یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۱۳

کدخبر: ۲۳۳۶

بکوشش: محمدحسین دانایی

تو هم که غریبه‌ای و نمی‌توانی با هر کسی سروکله‌بزنی و مجبوری تحمل­ کنی و صدایت درنیاید و یارو با دست‌های نظامی‌اش، توی فیها خالِدوُن بساطت را هم بگردد. یک زنکه‌ای هر چه داد زد بابا اسباب زنانه را بازدید نمی‌کنند، فایده­ نداشت. زنکه از بیرجند بود و نیمچه‌سوادی هم داشت. و از بساط یک زابلی که دستمال یزدی برای فروش به مشهد می‌برد، دوتا دستمال را سربازها کِش ­رفتند. و این خبر را وقتی راه­ افتادیم، شاگرد شوفرمان آورد که به هوای آب­خوردن رفته­ بود توی اطاق پاسگاهشان و دستمال‌ها را دیده­ بود.

روز اول که راه ­می‌افتیم، دل من هم درد می‌کرد و چنان که نگو، مثل اینکه از تو سرنیزه­ای به رودۀ بزرگم فرو می‌کردند و نفسم درنمی‌آمد و همچه بساطی شد که عصبانی ­شدم و داد [و] فریادی و البته زود جلوی خودم را گرفتم و به نیش­وکنایه‌زدن بس ­کردم و از آن به بعد هم در اثر نیمچه‌روزه، حال دل‌وروده بهتر شد و هم من متوجه ­شدم که چنین سفری را در چنین بیابانی فقط باین علت کرده‌ام که قدرت تحمل خودم را بیازمایم، و واقعاً بهترین کلاس است. الآن که توی قطار نشسته­ ام، فکر آن قهوه­ خانۀ قبل از "شورگز" را که می­کنم بین بم و زاهدان، بدنم می ­لرزد، حتی گربه نداشتند! و چه نانی و چه آبی و چه خوراکی! آبگوشت بوی گند می ­داد که زیر دماغ ما ماند تا به مشهد رسیدیم. و این شهر را هم عجب ترک­ ها و ترکمن­ ها و بربرها استعمار کرده­اند با نانشان (بربری دوپا مثل ریش رستم) و زبانشان. یک قالی هم دیدیم عصری و با "مدیرزاده" [محمد] که در راه بهمان برخورد و یک انگشتر فیروزۀ شجره[1] هم برای عهدوعیال خریدیم به بیست ­و دو تومان و خِرت­ وخورت­ های دیگری هم خریده ­ام.

الغرض شبِ سه­ شنبه، یعنی دوشنبه ­شب را تمام راه­ رفتیم و چه بهتر، چرا که بفاصلۀ 500 کیلومتر فقر و خشکسالی و بی ­آبی را ندیدیم. و صبح ساعت 5/5 رسیدیم به بیرجند، شهر خاکی کوچک و تروتمیزی با ظاهری آجری و رودخانه ­ای در شمال آن و جنوب آن ختم­ شده به دامنۀ کِش­دار و قوس­دار و منحنی کوهی و خود شهر بر روی تپه­ ای و با مسجدی تازه­ ساز و یک گلدستۀ کلفت و کوتاه در خور بیرجند و بسیار بی­ قواره و حتی بدقواره. کفشی واکس ­زدم و با صاحب هتلی که صبحانه بهمان داد، یکدست تخته­ زدم که دو تومان باختم. خوب بازی ­می­ کرد، یعنی من بد بازی­ می­ کنم، هم تخته را و هم شطرنج را. و این تخته را بقیمت دو تومان فقط برای این زدم که چُرت خواب از سرم بدر برود که رفت.

از بیرجند ساعت هشت حرکت­ کردیم، بعد از تجدیدمسافرها و غیره. و از بیرجند تا قائن چیزی که یادداشت­ کردنش جالب باشد، اینکه کم­کم آب­وآبادانی بیشتر می ­شد و عمامه ­ها برسم خراسانی و یزدی و نه بقیافۀ بلوچ ­ها و لچک­ه ای زاهدان.

و دیگر اینکه آسباد هم دیدیم، دو نوع: یک نوع جدید و پروانه ­ای آنطور که در باسمه ­های فرنگی دید­ه ­ایم یا درین سفر تابستان در "مونمارتر" دیدم، منتهی کوچکتر و سرِ بام خانه ­ها و پروانه­ ها چهارچوبی و روی آن حلبی کشیده­ شده، حلبی زنگ­زده. و نوع قدیمی تر آن که حتماً محلی است و از قدیم رائج بود، پروانه ­هائی بود دراز و عمودی کارگذاشته­ شده و بین دو ستون پهن در جهت باد- جرزمانند- که باد را میان خودش بکشد و بدهد به پروانه. و میل وسط پروانه از چوب و مسلماً مستقیم به سنگ آسباد متصل. تیپیک خراسانی. چیز جالبی بود. حیف که نایستادیم، وگرنه عکس ­می ­گرفتم. می­ شود اگر یک وقت قرار شد، آنرا سمبل طیبات و قائنات قرار داد، سمبل توریستی.

خود قائن، شهر پردرختی بود با یک هیکل نکرۀ مسجدجامعی در وسط و مسلط بر فراز شهر، ارگ­مانندی کلفت و گنده وسط شهر. یک منبع آب دوقلو و فارغ از تصفیه بالای سر شهر بود که آبی آسمانی آن از دور شباهتی به شکوفه ­های سر درخت­ ها می­ داد. سرِ قبرستانشان لاشۀ یک عماری افتاده­ بود که مدت­ ها بود ندیده ­بودم. و باز صندوقچه ­مانندی حلبی­پوش و دردار و غیره. وسط میدان شهر زیر سایۀ یک گلابی پر از شکوفه، هفت- هشت­نفری چهارزانو نشسته­ بودند و همه شالمه­بسر و پسرک ده­- دوازده­ساله­ای برایشان کتاب می­ خواند، غلط­ وغولوط و یکی بزرگ اصلاح ­می­کرد غلط­هایش را. جلو رفتم، "خاورنامه" بود، در رشادت­ های علی. و برگ­ه ای سفید شکوفه ­ها بسرورویمان می­ ریخت. در حالی بودیم که نمی­ توانستیم روی صندلی و بطور کلی روی ک...مان بنشینیم، و در چنین حالی، چنان منظره­ای!

مسجد جامع خیلی سنگین بود و از 776 بود و طاق بلند آن با اسلیمی­ های بزرگ برنگ اُخرا روی گچ نقش ­ونگار داشت و البته همه تجدیدشده، درست به لاک ناخن زن­ ها می ­ماند که دوتایش رفته و دوتایش را تجدید کرده ­اند. و گشتم این لوحۀ ساختمان مسجد بود بالای سر محراب "اَمَرَ هذهِ العِمارَه قُربَةً ­لله اَلفَقیرُ اِلی­الله نِظامُ الحَقِ وَ الدین جَمشید قارِن­بنِ جمشیدبنِ عَلی­بنِ اَشرف­بنِ قاضی شَمس ­الدینِ­بنِ عَلی القائنی فی شهور سنه سِت و سَبعین و سبعمأئه" و جالب این بود که چنان بنائی که طاقش ]"را" اضافه حذف ­شد[ از دو طرف با شمع­ های آجری مثل پی­بندهای "نوتردام"، قبله­ اش کج بود، در گوشۀ جنوب شرقی، رواق بلند مسجد محراب را کج کار گذاشته ­بودند.

از بیرجند تا قائن از دیدن دهاتی که بر سر راه بود، این حالت به آدم دست ­می ­دهد که انگار لانه ­هائی هستند از موریانه­ ها یا زنبورهای وحشی، منتهی بر روی دشت چسبیده- بجای روی دیوار و طاق اطاق- خانه­ ها همه از گِل و سقف­ ها گنبدی و کوچک­ کوچک و پهلوی هم چسبیده و درست مثل لانۀ موریانه­ ها. همه کوتاه و بی­ سوراخ و روزن و دربسته، البته لابد یک دری بهرصورت در گوشه ­ای داشته­ اند. هیچ ­جای این ملک چنین چیزی ندیده­ بودم و یا چنین احساسی بهم دست ­نداده­ بود.

بعد از قائن که در مزارع آن خیلی گشتم با نگاه و از پشت شیشۀ اتوبوس شاید مزرعه ­ای از زعفران ببینم و سؤال هم کردم و فایده­ نداشت و مزارعی از یک نوع بوته ­ای مثل بوتۀ نرگس با گُلی یا گُل­هائی بر سر آن دیدم که خیال ­کردم همان است، اما از شاگرد شوفرمان که پرسیدم، گفت: منداب[2] است و نفهمیدم چه می­ گفت، از بس جاده خراب بود و ماشن صدا می­ کرد.

بعد ازین قائن، به "گریمونج" (Grimonj) رسیدیم که در وهلۀ اول از اسمش فکر کردم شاید "گرمویج" باشد (Garmowij) بمعنی معدن یا وطن آب­ گرم. وقتی ایستادیم که غلام پست کیسه ­هایش را بده­بستان کند، بوی گند هم از روی مزارع آن بدماغ خورد، بوی H2S[3]. حتماً آب معدنی­ای چیزی هم دارد و به هرصورت، خیلی دلم­ می­ خواست که این اسم دومی را می­ داشت.

ظهر در قهوه­ خانه­ ای ناهار خوردیم که اسمش یادم­ رفته. از درِ محقری رفتیم تو، ولی راهروها و اطاق ­های پستومانند و همه محفوظ از حرارت و هوای بیرون و دخمه ­مانند و سکوها مفروش از قالی و (اسمش را بکمک برادرم گیر آوردیم، "بیدخت" بود) خنک و این نوع قهوه ­خانه­ ها را زیاد دیدیم. و جالب این بود که درین آبادی و یکی- دوتای دیگر قبل و بعد آن، روی یک دیوار بزرگتر مأمورین سمپاشی ضبط ­کرده­ بودند که در چه تاریخ گَرد د.د.ت. پاشیده ­اند و چند نفر جمعیت دارد و چند خانوار است و اسمش چیست و اسم رئیس دستۀ سمپاش هم بعنوان اظهار وجود پای آن.

و چه مستراح­ هائی درین قهوه­ خانه­ ها و بین راه! چاله ­هائی پر از کثافت که نزدیک­شدن بآن، احساس هر نوع رفع حاجتی را از آدم می­ گرفت، چنان بوئی و چنان بی ­آبی و کثافتی که نهایت نداشت و چه سوراخ مَق...هائی که آثار خودشان را بآن عظمت، خدا عالِم است پس از چند روز هنوز ساق و سالم زیر باد و آفتاب و خورشید و فلک حفظ­ کرده ­بودند!

بعدازظهر گناباد بودیم، یعنی بلافاصله پس از "بیدخت". با عمارت بلند مخصوص فقرا و گنبد آن، مزار یکی از حضرات گنابادی­ ها. و توی خیابان به انتظار تغییر و تبدیل پست، یک سرباز رشید را دیدم که روی گردنش- درست آنجا که در زمان انقلاب می ­گذاشتند روی گیوتین- این مصرع را خال­کوبی­ کرده­ بود "ای دل از خواهش بیجای تو دیوانه شدم"! خیلی دلم ­می­ خواست بروم و باهاش خوش­وبِش­ کنم و داستانش را بپرسم، اما اینقدر گدای کور (بخصوص زن) زیاد بود که می ­ترسیدم از ماشین پیاده­ شوم.

و شهر عجب سبز بود، سبزترین شهری که در طول این سفر بلند و عظیم دیدم.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 22 اسفند 1402

 


[1]) فیروزۀ شجره، یکی از انواع فیروزه ­های نیشابور

[2]) منداب، یک گونه گیاه علفی یک‌ساله است که معمولاً به صورت هرز در کشتزارها می‌روید.

[3]) H2S، هیدروژن سولفاید، گازی بدون رنگ، قابل اشتعال و بسیار سمی

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.