بکوشش: محمدحسین دانایی
این قریۀ ماهان با در حدود هفتهزار جمعیتی که دارد، گذشته از آستانه که داستان دیگری است و واقعاً زیبا و فرحبخش است، درست به یک دهکوره میماند، با کوچهها و خیابانهای بیترتیب و تَنگ و گشاد و دکانها با درهای کوتاه، غیر از چندتا دکان جدید و یک چهارخیابان تازهاحداثشده جلوی در آستانه، و آبی که دارد، آنقدر زیاد است که پس از زایندهرود اصفهان در تمام این سفر ندیدهایم، یکچندان آب کرج، شاید هم بیشتر، و همه از دامنههای همین "کوه جوپار" یا "جوپال" که جنوبی یا بفهمینفهمی جنوب غربی ماهان است.
دیگر اینکه تازه دیشب امکان نظرافکندن به آسمان دست داد. واقعاً آسمان اینجا بزرگ و عمیق و آشنا است و صاف و درخشان. ماه که سه- چهارشبه بود، تازه فرو رفته بود و هیچ نوری جز از آن ستارگان نبود، اما عقرب را نتوانستم پیدا کنم که به برادرم نشان بدهم، یا چون طلوع نکرده بود، یا چون با افق کرمان آشنا نبودم. براحتی میشد در نور ستارگان جلوی پا را دید، البته چشم که عادت کرد.
دیگر اینکه گویا این آستانه سالی در حدود صدهزار تومان عایدات وقفی دارد که چندان قدمی با آن برنمیدارند. اوقاف آستانه در همین ماهان است و حوالی آن تا سی- چهلفرسخی و مثلاً فلان فرماندار کرمان که شرح حال شاه نعمةالله را نوشته، دو- سههزارتومانی از آستانه حقالتألیف گرفته و ازین مخارج لابد قلمهای دیگری هم هست که از "نوربخش"]جواد [خواهم پرسید.
دیگر اینکه اطاقی که یک شب در آن بسر آوردهایم، باریکهای است راهرومانند دو متر در چهار. بالای بخاری آن عکسی از "نوربخش"[جواد] و عکس هائی از "ذوالریاستین"[عبدالحسین] و جماعت مُرده و بالای آن، پوست تختی بدیوار کوبیده و کشکول و تبرزینی وسط آن آویزان و منتشائی[1] یک طرف و جزوهدانی طرف دیگر آویخته و دوتا دندان سگماهی با یک زاویۀ منفرجه در بالای پوست تخت کوبیده و عکس های دسته جمعی از دراویش و "حقگو" و دیگران با بوق و منتشا[2] و یک کلاه نمدی درویشی منقش به "یا علی مدد"های مکرر طرف چپ و کلاه دیگری عبارت از یک فینۀ شالمهبسته طرف مقابل آن بدیوار و شمایل های متعدد "علی" و یک تخت چوبی کنارِ در و دوتا گلیم کوچک و چراغی و منقلی و ازین خِرتوپِرت ها. و مثلاً اینجا خانقاه آستانه است و کلید آن دست "حقگو" است که صاحب سند از "ذوالریاستین"[عبدالحسین] است.
دیگر اینکه دیشب تقریباً نخوابیدم، هر نیمساعتی ده دقیقه خوابم میبرد، بعد از درد استخوانها]ی[ سینه یا پا بیدار میشدم. دو- سه بار غلت وواغلت و از نو خواب چیره میشد. تا صبح این جوری سرکردم. برادره را روی تخت خواباندم و خودم روی زمین. عجب سُقُلمِه بود! درویشی زیاد هم بمزاج مبارک فقرا سازگار نیست، و تعجب است درین مدت، همه اش خواب هم میدیدم که دوتایش یادم مانده: اولی اینکه در خانه ای بودیم نه شبیه به هیچ یک از خانه هائی که دیده ام، ولی انگار یا خانه بابام است، یا خانه خودم، یا یکی از اقوام و "حورا"ی[دانایی]خواهرزاده ام، در آن رَتق وفَتق امور می کند و تخت های بزرگ در اطاق های آن است با دوشک های نرم و کلفت. شتر در خواب بیند پنبه دانه! و دومی اینکه خواب دیدم من منزل "پرویز صدیقی" هستم و "سیمین" آمده است پ...تنهاش را لخت کرده و جلوی ما دونفری روی زمین می غلتد[3]. ناچار دعوا و حرف وسخن و پرخاش و از خواب بیدار شدم. میل جنسی خودم و شاید هم یک نوع وسواس های لاعَن شُعُور در بارۀ تنهائی "سیمین" و نیز سوءظن های گُنگ باین "صدیقی"[پرویز]. بهرصورت، شبی بود! و گذشت. و خیال می کردم صبح چهارچنگول شده باشم، اما نشدهام و سُرومُروگُنده ساعت 5/5 بلند شدم و وضوئی ساختم و قلابی نمازی در صحن آستانه خواندم، "نوربخش"]جواد[ سفارش کرده بود. خوشبختانه یکی دیگر هم در زیر گنبد بود که سیتوسوتهامان را با هم توأم می کردیم و میفرستادیم زیر سقف. ولی اینهم عالَمی دارد! در آن صبح زود بیدارشدن و سرمای چندش آور و در عین حال، لذتبخش آن را استنشاق کردن والخ... محیط دارد اثر خودش را ظاهر می کند. هر ایمانی، مولود یک تمرین مرتب است.
دیگر اینکه فقط آستانه یک موتور دیزل MWM دارد، آلمانی، که برق دستگاه را می دهد و همان یک نیمچه خیابان جلوی درِ آنرا. بقیه چراغ نفتی دارند، یا توری. و شب عجب ساکت و خلوت بود. اگر یک امشب را هم اینجا بمانیم، فکر نمی کنم همان تأثرات دیشب دست بدهد، چون بر خلاف دیروز، امروز ابر است و باد هم افتاده و دیروز عجب بادی می آمد و عجب سرد بود که هر چه پشمی داشتیم، پوشیدیم، و الآن احساس میکنم که کمرم و پاها درد می کند، لابد کوفتگی بیخوابی دیشب است. بعدازظهر در خانۀ یارو لابد زمین نرم است و چرتی خواهیم زد. حالا پاشیم برویم گردش و عکسبرداری.
همانروز و همانجا- 5/7بعدازظهر
عکسبرداری که نشد، هیچ، از عصر، یعنی دو بعدازظهر هم بارش تندی شروع کرده و حسابی می بارد. می گویند سیل هم در دنبال دارد.
صبح گشتی زدیم تا سرآسیاب "ملا اسکندر" که بهمان کلمۀ اولش اکتفا میکنند و بعد برگشتیم و با مدیر مدرسه بنام "سعیدنژاد" آشنا شدیم که خواهرزادۀ "آزادپور" است (برادرش هم کدخدا، پسرش هم معلم است و دیگرانش هم دیگرکاره، لابد بقول خودش شهر را قبضه کرده!) و یک پا ندارد، پای راست، و شباهتکی دارد به معلمهائی که "چخوف"[آنتوان]از آنها در قصه هایش اسم میبرد و ازش پرسیدم که "چخوف"[آنتوان] را خوانده، یا نه؟ گفت نه و قولش دادم که برایش بفرستم. در بارۀ کتابخانۀ آستانه هم قول هائی داده ام که لابد مقداریاش را عملی خواهم کرد.
دیگر اینکه مئذنه مناره های این آستانه هم از قانون حفاظت از گرما بی نصیب نمانده است و محفوظ از آب و باران خارج است و باین مناسبت، از دور می بینی که کمر بالای مناره پهن و کلفت شده است، و حیف که نشد از آنها عکس بگیریم.
دیگر اینکه ظهر منزل "آزادپور" بودیم. دم ودستگاهی دهاتیوار داشت و پلوئی با خورش قیمۀ عجیبی و مرغی داد، و خانه ای با آب روان بزرگی و شکوفه های سیب و گلابی که عصر همه اش دم باران ریخته بود و البته غزل ها خواند و گفت، نوشتم که برای "نوربخش"[جواد] ببرم. ادب کردیم و تحمل، و چَرت گفتیم از سیاست و تربیت و امور آستانه والخ و سامع حرف وسخن های آنها بودیم در بارۀ سیب زمینیای که باید بارتش بفروشند و زمینی که باید با تراکتور شخم بشود (دوتا تراکتور باین حوالی هم آمده) و از آسیاب هائی که دارند، پرسیدم. معلوم شد پنج- ششتا آسیاب دارند، یعنی داشته اند باسامی: "بنگاه حاج امین"، "ماهان پائین"، "شاه"، "ملا اسکندر"، "کَل اسمال" و "سید حسین" که این آخری دوتا پهلوی هم است که یکیش کار میکند و هنوز دائر است، اما بقیه همه بائرند و خوابیده، البته بعلت وجود ذیجود آسیاب موتوری. ازین آسیاب ها، سومی و چهارمی را دیدن کردیم و سومی همان "آسیاب کهنۀ" ششصد سال های است که "شاه نعمةالله" هم که اینجا آمده، سر آب آن نان و ماستی از دست زنک های خورده و گلویش لابد گیر کرده و مانده. جا خوش کرده، تاریخ را تفسیر هم کردم.
دیگر اینکه معلوم شد مجموع آب های پنج- شش قنات نامبرده در پیش را این ولایتی ها به 3200 سهم تقسیم می کنند که بسته به بزرگی و کوچکی قنات ها، هر 10 تا 15 سهمی یک شبانهروز طول زمانی دارد، و حد متوسط قیمت این سهام آبی، پنج- شش هزار تومان است و حساب کردیم فقط ثروت آبی این ماهان، در حدود 19 میلیون تومان می شود، اگر لاف در غریبی نزده باشند، ولی شهردار محل این اطلاعات را می داد و نباید زیاد بی پروپا باشد.
دیگر اینکه بازای قَفیز[4] یزدیها و سنگ تهرانی ها و شمالی ها، اینجا هر واحد آب یک قَصَب است، یعنی مقدار آبی که 25 گز مربع زمین خیشخورده را آبیاری کند.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 13 اسفند 1402
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.