هرمزان و تاسیس دیوان در میان اعراب
هرمزان، نخست در قادسیه با اعراب روبهرو شد و در این جنگ فرماندهی جناح راست لشکر را بر عهده داشت؛ یعنی پس از رستم فرخزاد، مقام دوم فرماندهی سپاه بر عهده او بود(نویری، ۱۷۶ -۱۷۰:۱۳۶۴؛ ابن خلدون، ۵۱۷:۱۳۷۹)؛ اما ایرانیان در این جنگ، شکست خوردند؛ هر چند شرح عوامل این شکست، در این مجال نمیگنجد؛ اما عواملی مانند فساد و اختلافات درونی دربار ساسانی، بروز جنگهای طولانی مدت با دولت روم شرقی، خالی شدن خزانه دولت و تشدید فشار و تحمیل مالیاتهای سنگین بر تودهها، قحطی و شیوع وبا، فساد روحانیون زرتشتی، اختلافات بین لشکریان خراسان و عراق عجم، خودسری آخرین شاهان ساسانی در بدبینی و تحقیر سرداران لایق و فداکاری مانند بهرام چوبین، مردانشاه و شهربراز، کشته شدن خسروپرویز و آشفتگیهای سیاسی و نظامی متعاقب آن و مواردی از این دست، سیر تدریجی و درونی دولت ساسانی را از توانمندی به ناتوانی و از استقرار و ثبات به آشفتگی و نابسامانی تبدیل کرد(محمدی مالیری، ۲۳۷:۱۳۷۹؛ پورشریعتی، ۱۲۳:۲۰۰۹؛ کولسنیکف، ۱۶۱:۱۳۵۵؛ فرای، ۵۳۵:۱۳۸۸؛ دینوری، ۱۳۲:۱۳۷۱؛ دریایی، ۸۸:۱۳۸۱؛ ایمانپور و گیالنی، ۲۸ -۱:۱۳۸۹)؛ بهطوری که در این اواخر، پادشاهان ساسانی، بازیچه دست بزرگان و اسپهبدان شده بودند و آنان شاهی را پس از شاه دیگر، به پادشاهی مینشاندند. در این دوره، چنان اوضاع حکومت ساسانی بههم ریخته و آشفته بوده است که هیچ مورخی؛ حتی موفق نشده است طول مدت سلطنت شاهان را درست بنویسد. دولت ساسانی در چنین وضعی بود که در جنگ قادسیه شکست خورد و حتی میتوان گفت بسیاری از فرمانروایان محلی با اعراب، همکاری کردند. عوامل مذکور خود کافی بوده است تا تواناترین امپراتوریها را در فشار قرار دهد و نیروی آن را چنان تحلیل برد که از آن چیزی باقی نگذارد.
جنگها و اسارت هرمزان
هرمزان پس از آنکه در نبرد قادسیه شکست خورد، با سپاهیان خود به خوزستان رفت و از آنجا بنای تعرض را با اعراب گذاشت و چنانکه ذکر شد آنان را به ستوه آورد. عقبه بن غزوان، فرمانده ایشان از سعد ابن ابیوقاص کمک خواست. سعد نیز نعمان بن مقرن را به یاری وی فرستاد و چون طوایفی از اعراب بنیکلیب پیش از اسلام به خوزستان آمده و در آنجا اقامت گزیده بودند و ایرانیان نیز از ایشان ایمن بودند، سرداران عرب آنان را به طرف خویش متمایل ساخته و بدینسان هرمزان را غافلگیر کردند؛ از اینرو، هرمزان در خود تاب ایستادگی ندید و درخواست صلح کرد و عقبه بن غزوان نیز درخواست وی را پذیرفت؛ به آن شرط که مهرگان کدک و اهواز همچنان در دست وی بماند. هرمزان، چندی به این منوال گذرانید تا وقتی که بین او و چند تن از اعراب وائل و کلیب، بر سر حدود املاکشان اختلاف پدید آمد و از طرف اعراب، دو تن برای رسیدگی به اختلاف آنها بیامدند؛ چون این دو تن، حق را به اعراب دادند، هرمزان نپذیرفت و در اثر آن، پیمان آشتی را که با ایشان بسته بود، شکست و دوباره سپاهی بیاراست و به مقابله با اعراب پرداخت. اعراب مذکور چگونگی این جریان را به عمر(خلیفه دوم) نوشتند و او لشکر انبوهی به کمک آنها فرستاد. هرمزان چون خود را در برابر ایشان ناتوان یافت؛ از آنجا به رامهرمز رفت و برای بار دوم میان او و اعراب آشتی شد اما این آشتی هم پایدار نماند و چندی نگذشت که بین او و نعمان بن مقرن، جنگ سختی درگرفت که در اثر آن هرمزان رامهرمز را هم ترک گفت و به شوشتر رفت. هرمزان در شوشتر هم بیکار ننشست؛ بلکه با کوششی فراوان به گرد کردن سپاه پرداخت و به زودی خود را برای مقابله با اعراب آماده ساخت.
اعراب چون چنان دیدند از هر طرف به شوشتر روی آوردند. عمر نیز ابوموسی اشعری را با لشکری بزرگ به یاری ایشان، گسیل داشت و اینان شهر شوشتر را چون انگشتری از هر سو، در میان گرفتند. محاصره شهر، چندین ماه به طول انجامید و به واسطه پایداری سختی که هرمزان از خود نشان داد، محاصرهکنندگان نتوانستند به سادگی آنجا را بگشایند؛ به گونهای که چند تن از فرماندهان عرب؛ مانند مجزاه بن ثور و براءبن مالک به دست هرمزان کشته شدند(ابن اثیر، 1472 -1467:1383؛ باذری، 244 -240:1337). هرمزان پس از چند ماه که در محاصره بود، هشتادبار از حصار شوشتر بیرون آمد و جنگ کرد اما بینتیجه بود. در این بین یکی از اهالی شوشتر به نام «سیا» نزد نعمان آمد، امان خواست و راه ورود به شهر را نشان داد. اعراب، وارد شهر شدند و هرمزان را که به قلعه پناه برده بود، محاصره کردند. هرمزان گفت: «صد تیر دارم و تیر من به خطا نمیرود و چه سود که صدکس از شما بکشم یا زخمی کنم. گفتند: پس چه میخواهی؟ گفت: دست در دست شما مینهم که حکم با عمر خلیفه باشد. پس از پذیرش درخواست او، هرمزان کمان از دست بینداخت و اسیر شد» (طبری، ج1904 -1895:1362،5).
هرمزان را پس از اسارت به مدینه بردند و جامه زربافتش را بر او پوشاندند و تاج گوهرنشان وی را بر سرش نهادند و آذین بر او بستند تا عمر و مسلمانان او را ببینند ولی عمر حاضر نشد با او سخن گوید تا لباس جواهرنشانش را با لباس ساده عوض نکردند؛ سپس عمر از وی میپرسد: فرجام کار خدا را چگونه دیدی؟ هرمزان پاسخ میدهد: «ای عمر، ما و شما به روزگار جاهلی چنان بودیم که خدا ما را به هم واگذاشته بود و ما بر شما چیرگی داشتیم و چون اکنون خدا با شما همراه شد، بر ما چیره شدید»؛ سپس، عمر از هرمزان میخواهد که دلیل جنگهای پی در پی خود با اعراب را بگوید. هرمزان آب طلب میکند؛ آب را که برایش آوردند، گفت: میترسم در حین خوردن آب مرا بکشی. عمر به وی میگوید تا آن را ننوشیدهای، در امانی.هرمزان بلافاصله آب را میریزد. عمر دستور میدهد دوباره برایش آب آورند تا تشنگی و مرگ را با هم به وی نچشانند. هرمزان میگوید نیازی به آب ندارم. خواستم با این کار امان بگیرم، گفتی تا آب را ننوشی، تو را نخواهم کشت و اینک من آن آب را ریخته ام و تو نمیتوانی مرا بکشی ولی عمر، هرمزان را به دروغگویی، متهم گردانید و قصد کشتن هرمزان را داشت. انس بن مالک، به عمر گوشزد کرد که راست میگوید؛ تو او را امان دادی؛ سپس، عمر، چند تن از فرماندهان عرب را که به دست هرمزان کشته شده بودند، نام میبرد و میگوید: چگونه من قاتل اینان را امان دهم: «ای انس، آیا من کشنده مجزاه بن ثور و براء بن مالک (برادر خودت) را امان دهم!» پیرامونیان نیز به عمر گفتند که او را امان دادهای. عمر رو به هرمزان کرد و گفت: «مرا فریفتی؛ به خدا فریفته نشوم؛ بلکه باید اسلام آوری وگرنه تو را بکشم و او اسلام آورد (ابن اثیر، 1474:1383 ) و هرمزان از همین تاریخ به اسلام گروید.
هرمزان پس از اسارت
در روزگاری که هرمزان در مدینه به سر میبرده، در جامعه اسلامی نیز همچنان دارای قدر و منزلت بوده و خلیفه هم او را ارجمند میداشته است؛ چنانکه وقتی بنا شد به بعضی از دهقانان و بزرگزادگان ایرانی که در مدینه اقامت داشتند از غنائم حاصله بهرهای بدهند؛ عمر، هرمزان را برتر از دیگران گرفت و برای وی دو هزار درهم؛ یعنی دو برابر دیگران وظیفه مقرر داشت.
تاسیس دیوان
در ارتباط با تاسیس دیوان نیز نظریات مختلفی وجود دارد؛ اما آنچه مهم است خاستگاه ایرانی آن است. اینکه ابن خلدون ریشهای کهن براى آن بیان مىکند(ابن خلدون، 465:1366)، خود میتواند تاییدى بر ایرانى بودن اصطلاح دیوان باشد؛ مسلما شخصى ایرانى آشنا به دیوانسالارى باید در تدوین آن دخالت داشته باشد، و البته نقش افراد دیگر را در حد مشورت، نمىتوان انکار کرد. ابن طقطقى در مورد شرایط تاسیس نخستین دیوان، چنین شرح مىدهد: «در صدر اسلام، مسلمانان همان سپاهیان بودند و جنگ ایشان هم براى دین بود نه براى دنیا. در میان آنها نیز پیوسته کسانى یافت مىشدند که بخشى از مال خود را در راه خیر، بذل مىکردند و در مقابل یارى اسلام و پیغمبر(ص) به هیچ گونه پاداش، جز از جانب خداوند، چشم نمىداشتند. پیغمبر و ابوبکر، هیچکدام براى آنها وظیفهای مقرر نکرده بودند؛ لیکن چون به جهاد مىرفتند و مالى به غنیمت مىآوردند، هر یک بهرهای را که دین براى او معین کرده بود، دریافت مىکردند و چون از اطراف هم مالى به مدینه مىرسید، آن را به مسجد مىآوردند و پیامبر آن را میان آنها تقسیم مىکرد. در تمام مدت خلافت ابوبکر هم بدین منوال مىگذشت؛ ولى چون سال پانزدهم هجرى رسید، عمر که در این هنگام بر مسند خلافت نشسته بود؛ مشاهده کرد که کشورها یکى پس از دیگرى به دست مجاهدان اسلام گشوده مىشوند و گنجینههاى ایران به تصرف درآمده است و بارهاى زر و سیم و جواهرات گرانبها و لباس هاى فاخر به مدینه وارد مىگردد؛ پس چنین اندیشید که به مسلمانان گشایشى دهد و تمام آن اموال را میان آنها تقسیم کند؛ ولى نمىدانست این کار را چگونه انجام دهد و همه آن اموال را چگونه ضبط کند. در این هنگام یکى از مرزبانان ایران که در مدینه بود، چون عمر را در کار خود سرگردان یافت به وى گفت: پادشاهان ایران را چیزى است که آن را دیوان مىنامند و تمام جمع و خرج کشور ایشان در آن ضبط است و هیچ چیز از آن خارج نیست، هر کسى از دولت وظیفه و مقررى دارد، نامش در آن ثبت است و هیچ گونه خللى بر آن راه نمىیابد؛ پس عمر متوجه این امر شد و شرح آن را پرسید. مرزبان چگونگى آن را شرح داد و همین که عمر آن را نیک دریافت، به تاسیس دیوان پرداخت و براى هر یک از مسلمانان، نوعى وظیفه مقرر داشت و براى همسران، کنیزان و نزدیکان پیامبرنیز سهمى تعیین کرد؛ بهطورى که همه درآمدها مصرف مىشد و چیزى در بیتالمال نمىماند» (ابن طقطقی، 112:1367 و 113). مورخان، مرزبان مورد نظر را هرمزان میدانند.
برخی منابع:
- ابن اثیر، عزالدین؛ (۱۳۸۳)، تاریخ الکامل، ج۴، ترجمه سیدمحمدحسین روحانی، تهران: اساطیر.
- ابن خلدون، عبدالرحمن؛ (۱۳۶۶)، مقدمه ابن خلدون، ج۲، ترجمه محمد پروین گنابادى، تهران: علمى و فرهنگى.
- تاریخ ابن خلدون، ج۱، ترجمه آیتی، تهران: موسسه مطالعات و تحقیقات»
فرهنگی.
- ابن طقطقى، محمد بن على بن طباطبا؛ (۱۳۶۷)، تاریخ فخرى، تهران: علمى و فرهنگى.