یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۱۶

کدخبر: ۲۳۵۷

بکوشش: محمدحسین دانایی

"مهاجر"[علی‌اصغر] حتی این روز جمعه بیرون‌آمدن‌هایش هم طبق حسابی است. اگر بشود با همان "خبره"[علی‌اصغر خبر‌زاده] راهمان را برویم بهتر است تا با این دارودسته. و احمق امروز در جواب تلفن عهدوعیال من که چرا چک نکول کرده، درآمده که از اول می‌دانستیم که پول نداریم و نمی‌دانیم و نمی‌دانستیم شما چه خواهید کرد. آدم حوصله‌اش را داشته­ باشد و بردارد از جنبۀ قضائی قضیه را دنبال ­کند. دستگاه به آن عرض و طول برمی‌دارد به آدم چک بی‌محل می‌دهد. واقعاً دعا کنم که دیگر این یک لقمه نان ما درِ ک... این پدرسوختۀ "همایون [صنعتی‌زاده] و دارودسته‌اش حواله نشود. نان بادردسری است، و پر از تحقیر و کدورت و دل­گرفتگی. اگر مجله راه­ بیفتد که می‌دانم با این پدرسوختگی‌ها چه کنم، و اگر هم راه ­نیفتاد که هیچ. یکی از مسائلی که باید حلش­ کرد، همین قضیۀ بنگاه‌های نشر است.

دیگر اینکه "نقش‌ونگار" را باز بزودی زیر چاپ خواهیم ­داد، شمارۀ پنجم را. و اینطور که پیدا است، این بار هم در همان بانک چاپ­ خواهد شد[1] و از شمارۀ دیگر شاید در چاپخانۀ خود هنرهای زیبا. کاری است که کم کم گرفته. هم عهدوعیال ما را تشویق ­کرده و گرم و هم جای خودش را باز کرده و حرفش را می­ خرند. کاری است که چه بخواهیم و چه نخواهیم، باسم ما دو نفر ضبط و ثبت شده و از هیچکس دیگر برنمی ­آید. فقط "جباری" این وسط اوقاتش تلخ است که آنرا هم درست ­خواهیم­ کرد، بخصوص اگر قرار بشود من کارم را بادارۀ آنها منتقل­ کنم. دیگر اینکه بس است، بروم سر قصۀ "خواستگاری" که نیمساعت پیش دست ­گرفتم، یعنی قبل ازینکه بیایم سراغ این دفتر برای رفع خستگی، و سه­- چهارصفحه­ ای از آنرا هم نوشته­ ام.

 

شنبه 30 فروردین-  7 صبح

تمام این یک هفتۀ اخیر به پذیرائی­های احمقانه از مردم گذشت. سه ­شنبه­ شب قرار بود "عابدی"[رحیم] و "قریشی"[امان‌الله] و زن­هاشان بیایند، 11 نفر شدند و کار به خریدن شامی از "فرد تجریش"[2] کشید و دیروز بچه­های همریش بنده "علی"[3] و "لیلی"[4] از "کاوۀ گلستان"[5] به ناهار در خانۀ ما دعوت­ کرده ­بودند! البته اردوی خواهربرادرها و قوم‌وخویش ­های عهدوعیال، و از اول صبح با ورود دارودستۀ کوه که این "مهاجر"[علی‌اصغر] ملعون طبق نقشه می­ گرداندش که ساعت 5/6 درمی­زدند و از خواب بلندمان­ کردند. درست است که کره و تخم­ مرغی و نانی آورده­ بودند باندازۀ خوراک خودشان، ولی آخر این هم شد کار!؟ که مردم را در کوه­ و بیابان باران بگیرد و بریزند سر بنده و خراب ­بشوند باین عنوان که نان­ و آبمان را همراه­ داریم و تو هم نوشته ­ای کلبۀ فقرا!؟[6] پذیرائی از مردم فقط به نان­وآب است؟ "صلصالی" و خود "مهاجر"[علی‌اصغر] بالاخره حرفی، ولی این "قدیشاه" و آن "صمیمی" دیگر که هستند؟ باهاشان خواهم­ برید و جمعه­ ها را بدرد دیگری خواهم ­زد.

بعد هم این "ویکی"[دانشور] و شوهرش، حسابی موی دماغ من­اند با بچۀ لوسی که بار آورده ­اند، احمق­ ها. بجای اینکه "ویکی"[دانشور] سعی­ کند شوهره را آدم کند، شوهره او را خ... کرده ­است. نظرتنگ و نفهم و کوتاه ­فکر و پول­پرست، هردوشان سروته یک کرباس. بهرصورت، بعمد سعی ­می­ کنم خانه­ شان نروم که شاید پاشان بریده­ شود، ولی فایده ­ندارد. نمی­توانند بفهمند که در خانۀ آنها بمن خوش ­نمی­ گذرد. جوری هم خودشان را به خ...ی ­می­ زنند که ناچار یک­مرتبه بهشان خواهم­ گفت.

بعد هم که عصر شد و قطب[7] و زنش آمدند و عمو و خاله و زنش و بچه­ ها و گریه و عَروبوق "خاله اختر"[8] برای "فرهاد"[9]جانش و تسلاهای ما و داستانی تا ساعت 5/9 شب. از 5/6 صبح تا 5/9 شب یک­ لنگه­ پا دویده­ایم که چه؟ که از اقوام عهدوعیال بنده پذیرائی کنیم و تازه عهدوعیال بنده شانس­ آورده ­است که اورتور[10] قضیه با چهارتا از باصطلاح دوستان احمق بنده بوده­است! دیگر حوصله ندارم. و البته درین مدت از ظهر تا عصرش "خسرو"[دانشور] هم بوده­است با مزخرفاتش و با داستان­ های پادگان­ های نظامی­اش و شرح دزدی­های دیگران و پدرسوختگی­ های افسران ارشد و شیطنت­ ها و باهوشی ­ها و پاکی ­های خودش! اگر هم گوش نکنی، واویلاه است، چرا که خواهرها عاشق ایشانند و مگر می­ شود "خسرو"[دانشور] را از خود رنجاند. یکی- دوبار رنجاندیم، دو- سه ­ماهی از ما قهر کرد. نمی ­دانم چکار باید کرد که دو باره برنجد. وضع جوری شده­ است که رفت‌وآمدکنندگان بمنزل ما از صورت قاعده درآمده ­اند. اولاً، طفیلی- غُفیلی­ هائی که باسم دوستان من­ اند، ثانیاً، اقوام عهدوعیال و آنهائی­شان که ما پا بخانه ­شان نمی­ گذاریم. اینها هستند مراجعه ­کنندگان بخانۀ ما. باید پای هر دو دسته را کوتاه ­کرد! خدا پدر اقوام خودم را بیامرزد که ازین درگاه بریده ­شده ­است. ازین لحاظ راحتم. باید رفت­وآمد با اقوام را بصورت شب­نشینی­ های هفتگی درآورد و رفقا و غیره را هم هفته­ ای یک روز نشست و از شر همه ­شان راحت ­شد. ما بچه نداریم درست، اما حوصلۀ کشیدن بار چنین مزاحمت­ هائی را هم نداریم، و صلاح نیست که یک عمر درین کش­ وقوس باشیم که وای کار و زندگی و وقتمان هدر شد از دست مراجعان والخ. بهرصورت، تا اول تابستان نشده، باید سروسامانی باین کار داد.

 

یکشنبه 31 فروردین 7 صبح

دیروز بمناسبت فکری که دربارۀ دندان ­های طلاگرفتۀ مردم آن طرف ­ها- از یزد به زاهدان و اطراف آنها- می­ کردم، دیدم بد نیست اگر بگویم دهان آن قسمت از مردم ایران مطمئن­ترین گنجینۀ آنها است که صَرف کفن ­ودفنشان خواهد شد، یا مطمئن­ترین نها-

ارثی که مسلماً بوارث خواهد رسید، اگر در آنجا رسم نباشد که مرده ­شور زیور مرده را بردارد و اگر هم قرار نباشد که با همان خاکش کنند. و احساس ­کردم لابد از ترس دزد چنین کاری می­ کنند، چون همانطور که نوشته­ ام، در اثر بیماری معینی از دندان این کار را نمی­ کنند، بلکه مُد شده­است و لابد مُدی که مقتضیات زمان و مکان را سنجش کرده و یکی از آن مقتضیات، ناامنی است.

بعد بفکرم افتاد که اگر دهان یزدی ­ها گنجینه ­ای باشد، دهان ترکمن ­صحرائی ­ها با ناس که می ­مکند، دریچه­ ای است از جهنم. هر کدام با دندان­های سیاه و دهان ­های بدبو. لب که باز می­ کنند، انگار گوشه ­ای از زَقّوم جهنم را نشان­ می­ دهند، یا نمونه ­ای از آنرا. بعد باین فکر پرداختم که شهرهای ولایتی، دهات کشیده ­شده از چند جانب است و آن ازبین­ رفتن مفهوم ارتفاع که حتی اگر درخت بلندتر از حدی هم باشد، باد می­ اندازدش و بعد سیاهی شهر که از دور فقط تشویشی در آرامش خط افق بوجود آورده و دیگر هیچ. و این آخری را در قصۀ "انار ترکیده" گزارده­ام که لابد باین "پرهام"[سیروس] خواهم ­رساند. و باین نیز رسیدم که کوری در جنوب بحدی است که آدم از چشم­داشتن بیزار می­شود، از اینکه می ­تواند اینهمه بی­چشمی را با چشم ببیند!

دیگر اینکه پریشب ­ها بالاخره بدعوت این "هوشنگ آل­ احمد"[11] بانک رفتم بدیدار پدرش. برادر "هرجابی"[12]، یعنی از پسرهای "هرجابی". آدمی باسم "جمال آل­احمد"[13] (هرجابی) و برادری هم داشت او هم با همین فامیل. بهرصورت، سه­تا "آل­احمد" تازه کشف­ کرده­ام، هر سه بانکی و نگه­دارندۀ حساب مردم و آن که پدر خانواده بود و غیره، 55 ساله مردی بود با دست­های چوله، یعنی انگشت ­های دستش کشیده­ شده­ بود و جمع ­شده و فقط با سه انگشتی که قلم را می­ گیرد و آزاد بود، می ­توانست دست ­بدهد یا کار کند. دست راست کاملاً و دست چپ نیمه ­کاره در حال ناقص ­شدن بود. از من خواست که قضیه را به وین بنویسم. ما هم که علی ­حسب­المعمول خودمان را لو دادیم و آن دکتر اطریشی را والخ و بالاخره دیروز نوشتم برای "اشتراسر"[هانس]. تا جوابش بیاید. باید خبرشان­ کنم که بیایند اینجا و عصرانه ­ای والخ.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 25 اسفند 1402

 


[1] ) منظور چاپخانۀ بانک ملی است.

[2]) فرد تجریش، یکی از اولین هتل- رستوران ­های بالای شهر که پاتوق تهرانی ­های شمال شهر بود.

[3]) ریاحی- علی، خواهرزادۀ سیمین دانشور

[4]) ریاحی- لیلی، خواهرزادۀ سیمین دانشور

[5]) تقوی شیرازی- کاوه، معروف به کاوه گلستان (1382- 1329 شمسی)، عکاس، خبرنگار و فیلمبردار، فرزند ابراهیم گلستان

[6]) کلبه فقرا، منظور نوشتۀ روی پلاکی است که جلال روی در خانه ­اش نصب­ کرده­ بود. این پلاک بعدها جایش را به پلاک دیگری داد: اُدخُلُوها بِسلامٍ آمِنین

[7]) منظور دکتر جواد نوربخش است.

[8]) حکمت- اختر، معروف به خاله ­اختر، خالۀ سیمین دانشور که همسر مهندس ابراهیم ریاحی بود.

[9]) ریاحی- فرهاد، پسرخالۀ سیمین دانشور

[10]) اورتور، از اصطلاحات موسیقایی. قطعه ­ای که قبل از بالارفتن پرده نمایش توسط ارکستر اجرا می‌شود.

[11]) آل­احمد- هوشنگ، از اقوام دور جلال

[12]) هرجابی، منسوب به هرجاب، یکی از مناطق طالقان و از اقوام دور جلال

[13]) آل ­احمد- جمال، از اقوام دور جلال

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.