یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۱۸

کدخبر: ۲۳۷۱

بکوشش: محمدحسین دانایی

"گلستان"[ابراهیم] هم دیروز یا پریروز بخانه آمده است، با پای در گچ و با عصا راه خواهد رفت و دیگر آن "گلستان"[ابراهیم] سابق نیست. آن غرور و اتکای به‌نفس رفته و رنگ‌وروئی مثل "آواک ارمنی" پیدا کرده­ بود با آن ریش‌وپشم. دیدن او و یاد آن ایامش افتادن، از آن مواردی است که آدم پشت دست می‌گزد و هیهات می‌گوید و هیچ چارۀ دیگری هم ندارد. طفلک بدجوری سرش آمد. تصادف، قضای آسمانی، یا بقول "ملکی"[خلیل]  "سرنوشت" هر چه بود، کار خودش را کرد.

دیگر اینکه در ضمن کشفیات فامیلی اِنکَشَفَ که یک رأس "جلال آل‌احمد" دیگر هم داریم، پسر "آسید حسن عرب"[1] که زنش به خانه پدرم زیاد رفت‌وآمد دارد و آن داستان‌های دخترهایش والخ و فعلاً برای کار آن "جمال"[آل‌احمد] کاغذ به اطریش نوشته‌ام.

دیگر اینکه مدیر مدرسه عوض ­شده ­است، آدمی باسم "رضوانی" که اصفهانی است، آمده. "پورمند"[عبدالعلی] هم اصلاً اصفهانی بود. او که مرد قلابی قماربازی بود که هرگز نمی­توانم به نوع او اعتماد کنم و در قضیۀ امتحانات حرف ­و سخن ­های زیاد در باره­اش می­ زنند. گویا خودش خیال ­داشته تا آخر سال باشد، بعد برود و مؤمنین برایش انگشت به شیر زده­اند[2] و قبل از امتحانات دَکِش ­کرده ­اند و ناچار دکان تخته ­شده. در مدرسه هم یک صبح هیاهوئی و جاروجنجالی شد و بعد تَه­ کشید و فعلاً او رفته و کار تازه ­اش را هم بدستش نداده ­اند که قرار بود بشود مدیر یکی از مدرسه ­های نقاشی هنرهای زیبا جای "ویشکائی"[3] که هنوز معلوم ­نیست و این یکی هم سرِ کار می­ آید، ولی هنوز تحویل­ تحولی انجام ­نگرفته و فکر نمی­ کنم کار باین سادگی­ ها تمام ­شود. "پورفتحی" می­ گفت حتی کم ­آورده­ بوده و پنج­ هزارتومانی از این و آن قرض­ کرده تا حسابش را سرراست­ کند و برود. و اصلاً نفهمیدم اینها را چرا نوشتم؟ بمن چه؟

 

چهارشنبه 31 اردیبهشت 37- 8 بعدازظهر

باز مدت­ها است که سراغ این اباطیل نیامده­ام. درین مدت، این "پرهام"[سیروس] احمق خبر داد که بعلت سانسور و ازین اباطیل نمی­تواند قصه­ ها را چاپ ­بزند. و ازو گرفتم و "مدیر مدرسه"اش را به ­تنهائی و از  جیب مبارک بچاپ­ دادم و الآن چهار فرمش چاپ ­شده. "تاتی" را هم یک ­هفته ­ای است به "دانش" داده ­ام و قرار است بزودی برود زیر چاپ. "عرب­نژاد"[4] هم چندتا طرحی برایش کشیده و با عکس ­ها و غیره بدک ­نشده­ است. از "مدیر مدرسه" 500 تا چاپ ­زدم و از "تاتی" هم در همین حدود چاپ زده ­خواهد شد، اگر برود زیر چاپ که فکر نمی­کنم امائی در آن پیدا شود. مجله و تقاضای آن هم بجاهای جدی کشیده­است، یعنی تقاضای امتیاز را کرده ­ام، باسم "پیوند". این "مدرسی چهاردهی"[5] رئیس انتشارات وزارت جلیله داخله است و اگر می­دانستم، بی­خود به "افخم" تلفن نمی­ کردم. کار بسیار احمقان ه­ای بود این قصه را دست "پرهام"[سیروس] ­دادن و بعد این­­جور جواب نفی ازو شنیدن. همین دادن و پس­گرفتن، یک دنیا اهمیت و اعتبار ذهنی برای آنها ساخت. حماقتی بود، مثل حماقت­ های دیگر. "یادداشت خارگ" را هم تمام­ کردم و ماشین ­کردم و دادم دست "گلستان"[ابراهیم] تا ترتیب سفرش کِی داده بشود. حرف­وسخنی هم ازین هست که یک­ماهه برویم بروکسل با کمکی در حدود سه ­هزار تومان از هنرهای زیبا. اگر خیراندیش­ها نزنند و اگر صرف ­بکند و از بنّائی تابستان چشم بپوشیم، خواهیم ­رفت. مجله "نقش ­ونگار" هم زیر چاپ است، در چاپخانۀ هنرهای زیبا. و فردا قرار است نمونه­ ها را بدهند که جمعه تصحیح­ کنم و شنبه برگردانم.

درین اواخر گشادبازی عجیبی کرده ­ام، هزارتومانی بخواهرم و هزار تومان دیگری به "اسماعیل­ زاده"[عیسی] قرض­ داده ­ام. و در عوض مجبور شده ­ایم 800 تومانی از "کمیلی"[باقر] قرض­ کنیم.

فرداشب دارودستۀ "توکلی"[حسین] اینجا هستند. من "گلستان"[ابراهیم] و زنش را هم خبر کرده ­ام که هم یارو زن "حسین"[توکلی] تنها نباشد و هم خود "حسین"[توکلی] بداند که دنیا دست کیست؟ بهرصورت، از امروز صبح مشغول خرید بوده­ایم و رتق­ و فتق امور. خدا رحم کند. تا بحال 200 تومان خرج­ کرده ­ایم برای این مهمانی.

 

دوشنبه 5 خرداد 37 - 5/8 صبح

باز دو روز است خانه خوابیده­ام، گرماچای حسابی! و از نو خودم را بسته ­ام به جوشانده، تنقیه­ های "دکتر احمدیه"[عبدالله خان]. سرفه­ ها می­کنم که نگو، ولی سینه کم ­کم دارد نرم­ می ­شود و ترشحات می­ کند فراوان. امروز تا عصر هم می­ خوابم و عصر می­رویم بیرون، بدیدن فیلم "گلستان"[ابراهیم]. یک فیلم درست­ کرده، اسمش را گذاشته "از قطره تا دریا"، رنگی با گفتار و مِزقان ایرانی. بد از آب درنیامده.

قضیۀ "آقا مدیریت" نصف شده. شاید تا اوایل هفتۀ آینده تمام ­بشود. در حدود 120 صفحه­ای خواهد شد. این مزخرفات "تاتی" هم که مدتی است پهلوی "دانش" است و هنوز خبری­ نشده. عصر اگر فرصتی شد، سری هم باو خواهم ­زد. این خارگ­رفتن هم دیگر کم­کم زور می­برد، توی این گرما و داستان. اصراری ­نخواهم ­کرد تا ببینم چه خواهد شد. هرچه پیش ­آید، خوش­ آید. جداً الآن بخودم گفتم بلند شو تلفنی به "گلستان"[ابراهیم] بکن که برای دهم خرداد قرارش را بگذارند. باز گفتم ول ­کن، هر طور پیش­ آید، همانطور خوش است. و هم­چنین گفتم پا شوم تلفنی باین "رازانی"[6] بکنم که رئیس انتشارات است و ببینم این قضیۀ "پیوند" بکجا کشیده ­است و آیا اسم آزاد هست یا نه؟ باز بهمان دلیل رها کردم و نشستم سرِ جایم. برای این ­جور کارها سرشکستن درین مُلک فایده­ ندارد. خونسرد باید کاری را اگر می­ شود، کرد، مثلاً.

دیگر اینکه دیروز یک شمارۀ روزنامۀ باسم "صبح امید" ماشین­شده و مثل استنسیل­ مانند در یک ورقۀ کوچک با امضاهای "ا. کیوان" و غیره از کپنهاگ رسیده ­است برای فقیر. همان اباطیل توده‌ای‌ها، منتها بزبانی بسیار آرامتر و مؤدب­تر و از راه ­های تازه­تر و برای آدم ­های تازه­تر. دو باره شروع ­کرده ­اند، منتها باین صورت!

 

شنبه دهم خرداد - 4 بعدازظهر

باز چندروزی است با این زنک حرفم ­شده ­است. این دفعه خیلی بدتر از دفعات پیش. باز سرکوفت فقر و بداخلاقی و بی­تخم و ترکگی! و من دیگر حوصله ­اش را ندارم. یک ­هفته ­ای، نه، چهار- پنج­­روزی است اصلاً سکوت ­کرده ­ام و آهسته ­آهسته می ­آیم و می ­روم تا این "عباس"[دانشور] روانه بشود، آنوقت می ­روم پهلوی پدرش، یعنی پهلوی عموی این دختره[7] و تکلیف خودم را معین ­می­کنم. قضیه از بیماری من ناشی شد. از خانه خوابیدنم و ازینکه باید تنقیه ­ام بکند و ازینکه این پسرۀ تازه را که "خسرو"[دانشور] بعنوان مصدر فرستاده، یک پسر اتور خان اعظم[8] است و حق­ ندارم باو تو بگویم. بهرصورت، دیگر حال تحمل این اداها را ندارم و این زبان زننده را و این شلختگی­ ها را و این سرکوفت ­ها را. نمی­بیند خواهرهایش بچه شوهرهای کوفتی احمقانه ­ای ساخته­ اند؟ همین امروز می­ خواستم بروم و با عمو قضیه را حل­ کنم، ولی نگذاشت. باصرار و التماس. می­ دانم چرا، برای اینکه حاضر نیست طلاق­ بگیرد، یعنی حاضر نیست باین عنوان سر زبان­ ها بیفتد، بعنوان زن طلاق­ گرفته. اینهم یکی دیگر از شیرازی‌گری‌هایش. فقط می­ خواهد مرا دائماً بعنوان طلاق تهدید کند و من دیگر حالش را ندارم. می­روم و قضیه را یکسره­ می ­کنم تا مزۀ تهدید را بچشد! می­ گوید بی‌بچه‌ام، راست می­ گوید. می­ گوید بداخلاقم، خودش صد درجه بدتر از من است. چرا خیال­ می­ک ند اگر آب بدست آدم می­ دهد، هنوز باید بهش مرسی گفت و می­ گوید بی­پول و فقیرم که فکر نمی ­کنم حالا دیگر حق ­داشته ­باشد این حرف را بزند. درست است که هنوز هم از حقوق او در زندگی بی­نیاز نیستم و نیستیم، اما الآن دیگر هر کداممان در حدود 1500 تومانی حقوق داریم، علاوه بر درآمدهای ترجمه و اباطیل چاپی... و اصلاً این حرف ­ها را برای چه می­ نویسم؟ برای اینکه بدانم به عمویش، یا به هر خ... دیگری از فامیلش که وساطت خواهند کرد، چه بگویم. بدیش این است که اگر بخودش وابگذارم، تحمل ­می­کند و به یچکس بروز نمی­ دهد که در چه وضعی است و خودخوری­ می­ کند، یا یک ­طوری ناخوش بشود و دلسوزی و ترحم و ازین اباطیل. اما این بار دیگر مقاومت ­خواهم­ کرد.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 15 فروردین 1403

 


[1]) عرب- آقا سید حسن، از اهالی طالقان و همسایۀ خانۀ پدری جلال در پاچنار تهران

[2]) ضرب­المثل "انگشت توی شیر زدن، یا مایه­ گرفتن برای کسی"، یعنی نقشه­ کشیدن، بدگویی­ کردن

[3]) ویشکایی- مهدی (۱385-1299 شمسی)، از نقاشان پیشگام

[4]) عرب­نژاد- فخری، طراح

[5]) مدرسی چهاردهی- مرتضی  (1357- 1290 شمسی)، استاد دانشگاه، نویسنده و روزنامه­ نگار

[6]) رازانی، مسوول انتشارات وزارت فرهنگ

[7]) منظور سرهنگ ابوالقاسم دانشور است.

[8]) پسر (یا دختر) اتور (یا اتول) خان اعظم، یک ضرب ­المثل است و در محاورۀ مردم تهران به کسی گفته­ می­ شد و می ­شود که خیلی تکبر و تبختر داشته ­باشد. در بارۀ منشأ این ضرب ­المثل گفته­ شده ­است که در زمان­ های قدیم در منطقۀ گیلان (رشت) هدایت ­الله­­ خانی حکومت داشت، بسیار خودخواه و متکبر که به اصطلاح کمتر کسی را "داخل آدم" می­دانسته. روزگاری به علت شورش در منطقۀ خیوه، حاکم خیوه گریخت و به رشت به میهمانی میرزا هدایت ­الله­ خان آمد، اما نه میرزا هدایت ­الله­ خان زبانی به جز رشتی (گیلانی) بلد بود، نه خان خیوه جز ترکی زبان دیگری می­ دانست. لذا هرگاه میرزا هدایت ­الله­ خان قصد آن می­ کرد که به نزد خدم­وحشم برود، آنها طبق سنن خودشان از جا بلند می ­شدند و تعظیم­ می­ کردند و مادامی که جناب خان اجازه­ نمی ­داد، سر از تعظیم برنمی ­داشتند. در این وضعیت، خان خیوه هم به اطرافیان میرزا هدایت ­الله­­ خان تأسی­ می­ کرد، یعنی با احترام از جا بلند می­ شد و مراتب تکریم و تعظیم را به­جا می ­آورد. اما میرزا هدایت­ الله­­ خان که می­ دانست شورش در خیوه بزودی فرو خواهد نشست و خان خیوه به جایگاه خانی بازخواهد گشت، لاجرم او را "داخل آدم" حساب ­می ­کرد و هرگاه او با ملازمان هدایت ­الله­­ خان از جا برمی­خاست، با اشاره دست به او می ­گفت: اتور خان! اتور خان! لازم به ذکر است که اتور یک کلمۀ ترکی است به معنای بنشین و چون تنها کلمه ­ای بود که هدایت ­الله­­ خان از ترکی یاد گرفته­ بود، لذا رفته­ رفته خودش هم به اتور خان شهره­ شد و به علت تکبر بسیار که او داشت، این اسم و عنوان خاص به­ تدریج به یک عنوان عام تبدیل شد و در نتیجه، راجع به همۀ افراد متکبر می­ گفتند: فلان ­کس خیال­ می­ کنه پسر(یا دختر) اتورخان رشتیه! اما در بارۀ تغییر تدریجی کلمۀ "اتور" به "اتول" هم گفته­ شده ­است که با ورود ماشین به ایران، کلمۀ اتومبیل به مرور زمان به "هتل­مبین" و "هوتول" و یا "اوتول" مبدل گشت. از طرف دیگر، چون داشتن اتومبیل برای هر کسی میسر نبود و داشتن آن باعث بسی مباهات می­ شد، لذا ترکیب این دو مفهوم، یعنی فخرفروشی هدایت­ الله­ خان و فخرفروشی کسانی که ماشین­دار بودند، باعث­ شد که کلمۀ "اتول" به جای "اتور" بنشیند و این ضرب­ المثل به شکل تازه معادل فخرفروشی گرفته­ شود.

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.