمده بود گله گزاری و دیدن دمِ ما، حتی معتقد بود که گنابادی ها که رابطه شان با روحانی ها خوب نیست، بوسیلۀ این جناب تولیت که از خودشان است، قصد تصرف آستانه را دارند و این او بودهاست که همچه وهمچه جلوگیری می کرده والخ و حتی موجب استعفای او هم (که خودش معتقد است موقتی است و ناچار از ما هم خواهد خواست که درین باره با "نوربخش" [جواد]چیزی بگوئیم) همین جلوگیری از نفوذ بی حد گنابادی ها در امور آستانه بوده است. گویا فرماندار، یا بخشدار اینجا هم از همان فرقه است والخ. و بعد هم دو غزل بآواز برایمان خواند در همین مضامین، منتها باشارات و کنایات زاهد و خرقه و خانقاه و غیره که قرار است رونویس کند و بدهد بما که برای "نوربخش"[جواد]ببریم. من هم نمیدانم چرا وقتی احساس کردم او درین درددل ها احتیاج به تقویت دارد، دروغی درآمدم و گفتم که بفهمی نفهمی مأموریت بازرسی مانندی هم دارم! و تعجب کردم از خودم که چرا دروغ گفتم. خیلی کم ازین اتفاق ها می افتد. بهرصورت، گفتم. و یارو بالاخره رفت تا امروز ناهار که خواهیم رفت خانه اش که نمی دانیم کجای این دهکوره است، ولی لابد می شناسندش و گُم نمی شویم.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 10 اسفند 1402
[1]) شاید منظور مظفرعلی ذوالقدر باشد. او یکی از یاران نواب صفوی بود که در سال 1324 به دستور نواب صفوی به سوی حسین علا، نخست وزیر، تیراندازی کرد.
[2]) آذرماهان، سردار پارسی که در جنگ ایران و روم (۵۷۲ - ۵۹۱ میلادی) حضور داشت.
[3]) شارق یزدی- غلامحسین (1407- 1340 قمری)، شاعر متخلص به شارق
[4]) معرفت السل، موسسۀ مطالعات تاریخ پزشکی، طب اسلامی و مکمل، دانشگاه علوم پزشکی ایران، تهران، 143 صفحه. این کتاب با استفاده از اثر دکتر الیزه ریبار فرانسوی در سال 1319 هجری قمری ترجمه شده است.
[5]) صدیق الحکما- سید رضا، پزشک، مترجم و نویسندۀ قرن چهاردهم هجری قمری بوده است. از جزییات زندگی و تاریخ تولد و وفات او اطلاعی در دست نیست، ولی مطابق مندرجات کتاب "تقویم تاریخ، فرهنگ و تمدن اسلام و ایران" و اظهارنظرهای مربوط به فعالیت های درمانی- پژوهشی او، چنین برمی آید که او برای روشن کردن افکار عمومی در بارۀ مسایل پزشکی و بهداشتی تلاش می کرده است. در نشریۀ تربیت، شمارۀ 250 هم در بارۀ خدمات صدیق الحکما برای مهارکردن بیماری سل مطالبی درج شد هاست.
[6]) منظور خیابان اسلامبول یا استانبول در تهران است.
[7]) ستوان اوچ، به معنی ستوان سه. ضمناً اصطلاح طنزآمیزی بود که جلال و سیمین برای نظامیهای جوان بکار میبردند.
[8]) ذوالریاستین شیرازی- حاج میرزا عبدالحسین (1333- 1252 شمسی) متخلص به مونس و ملقب به مونسعلیشاه، از اقطاب سلسلۀ نعمتاللهی و از آزادیخواهان فارس
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.