بکوشش: محمدحسین دانایی
"مهاجر"[علیاصغر] حتی این روز جمعه بیرونآمدنهایش هم طبق حسابی است. اگر بشود با همان "خبره"[علیاصغر خبرهزاده] راهمان را برویم بهتر است تا با این دارودسته. و احمق امروز در جواب تلفن عهدوعیال من که چرا چک نکول کرده، درآمده که از اول میدانستیم که پول نداریم و نمیدانیم و نمیدانستیم شما چه خواهید کرد. آدم حوصلهاش را داشته باشد و بردارد از جنبۀ قضائی قضیه را دنبال کند. دستگاه بآن عرضوطول برمیدارد به آدم چک بیمحل میدهد. واقعاً دعا کنم که دیگر این یک لقمه نان ما درِ ک... این پدرسوختۀ "همایون"[صنعتیزاده] و دارودستهاش حواله نشود. نان بادردسری است، و پر از تحقیر و کدورت و دلگرفتگی. اگر مجله راه بیفتد که میدانم با این پدرسوختگیها چه کنم، و اگر هم راه نیفتاد که هیچ. یکی از مسائلی که باید حلش کرد، همین قضیۀ بنگاههای نشر است.
دیگر اینکه "نقشونگار" را باز بزودی زیر چاپ خواهیم داد، شمارۀ پنجم را. و اینطور که پیدا است، این بار هم در همان بانک چاپ خواهد شد[1] و از شمارۀ دیگر شاید در چاپخانۀ خود هنرهای زیبا. کاری است که کمکم گرفته. هم عهدوعیال ما را تشویق کرده و گرم و هم جای خودش را باز کرده و حرفش را می خرند. کاری است که چه بخواهیم و چه نخواهیم، باسم ما دو نفر ضبط و ثبت شده و از هیچکس دیگر برنمی آید. فقط "جباری" این وسط اوقاتش تلخ است که آنرا هم درست خواهیم کرد، بخصوص اگر قرار بشود من کارم را بادارۀ آنها منتقل کنم. دیگر اینکه بس است، بروم سر قصۀ "خواستگاری" که نیم ساعت پیش دست گرفتم، یعنی قبل ازینکه بیایم سراغ این دفتر برای رفع خستگی، و سه- چهارصفحه ای از آنرا هم نوشته ام.
شنبه 30 فروردین- 7 صبح
تمام این یک هفتۀ اخیر به پذیرائی های احمقانه از مردم گذشت. سهشنبهشب قرار بود "عابدی"[رحیم] و "قریشی"[امانالله] و زنهاشان بیایند، 11 نفر شدند و کار به خریدن شامی از "فرد تجریش"[2] کشید و دیروز بچه های همریش بنده "علی"[3] و "لیلی"[4] از "کاوۀ گلستان"[5] به ناهار در خانۀ ما دعوت کرده بودند! البته اردوی خواهربرادرها و قوموخویشهای عهدوعیال، و از اول صبح با ورود دارودستۀ کوه که این "مهاجر"[صنعتیزاده] ملعون طبق نقشه می گرداندش که ساعت 5/6 درمیزدند و از خواب بلندمان کردند. درست است که کره و تخم مرغی و نانی آورده بودند باندازۀ خوراک خودشان، ولی آخر این هم شد کار!؟ که مردم را در کوه و بیابان باران بگیرد و بریزند سر بنده و خراب بشوند باین عنوان که نان و آبمان را همراه داریم و تو هم نوشته ای کلبۀ فقرا!؟[6] پذیرائی از مردم فقط به نان و آب است؟ "صلصالی" و خود "مهاجر"[علیاصغر] بالاخره حرفی، ولی این "قدیشاه" و آن "صمیمی" دیگر که هستند؟ باهاشان خواهم برید و جمعه ها را بدرد دیگری خواهم زد.
بعد هم این "ویکی"[دانشور] و شوهرش، حسابی موی دماغ مناند با بچۀ لوسی که بار آوردهاند، احمق ها. بجای اینکه "ویکی"[دانشور] سعی کند شوهره را آدم کند، شوهره او را خ... کرده است. نظرتنگ و نفهم و کوتاه فکر و پولپرست، هردوشان سروته یک کرباس. بهرصورت، بعمد سعی می کنم خانهشان نروم که شاید پاشان بریده شود، ولی فایده ندارد. نمی توانند بفهمند که در خانۀ آنها بمن خوش نمی گذرد. جوری هم خودشان را به خ...ی میزنند که ناچار یکمرتبه بهشان خواهم گفت.
بعد هم که عصر شد و قطب[7] و زنش آمدند و عمو و خاله و زنش و بچه ها و گریه و عَروبوق "خاله اختر"[8] برای "فرهاد"[9]جانش و تسلاهای ما و داستانی تا ساعت 5/9 شب. از 5/6 صبح تا 5/9 شب یکلنگه پا دویدهایم که چه؟ که از اقوام عهدوعیال بنده پذیرائی کنیم و تازه عهدوعیال بنده شانس آوردهاست که اورتور[10] قضیه با چهارتا از باصطلاح دوستان احمق بنده بوده است! دیگر حوصله ندارم. و البته درین مدت از ظهر تا عصرش "خسرو"[دانشور] هم بودهاست با مزخرفاتش و با داستان های پادگانهای نظامیاش و شرح دزدی های دیگران و پدرسوختگی های افسران ارشد و شیطنت ها و باهوشی ها و پاکی های خودش! اگر هم گوش نکنی، واویلاه است، چرا که خواهرها عاشق ایشانند و مگر می شود "خسرو"[دانشور]را از خود رنجاند. یکی- دوبار رنجاندیم، دو- سه ماهی از ما قهر کرد. نمی دانم چکار باید کرد که دو باره برنجد. وضع جوری شدهاست که رفت و آمدکنندگان بمنزل ما از صورت قاعده درآمدهاند. اولاً، طفیلی- غُفیلی هائی که باسم دوستان من اند، ثانیاً، اقوام عهدوعیال و آنهائیشان که ما پا بخانه شان نمی گذاریم. اینها هستند مراجعه کنندگان بخانۀ ما. باید پای هر دو دسته را کوتاه کرد! خدا پدر اقوام خودم را بیامرزد که ازین درگاه بریده شده است. ازین لحاظ راحتم. باید رفت وآمد با اقوام را بصورت شبنشینی های هفتگی درآورد و رفقا و غیره را هم هفته ای یک روز نشست و از شر همهشان راحت شد. ما بچه نداریم درست، اما حوصلۀ کشیدن بار چنین مزاحمت هائی را هم نداریم، و صلاح نیست که یک عمر درین کش و قوس باشیم که وای کار و زندگی و وقتمان هدر شد از دست مراجعان والخ. بهرصورت، تا اول تابستان نشده، باید سروسامانی به این کار داد.
یکشنبه 31 فروردین – 7 صبح
دیروز بمناسبت فکری که دربارۀ دندان های طلاگرفتۀ مردم آن طرف ها- از یزد به زاهدان و اطراف آنها- می کردم، دیدم بد نیست اگر بگویم دهان آن قسمت از مردم ایران مطمئنترین گنجینۀ آنها است که صَرف کفن و دفنشان خواهد شد، یا مطمئن ترین نها-
ارثی که مسلماً بوارث خواهد رسید، اگر در آنجا رسم نباشد که مردهشور زیور مرده را بردارد و اگر هم قرار نباشد که با همان خاکش کنند. و احساس کردم لابد از ترس دزد چنین کاری می کنند، چون همانطور که نوشته ام، در اثر بیماری معینی از دندان این کار را نمی کنند، بلکه مُد شده است و لابد مُدی که مقتضیات زمان و مکان را سنجش کرده و یکی از آن مقتضیات، ناامنی است.
بعد بفکرم افتاد که اگر دهان یزدی ها گنجینه ای باشد، دهان ترکمن صحرائی ها با ناس که می مکند، دریچه ای است از جهنم. هر کدام با دندان های سیاه و دهان های بدبو. لب که باز می کنند، انگار گوشه ای از زَقّوم جهنم را نشان می دهند، یا نمونه ای از آنرا. بعد باین فکر پرداختم که شهرهای ولایتی، دهات کشیده شده از چند جانب است و آن ازبین رفتن مفهوم ارتفاع که حتی اگر درخت بلندتر از حدی هم باشد، باد می اندازدش و بعد سیاهی شهر که از دور فقط تشویشی در آرامش خط افق بوجود آورده و دیگر هیچ. و این آخری را در قصۀ "انار ترکیده" گزاردهام که لابد باین "پرهام"[دانشور] خواهم رساند. و باین نیز رسیدم که کوری در جنوب بحدی است که آدم از چشم داشتن بیزار می شود، از اینکه می تواند اینهمه بی چشمی را با چشم ببیند!
دیگر اینکه پریشب ها بالاخره بدعوت این "هوشنگ آل احمد"[11] بانک رفتم بدیدار پدرش. برادر "هرجابی"[12]، یعنی از پسرهای "هرجابی". آدمی باسم "جمال آل احمد"[13] (هرجابی) و برادری هم داشت او هم با همین فامیل. بهرصورت، سه تا "آل احمد" تازه کشف کردهام، هر سه بانکی و نگهدارندۀ حساب مردم و آن که پدر خانواده بود و غیره، 55 ساله مردی بود با دست های چوله، یعنی انگشت های دستش کشیده شده بود و جمعشده و فقط با سه انگشتی که قلم را می گیرد و آزاد بود، می توانست دست بدهد یا کار کند. دست راست کاملاً و دست چپ نیمه کاره در حال ناقص شدن بود. از من خواست که قضیه را به وین بنویسم. ما هم که علی حسب المعمول خودمان را لو دادیم و آن دکتر اطریشی را والخ و بالاخره دیروز نوشتم برای "اشتراسر"[هانس]. تا جوابش بیاید. باید خبرشان کنم که بیایند اینجا و عصرانه ای والخ.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 25 اسفند 1402
[1] ) منظور چاپخانۀ بانک ملی است.
[2]) فرد تجریش، یکی از اولین هتل- رستوران های بالای شهر که پاتوق تهرانی های شمال شهر بود.
[3]) ریاحی- علی، خواهرزادۀ سیمین دانشور
[4]) ریاحی- لیلی، خواهرزادۀ سیمین دانشور
[5]) تقوی شیرازی- کاوه، معروف به کاوه گلستان (1382- 1329 شمسی)، عکاس، خبرنگار و فیلمبردار، فرزند ابراهیم گلستان
[6]) کلبه فقرا، منظور نوشتۀ روی پلاکی است که جلال روی در خانه اش نصب کرده بود. این پلاک بعدها جایش را به پلاک دیگری داد: اُدخُلُوها بِسلامٍ آمِنین
[7]) منظور دکتر جواد نوربخش است.
[8]) حکمت- اختر، معروف به خاله اختر، خالۀ سیمین دانشور که همسر مهندس ابراهیم ریاحی بود.
[9]) ریاحی- فرهاد، پسرخالۀ سیمین دانشور
[10]) اورتور، از اصطلاحات موسیقایی. قطعه ای که قبل از بالارفتن پرده نمایش توسط ارکستر اجرا میشود.
[11]) آل احمد- هوشنگ، از اقوام دور جلال
[12]) هرجابی، منسوب به هرجاب، یکی از مناطق طالقان و از اقوام دور جلال
[13]) آل احمد- جمال، از اقوام دور جلال
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.