یادداشت‌­های روزانه جلال آل‌­احمد- ۶

کدخبر: ۱۱۹۷

بکوشش: محمدحسین دانایی

قلم پهن ­شده و جوهر را هم عوض ­کرده ­ام. دوشم خسته­­ شد، بیخود این صفحات کوچک را برای یادداشت انتخاب ­می ­کنم. جای تکان­ خوردن ندارد. درست مثل اطاق ­های خانه "انوار"[1] ملعون است که در مدت سفر "سیمین" بامریکا اجاره­ کرده ­بودم.

دیگر اینکه برای مجله "نقش­ ونگار"[2] خیلی ناز کردیم و در جریان کار این مجله، کشف ­شد که این پسرۀ احمق "ضیاءپور"[3] خیلی رذل است. رفته این زنکه خرس گنده -پاکروان[4]- را تیر کرده و باعث دردسر ما شده. ما هم با همه اصرار "جباری"[5] زدیم زیرش و قبول ­نکردیم، ولی با همه اینها نومید نشده. ۱۲ ساعت درس اضافه برای من در همانجاها، یعنی مدارس آنجا (هنرهای زیبا) گذاشته که ماهی دویست ­وخرده ­ای اضافه درآمد خواهم­ داشت. "سیمین" هم که از بابت مجله، ماهی ۱۵۰ تومان اضافه می­ گیرد و با حقوقمان رویهمرفته می­ شود ماهی هزار و پانصد- ششصد تومان و اگر این حساب جور درآید، قرض ­ها را می­ شود زودتر داد. خوبیِ کار این است که یک شماره مجله را داده­ ایم و همه هم بَه ­بَه گفته­ اند و یاروها باورشان ­شده ­است و دست روی دست گذاشته ­اند و نشسته ­اند به انتظار ما. قرار است "پهلبد"[6] برگردد ببینیم چه خواهد کرد.

جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۳۴- ساعت ۱۰ صبح

راست گفته­ اند که اَلجّار ثُمَّ الدّار. پدرم را همین جار­ها درآورده­اند. مشتری ­های آب و تلفن که جای خود دارند، مشتری خاکه ­زغال و نمک و پیاز و یخ هم داریم. از روز اول که توی این محل آمدیم، گُ...­ خوردیم روی خوش بمردم نشان­ دادیم، حالا دیگر وِل­کُن نیستند. مردکی هست ب هاسم "بلالی" تلفن­چی ­است. دست بر قضا سال پیش که تازه تلفن راه ­افتاده ­بود- البته تلیفان[7] مغناطیسی- در همسایگی ما در خانه این مردکۀ بدجنس "تقی" می­ نشست و دست بر قضا همین­ جا عروسی ­کرد. ما را هم دعوت­ کردند و ما هم خریت، رفتیم. همین موجب ­شد که تمام اهل محل بدنبال عهدوعیال "آقای بلالی"(!) دست از سر تلفن ما بر نداشتند، آنهم چه تلفن­هائی! یکی می­آید که کار واجب دارم، تلفن می ­زند. بلد هم که نیستند بگیرند، باید کاروبارمان را وِل کنیم، برویم نمره­ شان را بگیریم: «آقا، ظهر که می ­آیید، یخ هم بگیرید.» یا «چرا دیشب خرجی برام نذاشتی؟» یا «یادت نره، عمه­ خانم امروز ناهار خونۀ ماست، زودتر بیا.» و از این­جور اباطیل که نمی­ دانم اگر تلیفان کوفتی ما نبود، چطور می ­شد و این مهمّات امور چطور لاینحل می ­ماند! دیروز بعدازظهر از خواب خوش بیدارمان ­کرده ­اند- هر چه "نَنِه"[8] گفته: بابا خوابند، بخرجشان نرفته و آنقدر سروصدا کردند- سه­ نفری دم در- که از خواب بیدار شدیم که: «قرار بود امروز اسباب­کشی کنیم، نمی­ کنیم، دلواپس نباشید!» همین. و خواب تشریفاتشان را بردند.

اما آب. محل بی­آب است و با اینکه اخیراً دِه به دِه از آب چاه عمیق چیزی هم بما می­رسد، ولی مردم آب برای خوردن ندارند. چاه­ های همسایه­ ها هم خشک ­شده و مردم به همین آب آب­انبار ما قانعند. ما خودمان نمی­ خوریم، ولی دیگران برغبت می ­برند، هم خنک است هم صاف، باقیش طلبشان. و از اینها گذشته، خنده­ دار مشتری­ های یخ و پیاز و خاکه ­زغالند، یخ در تابستان، خاکه­ زغال در زمستان و پیاز و کوفت و ماشَرا[9] در سراسر سال. خنده­دارتر از همه اینکه یکی از مشتری­ های پیاز، عهدوعیال "نیما خان"[10] است. و خاک بنّایی همسایه­ ها و مراجعات تلفنی­ شان برای سنگ و گچ و آجر سرشان را بخورد، بالاخره محل آباد می­شود، اما صدای شیروانی­کوب­ هاشان خفه­ کننده است. سالی سه- چهارتا ساختمان این اطراف می­ شود و میخ ­های شیروانی ­هاشان را روی گوش ما می­کوبند، مرتب. الان هم که می ­نویسم، صدای شیروانی خانۀ "بصیری" که یک نظامی کله ­خر هواپیمائی آنرا خریده، برپا است. اصلاً جوری­ شده، یعنی از اول جوری رفتار کرده ­ایم که حالا مردم طلب­کارند. یک ­روز یادم ­است تنها بودم، در زدند. رفتم دمِ در. یک ­زنکه چادرنمازی بود و از همان تلفن­های "آقا، یخ یادتان نرود" داشت. گفتم: تلفن خراب است و در را بستم. یک­ ربع بعد باز در زدند. این دفعه همان زنکه خاله­ چادری بود با یک­ دخترک تَرگُل ­وَرگُل که صورتش را هم از چادر بیرون­ انداخته ­بود و آن خاله ­چادری عقب ایستاده ­بود و دخترک را انداخته ­بود جلو. چه بگویم؟ البته باز خرابی تلفن را تو صورتشان زدم و در را هم پشت سرش. اینها هم فهمیده ­اند. همسایه­ های فقیر بدبخت­ بیچاره­ای هستند که نقل مجلس شان اباطیل مذهبی است، با این وجود، می­دانند که از یک­ دختر خوشگل کار بیشتر بر می­آید. به هرصورت، پدرم را درآورده­ اند.

سه­‌شنبه ۸ یا ۹ آبان ۱۳۳۴ - ۵ بعدازظهر

نمی ­دانم چه می­ خواستم بنویسم که پس از یک ­ماه و نیم، امروز بصرافت این مزخرفات افتاده ­ام. انقدر می­ دانم که دلم خیلی تنگ است، خیلی. کمرم سه­ روز است درد گرفته و دیروز تا بحال از پا افتاده ­ام. راست نمی­ شود، دولّادولّا راه­ می ­روم. امروز هم درس را تعطیل ­کردم. پنج ­ساعت درس ­داشتم، "شاهپور" تجریش[11]. صبح تا بحال هم، یعنی از ساعت هشت دیشب تا بحال هم یکسره خوابیده­ام، هم خسته ­ام­­ کرده و هم نمی ­توانم بلند شوم. شاید هم از همین دلم تنگ باشد، ولی نه، این دلتنگی سابقه دارد. گاهی بخودم می­ گویم محیط خسته­ ام­ کرده، چطور است بزنم بچاک و بیک گوشه­­ ای پناه ­ببرم؟ ولی کاری است که نمی­ شود. با اینکه هنوز دوازده ­هزار تومان قرض­ دارم، ولی به هرصورت، زندگی سروسامانی بخود گرفته، خانه ­ای هست و از شرّ اجاره راحتیم، سروصدا ندارد، دنج است و گرچه کارم کم نیست (13 ساعت در تجریش و شش ساعت در شهر[12] و این آخری در همان مدرسه نقاشی با ساعتی پنج ­تومان. خنده­دار نیست؟) ولی به هرصورت، فرصت کتاب ­ورق ­زدن را دارم. اگر هم حوصله ­کنم، قلمی ­می­زنم، ولی کو حوصله؟ مجموعۀ آنچه که تجربۀ روزانه آدمی است درین مملکت، چنان یکسان است، چنان دل ­بهم ­زننده است و چنان عصبانی­ کننده و در عین حال، کسالت­ آور است که آدم جز اینکه مثل همه مُهمل بشود، چاره ­ای­ ندارد، جز اینکه بی­حوصلگی نشان ­بدهد و دلتنگ ­باشد، کاری نمی­ تواند بکند، مثلاً امسال بفکر خودمان افتاده ­ایم، رفتم دندان ­هایم را پر کردم و حالا دندان پرکرده درد می­ کند (از سه ­تا دوتای آن) به تناوب درد می ­کند. بعد هم بفکر بچه، 35 روز تمام آمپول ­زدم، ژستیل ((Gestyl [13]و پرگنیل ((Pregnil[14]و نئوهومبرول[15] و هر هفته 80 تومان خرجش ­شد. در حدود 400 تومان خرج همین کار شد و الآن درست نزدیک به 50 روز است که مقاربت ممنوع شده. از طرفی، "سیمین" رفته از رحم عکس برداشته، صدوپنجاه ­­­تومانی هم خرج آن کرده ­ایم و او هم آمپول و قرص و همین­جور هنوز هم ادامه­ دارد. باید دوشنبه آینده بدهم اسپرم­ شماری کنند و بعد اگر خوب شده ­بود، مقاربت، وگرنه از نو سوزن در ک... بزنم انقدر که جانم بلب برسد. این ساده ­ترین قضیه ­ای است که در زندگی همه پیش ­می ­آید. همه زن می­گ یرند، بچه­د ار می­شوند، بعضی ­ها که بچه توی پاچه ­شان است و من بدبخت باید چلّه بگیرم که تعداد اسپرم از دوتا به صدتا برسد. آنوقت این درد را به که می­شود گفت؟ با این دکترها، با این مثلاً بیمه پدرسوخته­ بازی که طرفش هم نمی ­شود ]رفت[، با آن "دکتر صفائی"[16] که یک ­دفعه سراغش می­روی، یک­ عمر باید رودل بکشی و با این پول دواها. بجای این که قرض ­ها را بدهیم، فعلاً داریم آمپول می­ خریم و دوا م ی­خوریم تا بالاخره هم چطور بشود یا نشود. این از این. خودش یک بدبختی است.

منبع: روزنامه اطلاعات- ۳۰ شهریور ۱۴۰۲

 


[1]) انوار- عبدالله  (1401- 1303شمسی)، نسخه ­شناس و فهرست­ نویس

[2]) نقش­ ونگار، مجلۀ هنری از انتشارات ادارۀ کل هنرهای زیبای کشور که مدتی با سردبیری و مدیرمسوولی سیمین دانشور منتشر می ­شد.

[3]) ضیاءپور- جلیل (1378- 1299 شمسی)، نقاش و استاد دانشگاه ملقب به پدر نقاشی مدرن ایران. وی مدتی هم با ادارۀ کل هنرهای زیبای کشور همکاری داشت.

[4]) پاکروان- امینه (1958-1893 میلادی)، استاد ادبیات فرانسه و تاریخ هنر در دانشگاه تهران، مادر تیمسار حسن پاکروان، یکی از دولتمردان عصر پهلوی دوم

[5]) جباری، کارمند وزارت فرهنگ­وهنر و عامل واگذاری کار مجلۀ "نقش ­ونگار" به سیمین و جلال. جلال در صفحات بعد او را "وردست پهلبد" خوانده ­است.

[6]) پهلبد- مهرداد (عزت‌الله مین‌باشیان ) (1397 - 1295 شمسی) دولتمرد ایرانی در عصر پهلوی دوم

[7]) تلیفان، تعبیر طنزآمیز برای تلفن

[8]) ننه، خدمتکار خانه

[9]) ماشرا، در سریانی نام یک بیماری است، ولی در تداول فارسی، نوعی نفرین است، و امروزه بیشتر می­ گویند: کوفت و زهر مار

[10]) اسفندیاری- علی، مشهور به نیمایوشیج (1338- 1276 شمسی)، شاعر و بنیانگذار شعر نو فارسی که همسایه جلال بود.

[11]) شاهپور، دبیرستانی قدیمی واقع در پشت باغ فردوس تجریش که محل کار جلال بود و امروز "دبیرستان جلال آل ­احمد" نامیده­ می­ شود.

1) در آن موقع که هنوز شمیران حومه تهران بود و به تهران متصل نشده بود، به تهران می­ گفتند: شهر

[13]) Gestyl، داروی هورمونی برای درمان مشکلات باروری

[14])Pregnyl ، داروی هورمونی که از ترشحات غدۀ هیپوفیز ساخته می­ شود.

[15]) Neurohumoral، دارویی برای تنظیم تحریکات عصبی سلولی

[16]) صفایی- بقراط (1393- 1293 شمسی)، پزشک و استاد دانشگاه

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.