یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۱۶

کدخبر: ۲۷۰۱

بکوشش: محمدحسین دانایی

"مهاجر"[علی‌اصغر] حتی این روز جمعه بیرون‌آمدن‌هایش هم طبق حسابی است. اگر بشود با همان "خبره"[علی‌اصغر خبره‌زاده] راهمان را برویم بهتر است تا با این دارودسته. و احمق امروز در جواب تلفن عهدوعیال من که چرا چک نکول کرده، درآمده که از اول می‌دانستیم که پول نداریم و نمی‌دانیم و نمی‌دانستیم شما چه خواهید کرد. آدم حوصله‌اش را داشته­ باشد و بردارد از جنبۀ قضائی قضیه را دنبال ­کند. دستگاه بآن عرض‌وطول برمی‌دارد به آدم چک بی‌محل می‌دهد. واقعاً دعا کنم که دیگر این یک لقمه نان ما درِ ک... این پدرسوختۀ "همایون"[صنعتی‌­‌زاده] و دارودسته‌اش حواله نشود. نان بادردسری است، و پر از تحقیر و کدورت و دل­گرفتگی. اگر مجله راه­ بیفتد که می‌دانم با این پدرسوختگی‌ها چه کنم، و اگر هم راه ­نیفتاد که هیچ. یکی از مسائلی که باید حلش­ کرد، همین قضیۀ بنگاه‌های نشر است.

دیگر اینکه "نقش‌ونگار" را باز بزودی زیر چاپ خواهیم ­داد، شمارۀ پنجم را. و اینطور که پیدا است، این بار هم در همان بانک چاپ­ خواهد شد[1] و از شمارۀ دیگر شاید در چاپخانۀ خود هنرهای زیبا. کاری است که کم‌کم گرفته. هم عهدوعیال ما را تشویق ­کرده و گرم و هم جای خودش را باز کرده و حرفش را می­ خرند. کاری است که چه بخواهیم و چه نخواهیم، باسم ما دو نفر ضبط و ثبت شده و از هیچکس دیگر برنمی ­آید. فقط "جباری" این وسط اوقاتش تلخ است که آنرا هم درست ­خواهیم­ کرد، بخصوص اگر قرار بشود من کارم را بادارۀ آنها منتقل­ کنم. دیگر اینکه بس است، بروم سر قصۀ "خواستگاری" که نیم ساعت پیش دست ­گرفتم، یعنی قبل ازینکه بیایم سراغ این دفتر برای رفع خستگی، و سه­- چهارصفحه ­ای از آنرا هم نوشته­ ام.

 

شنبه 30 فروردین-  7 صبح

تمام این یک هفتۀ اخیر به پذیرائی­ های احمقانه از مردم گذشت. سه‌شنبه‌شب قرار بود "عابدی"[رحیم] و "قریشی"[امان‌الله] و زن­هاشان بیایند، 11 نفر شدند و کار به خریدن شامی از "فرد تجریش"[2] کشید و دیروز بچه­ های همریش بنده "علی"[3] و "لیلی"[4] از "کاوۀ گلستان"[5] به ناهار در خانۀ ما دعوت­ کرده ­بودند! البته اردوی خواهربرادرها و قوم‌وخویش‌های عهدوعیال، و از اول صبح با ورود دارودستۀ کوه که این "مهاجر"[صنعتی‌­‌زاده] ملعون طبق نقشه می­ گرداندش که ساعت 5/6 درمی­زدند و از خواب بلندمان­ کردند. درست است که کره و تخم­ مرغی و نانی آورده­ بودند باندازۀ خوراک خودشان، ولی آخر این هم شد کار!؟ که مردم را در کوه ­و بیابان باران بگیرد و بریزند سر بنده و خراب ­بشوند باین عنوان که نان ­و آبمان را همراه­ داریم و تو هم نوشته­ ای کلبۀ فقرا!؟[6] پذیرائی از مردم فقط به نان­ و آب است؟ "صلصالی" و خود "مهاجر"[علی‌اصغر] بالاخره حرفی، ولی این "قدیشاه" و آن "صمیمی" دیگر که هستند؟ باهاشان خواهم­ برید و جمعه­ ها را بدرد دیگری خواهم ­زد.

بعد هم این "ویکی"[دانشور] و شوهرش، حسابی موی دماغ من­اند با بچۀ لوسی که بار آورده­اند، احمق­ ها. بجای اینکه "ویکی"[دانشور] سعی­ کند شوهره را آدم کند، شوهره او را خ... کرده ­است. نظرتنگ و نفهم و کوتاه ­فکر و پول­پرست، هردوشان سروته یک کرباس. بهرصورت، بعمد سعی ­می ­کنم خانه­شان نروم که شاید پاشان بریده­ شود، ولی فایده ­ندارد. نمی­ توانند بفهمند که در خانۀ آنها بمن خوش ­نمی ­گذرد. جوری هم خودشان را به خ...ی ­می­زنند که ناچار یک­مرتبه بهشان خواهم­ گفت.

بعد هم که عصر شد و قطب[7] و زنش آمدند و عمو و خاله و زنش و بچه­ ها و گریه و عَروبوق "خاله اختر"[8] برای "فرهاد"[9]جانش و تسلاهای ما و داستانی تا ساعت 5/9 شب. از 5/6 صبح تا 5/9 شب یک­لنگه­ پا دویده­ایم که چه؟ که از اقوام عهدوعیال بنده پذیرائی کنیم و تازه عهدوعیال بنده شانس­ آورده­است که اورتور[10] قضیه با چهارتا از باصطلاح دوستان احمق بنده بوده ­است! دیگر حوصله ندارم. و البته درین مدت از ظهر تا عصرش "خسرو"[دانشور] هم بوده­است با مزخرفاتش و با داستان ­های پادگان­های نظامی­اش و شرح دزدی ­های دیگران و پدرسوختگی­ های افسران ارشد و شیطنت­ ها و باهوشی ­ها و پاکی­ های خودش! اگر هم گوش نکنی، واویلاه است، چرا که خواهرها عاشق ایشانند و مگر می­ شود "خسرو"[دانشور]را از خود رنجاند. یکی- دوبار رنجاندیم، دو- سه ­ماهی از ما قهر کرد. نمی­ دانم چکار باید کرد که دو باره برنجد. وضع جوری شده­است که رفت ­و آمدکنندگان بمنزل ما از صورت قاعده درآمده­اند. اولاً، طفیلی- غُفیلی­ هائی که باسم دوستان من­ اند، ثانیاً، اقوام عهدوعیال و آنهائی­شان که ما پا بخانه­ شان نمی­ گذاریم. اینها هستند مراجعه­ کنندگان بخانۀ ما. باید پای هر دو دسته را کوتاه ­کرد! خدا پدر اقوام خودم را بیامرزد که ازین درگاه بریده ­شده ­است. ازین لحاظ راحتم. باید رفت­ وآمد با اقوام را بصورت شب‌نشینی­ های هفتگی درآورد و رفقا و غیره را هم هفته ­ای یک روز نشست و از شر همه­شان راحت ­شد. ما بچه نداریم درست، اما حوصلۀ کشیدن بار چنین مزاحمت­ هائی را هم نداریم، و صلاح نیست که یک عمر درین کش ­و قوس باشیم که وای کار و زندگی و وقتمان هدر شد از دست مراجعان والخ. بهرصورت، تا اول تابستان نشده، باید سروسامانی به این کار داد.

 

یکشنبه 31 فروردین 7 صبح

دیروز بمناسبت فکری که دربارۀ دندان­ های طلاگرفتۀ مردم آن طرف­ ها- از یزد به زاهدان و اطراف آنها- می کردم، دیدم بد نیست اگر بگویم دهان آن قسمت از مردم ایران مطمئن­ترین گنجینۀ آنها است که صَرف کفن­ و دفنشان خواهد شد، یا مطمئن ­ترین نها-

ارثی که مسلماً بوارث خواهد رسید، اگر در آنجا رسم نباشد که مرده­شور زیور مرده را بردارد و اگر هم قرار نباشد که با همان خاکش کنند. و احساس ­کردم لابد از ترس دزد چنین کاری می ­کنند، چون همانطور که نوشته­ ام، در اثر بیماری معینی از دندان این کار را نمی­ کنند، بلکه مُد شده ­است و لابد مُدی که مقتضیات زمان و مکان را سنجش کرده و یکی از آن مقتضیات، ناامنی است.

بعد بفکرم افتاد که اگر دهان یزدی­ ها گنجینه­ ای باشد، دهان ترکمن­ صحرائی­ ها با ناس که می ­مکند، دریچه ­ای است از جهنم. هر کدام با دندان ­های سیاه و دهان ­های بدبو. لب که باز می­ کنند، انگار گوشه ­ای از زَقّوم جهنم را نشان­ می ­دهند، یا نمونه ­ای از آنرا. بعد باین فکر پرداختم که شهرهای ولایتی، دهات کشیده ­شده از چند جانب است و آن ازبین ­رفتن مفهوم ارتفاع که حتی اگر درخت بلندتر از حدی هم باشد، باد می­ اندازدش و بعد سیاهی شهر که از دور فقط تشویشی در آرامش خط افق بوجود آورده و دیگر هیچ. و این آخری را در قصۀ "انار ترکیده" گزارده­ام که لابد باین "پرهام"[دانشور] خواهم ­رساند. و باین نیز رسیدم که کوری در جنوب بحدی است که آدم از چشم ­داشتن بیزار می­ شود، از اینکه می­ تواند اینهمه بی ­چشمی را با چشم ببیند!

دیگر اینکه پریشب ­ها بالاخره بدعوت این "هوشنگ آل­ احمد"[11] بانک رفتم بدیدار پدرش. برادر "هرجابی"[12]، یعنی از پسرهای "هرجابی". آدمی باسم "جمال آل ­احمد"[13] (هرجابی) و برادری هم داشت او هم با همین فامیل. بهرصورت، سه­ تا "آل ­احمد" تازه کشف­ کرده­ام، هر سه بانکی و نگه­دارندۀ حساب مردم و آن که پدر خانواده بود و غیره، 55 ساله مردی بود با دست ­های چوله، یعنی انگشت­ های دستش کشیده­ شده­ بود و جمع­شده و فقط با سه انگشتی که قلم را می ­گیرد و آزاد بود، می­ توانست دست ­بدهد یا کار کند. دست راست کاملاً و دست چپ نیمه­ کاره در حال ناقص­ شدن بود. از من خواست که قضیه را به وین بنویسم. ما هم که علی ­حسب ­المعمول خودمان را لو دادیم و آن دکتر اطریشی را والخ و بالاخره دیروز نوشتم برای "اشتراسر"[هانس]. تا جوابش بیاید. باید خبرشان­ کنم که بیایند اینجا و عصرانه ­ای والخ.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 25 اسفند 1402

 


[1] ) منظور چاپخانۀ بانک ملی است.

[2]) فرد تجریش، یکی از اولین هتل- رستوران­ های بالای شهر که پاتوق تهرانی ­های شمال شهر بود.

[3]) ریاحی- علی، خواهرزادۀ سیمین دانشور

[4]) ریاحی- لیلی، خواهرزادۀ سیمین دانشور

[5]) تقوی شیرازی- کاوه، معروف به کاوه گلستان (1382- 1329 شمسی)، عکاس، خبرنگار و فیلمبردار، فرزند ابراهیم گلستان

[6]) کلبه فقرا، منظور نوشتۀ روی پلاکی است که جلال روی در خانه ­اش نصب­ کرده­ بود. این پلاک بعدها جایش را به پلاک دیگری داد: اُدخُلُوها بِسلامٍ آمِنین

[7]) منظور دکتر جواد نوربخش است.

[8]) حکمت- اختر، معروف به خاله ­اختر، خالۀ سیمین دانشور که همسر مهندس ابراهیم ریاحی بود.

[9]) ریاحی- فرهاد، پسرخالۀ سیمین دانشور

[10]) اورتور، از اصطلاحات موسیقایی. قطعه ­ای که قبل از بالارفتن پرده نمایش توسط ارکستر اجرا می‌شود.

[11]) آل ­احمد- هوشنگ، از اقوام دور جلال

[12]) هرجابی، منسوب به هرجاب، یکی از مناطق طالقان و از اقوام دور جلال

[13]) آل ­احمد- جمال، از اقوام دور جلال

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.