یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۰۶

کدخبر: ۲۲۱۰

بکوشش: محمدحسین دانایی

این قریۀ ماهان با در حدود هفت‌هزار جمعیتی که دارد، گذشته از آستانه که داستان دیگری است و واقعاً زیبا و فرح­بخش است، درست به یک ده‌کوره می‌ماند، با کوچه‌ها و خیابان‌های بی‌ترتیب و تَنگ و گشاد و دکان‌ها با درهای کوتاه، غیر از چندتا دکان جدید و یک چهارخیابان تازه‌احداث‌شده جلوی در آستانه، و آبی که دارد، آنقدر زیاد است که پس از زاینده‌رود اصفهان در تمام این سفر ندیده‌ایم، یک­چندان آب کرج، شاید هم بیشتر، و همه از دامنه‌های همین "کوه جوپار" یا "جوپال" که جنوبی یا بفهمی‌نفهمی جنوب غربی ماهان است.

دیگر اینکه تازه دیشب امکان نظرافکندن به آسمان دست­ داد. واقعاً آسمان اینجا بزرگ و عمیق و آشنا است و صاف و درخشان. ماه که سه- چهارشبه بود، تازه فرو رفته بود و هیچ نوری جز از آن ستارگان نبود، اما عقرب را نتوانستم پیدا کنم که به برادرم نشان ­بدهم، یا چون طلوع نکرده­ بود، یا چون با افق کرمان آشنا نبودم. براحتی می‌شد در نور ستارگان جلوی پا را دید، البته چشم که عادت ­کرد.

دیگر اینکه گویا این آستانه سالی در حدود صدهزار تومان عایدات وقفی دارد که چندان قدمی با آن برنمی­دارند. اوقاف آستانه در همین ماهان است و حوالی آن تا سی­- چهل­فرسخی و مثلاً فلان فرماندار کرمان که شرح حال شاه ­نعمة­الله را نوشته، دو- سه­هزارتومانی از آستانه حق­التألیف گرفته و ازین مخارج لابد قلم­های دیگری هم هست که از "نوربخش"]جواد [خواهم پرسید.

دیگر اینکه اطاقی که یک شب در آن بسر آورده­ایم، باریکه­ای است راهرومانند دو متر در چهار. بالای بخاری آن عکسی از "نوربخش"[جواد] و عکس­ هائی از "ذوالریاستین"[عبدالحسین] و جماعت مُرده و بالای آن، پوست­ تختی بدیوار کوبیده و کشکول و تبرزینی وسط آن آویزان و منتشائی[1] یک طرف و جزوه­دانی طرف دیگر آویخته و دوتا دندان سگ­ماهی با یک زاویۀ منفرجه در بالای پوست­ تخت کوبیده و عکس­ های دسته­ جمعی از دراویش و "حقگو" و دیگران با بوق و منتشا[2] و یک کلاه نمدی درویشی منقش به "یا علی مدد"های مکرر طرف چپ و کلاه دیگری عبارت از یک فینۀ شالمه­بسته طرف مقابل آن بدیوار و شمایل­ های متعدد "علی" و یک تخت چوبی کنارِ در و دوتا گلیم کوچک و چراغی و منقلی و ازین خِرت­وپِرت­ ها. و مثلاً اینجا خانقاه آستانه است و کلید آن دست "حقگو" است که صاحب سند از "ذوالریاستین"[عبدالحسین] است.

دیگر اینکه دیشب تقریباً نخوابیدم، هر نیمساعتی ده دقیقه خوابم­ می­برد، بعد از درد استخوان­ها]ی[ سینه یا پا بیدار می­شدم. دو- سه­ بار غلت­ وواغلت و از نو خواب چیره­ می­شد. تا صبح این جوری سرکردم. برادره را روی تخت خواباندم و خودم روی زمین. عجب سُقُلمِه بود! درویشی زیاد هم بمزاج مبارک فقرا سازگار نیست، و تعجب است درین مدت، همه­ اش خواب هم می­دیدم که دوتایش یادم­ مانده: اولی اینکه در خانه ­ای بودیم نه شبیه به هیچ ­یک از خانه­ هائی که دیده ­ام، ولی انگار یا خانه بابام است، یا خانه خودم، یا یکی از اقوام و "حورا"ی[دانایی]خواهرزاده ­ام، در آن رَتق ­وفَتق امور می ­کند و تخت ­های بزرگ در اطاق­ های آن است با دوشک ­های نرم و کلفت. شتر در خواب بیند پنبه ­دانه! و دومی اینکه خواب دیدم من منزل "پرویز صدیقی" هستم و "سیمین" آمده ­است پ...­تنه­اش را لخت کرده و جلوی ما دونفری روی زمین می­ غلتد[3]. ناچار دعوا و حرف­ وسخن و پرخاش و از خواب بیدار شدم. میل جنسی خودم و شاید هم یک نوع وسواس ­های لاعَن ­شُعُور در بارۀ تنهائی "سیمین" و نیز سوءظن ­های گُنگ باین "صدیقی"[پرویز]. بهرصورت، شبی بود! و گذشت. و خیال ­می­ کردم صبح چهارچنگول شده ­باشم، اما نشده­ام و سُرومُروگُنده ساعت 5/5 بلند شدم و وضوئی ساختم و قلابی­ نمازی در صحن آستانه خواندم، "نوربخش"]جواد[ سفارش­ کرده­ بود. خوشبختانه یکی دیگر هم در زیر گنبد بود که سیت­وسوت­هامان را با هم توأم ­می­ کردیم و می­فرستادیم زیر سقف. ولی اینهم عالَمی دارد! در آن صبح زود بیدارشدن و سرمای چندش ­آور و در عین حال، لذت­بخش آن را استنشاق ­کردن والخ... محیط دارد اثر خودش را ظاهر می­ کند. هر ایمانی، مولود یک تمرین مرتب است.

دیگر اینکه فقط آستانه یک موتور دیزل MWM دارد، آلمانی، که برق دستگاه را می ­دهد و همان یک نیمچه­ خیابان جلوی درِ آنرا. بقیه چراغ نفتی دارند، یا توری. و شب عجب ساکت و خلوت بود. اگر یک امشب را هم اینجا بمانیم، فکر نمی­ کنم همان تأثرات دیشب دست ­بدهد، چون بر خلاف دیروز، امروز ابر است و باد هم افتاده و دیروز عجب بادی می­ آمد و عجب سرد بود که هر چه پشمی داشتیم، پوشیدیم، و الآن احساس­ می­کنم که کمرم و پاها درد می­ کند، لابد کوفتگی بی­خوابی دیشب است. بعدازظهر در خانۀ یارو لابد زمین نرم است و چرتی­ خواهیم­ زد. حالا پاشیم برویم گردش و عکس­برداری.

 

همانروز و همانجا- 5/7بعدازظهر

عکس­برداری که نشد، هیچ، از عصر، یعنی دو بعدازظهر هم بارش تندی شروع ­کرده و حسابی می­ بارد. می­ گویند سیل هم در دنبال دارد.

صبح گشتی ­زدیم تا سرآسیاب "ملا اسکندر" که بهمان کلمۀ اولش اکتفا می­کنند و بعد برگشتیم و با مدیر مدرسه بنام "سعیدنژاد" آشنا شدیم که خواهرزادۀ "آزادپور" است (برادرش هم کدخدا، پسرش هم معلم است و دیگرانش هم دیگرکاره، لابد بقول خودش شهر را قبضه ­کرده!) و یک پا ندارد، پای راست، و شباهتکی دارد به معلم­هائی که "چخوف"[آنتوان]از آنها در قصه­ هایش اسم ­می­برد و ازش پرسیدم که "چخوف"[آنتوان] را خوانده، یا نه؟ گفت نه و قولش ­دادم که برایش بفرستم. در بارۀ کتابخانۀ آستانه هم قول ­هائی داده ­ام که لابد مقداری­اش را عملی خواهم ­کرد.

دیگر اینکه مئذنه مناره­ های این آستانه هم از قانون حفاظت از گرما بی­ نصیب ­نمانده ­است و محفوظ از آب و باران خارج است و باین مناسبت، از دور می ­بینی که کمر بالای مناره پهن و کلفت شده ­است، و حیف که نشد از آنها عکس­ بگیریم.

 دیگر اینکه ظهر منزل "آزادپور" بودیم. دم ­ودستگاهی دهاتی­وار داشت و پلوئی با خورش قیمۀ عجیبی و مرغی داد، و خانه ­ای با آب روان بزرگی و شکوفه ­های سیب و گلابی که عصر همه­ اش دم باران ریخته ­بود و البته غزل­ ها خواند و گفت، نوشتم که برای "نوربخش"[جواد] ببرم. ادب­ کردیم و تحمل، و چَرت گفتیم از سیاست و تربیت و امور آستانه والخ و سامع حرف ­وسخن ­های آنها بودیم در بارۀ سیب ­زمینی­ای که باید بارتش بفروشند و زمینی که باید با تراکتور شخم ­بشود (دوتا تراکتور باین حوالی هم آمده) و از آسیاب­ هائی که دارند، پرسیدم. معلوم ­شد پنج- شش­تا آسیاب دارند، یعنی داشته ­اند باسامی: "بنگاه حاج ­امین"، "ماهان پائین"، "شاه"، "ملا اسکندر"، "کَل ­اسمال" و "سید حسین" که این آخری دوتا پهلوی هم است که یکیش کار می­کند و هنوز دائر است، اما بقیه همه بائرند و خوابیده، البته بعلت وجود ذیجود آسیاب موتوری. ازین آسیاب­ ها، سومی و چهارمی را دیدن­ کردیم و سومی همان "آسیاب ­کهنۀ" ششصد سال ه­ای است که "شاه نعمة­الله" هم که اینجا آمده، سر آب آن نان و ماستی از دست زنک ه­ای خورده و گلویش لابد گیر کرده و مانده. جا خوش ­کرده، تاریخ را تفسیر هم کردم.

دیگر اینکه معلوم ­شد مجموع آب­ های پنج- شش قنات نامبرده در پیش را این ولایتی­ ها به 3200 سهم تقسیم­ می­ کنند که بسته به بزرگی و کوچکی قنات ­ها، هر 10 تا 15 سهمی یک شبانه‌روز طول زمانی دارد، و حد متوسط قیمت این سهام آبی، پنج- شش هزار تومان است و حساب ­کردیم فقط ثروت آبی این ماهان، در حدود 19 میلیون تومان می ­شود، اگر لاف در غریبی نزده ­باشند، ولی شهردار محل این اطلاعات را می­ داد و نباید زیاد بی ­پروپا باشد.

دیگر اینکه بازای قَفیز[4] یزدی­ها و سنگ تهرانی­ ها و شمالی­ ها، اینجا هر واحد آب یک قَصَب است، یعنی مقدار آبی که 25 گز مربع زمین خیش­خورده را آبیاری ­کند.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 13 اسفند 1402

 


[1] ) [صل: من تشائی]

[2] ) ایضاً

[3]) [اصل: می‌غلطد]

[4]) قفیز، واحد اندازه­ گیری مساحت در قدیم

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.