بکوشش: محمدحسین دانایی
قلم پهن شده و جوهر را هم عوض کرده ام. دوشم خسته شد، بیخود این صفحات کوچک را برای یادداشت انتخاب می کنم. جای تکان خوردن ندارد. درست مثل اطاق های خانه "انوار"[1] ملعون است که در مدت سفر "سیمین" بامریکا اجاره کرده بودم.
دیگر اینکه برای مجله "نقش ونگار"[2] خیلی ناز کردیم و در جریان کار این مجله، کشف شد که این پسرۀ احمق "ضیاءپور"[3] خیلی رذل است. رفته این زنکه خرس گنده -پاکروان[4]- را تیر کرده و باعث دردسر ما شده. ما هم با همه اصرار "جباری"[5] زدیم زیرش و قبول نکردیم، ولی با همه اینها نومید نشده. ۱۲ ساعت درس اضافه برای من در همانجاها، یعنی مدارس آنجا (هنرهای زیبا) گذاشته که ماهی دویست وخرده ای اضافه درآمد خواهم داشت. "سیمین" هم که از بابت مجله، ماهی ۱۵۰ تومان اضافه می گیرد و با حقوقمان رویهمرفته می شود ماهی هزار و پانصد- ششصد تومان و اگر این حساب جور درآید، قرض ها را می شود زودتر داد. خوبیِ کار این است که یک شماره مجله را داده ایم و همه هم بَه بَه گفته اند و یاروها باورشان شده است و دست روی دست گذاشته اند و نشسته اند به انتظار ما. قرار است "پهلبد"[6] برگردد ببینیم چه خواهد کرد.
جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۳۴- ساعت ۱۰ صبح
راست گفته اند که اَلجّار ثُمَّ الدّار. پدرم را همین جارها درآوردهاند. مشتری های آب و تلفن که جای خود دارند، مشتری خاکه زغال و نمک و پیاز و یخ هم داریم. از روز اول که توی این محل آمدیم، گُ... خوردیم روی خوش بمردم نشان دادیم، حالا دیگر وِلکُن نیستند. مردکی هست ب هاسم "بلالی" تلفنچی است. دست بر قضا سال پیش که تازه تلفن راه افتاده بود- البته تلیفان[7] مغناطیسی- در همسایگی ما در خانه این مردکۀ بدجنس "تقی" می نشست و دست بر قضا همین جا عروسی کرد. ما را هم دعوت کردند و ما هم خریت، رفتیم. همین موجب شد که تمام اهل محل بدنبال عهدوعیال "آقای بلالی"(!) دست از سر تلفن ما بر نداشتند، آنهم چه تلفنهائی! یکی میآید که کار واجب دارم، تلفن می زند. بلد هم که نیستند بگیرند، باید کاروبارمان را وِل کنیم، برویم نمره شان را بگیریم: «آقا، ظهر که می آیید، یخ هم بگیرید.» یا «چرا دیشب خرجی برام نذاشتی؟» یا «یادت نره، عمه خانم امروز ناهار خونۀ ماست، زودتر بیا.» و از اینجور اباطیل که نمی دانم اگر تلیفان کوفتی ما نبود، چطور می شد و این مهمّات امور چطور لاینحل می ماند! دیروز بعدازظهر از خواب خوش بیدارمان کرده اند- هر چه "نَنِه"[8] گفته: بابا خوابند، بخرجشان نرفته و آنقدر سروصدا کردند- سه نفری دم در- که از خواب بیدار شدیم که: «قرار بود امروز اسبابکشی کنیم، نمی کنیم، دلواپس نباشید!» همین. و خواب تشریفاتشان را بردند.
اما آب. محل بیآب است و با اینکه اخیراً دِه به دِه از آب چاه عمیق چیزی هم بما میرسد، ولی مردم آب برای خوردن ندارند. چاه های همسایه ها هم خشک شده و مردم به همین آب آبانبار ما قانعند. ما خودمان نمی خوریم، ولی دیگران برغبت می برند، هم خنک است هم صاف، باقیش طلبشان. و از اینها گذشته، خنده دار مشتری های یخ و پیاز و خاکه زغالند، یخ در تابستان، خاکه زغال در زمستان و پیاز و کوفت و ماشَرا[9] در سراسر سال. خندهدارتر از همه اینکه یکی از مشتری های پیاز، عهدوعیال "نیما خان"[10] است. و خاک بنّایی همسایه ها و مراجعات تلفنی شان برای سنگ و گچ و آجر سرشان را بخورد، بالاخره محل آباد میشود، اما صدای شیروانیکوب هاشان خفه کننده است. سالی سه- چهارتا ساختمان این اطراف می شود و میخ های شیروانی هاشان را روی گوش ما میکوبند، مرتب. الان هم که می نویسم، صدای شیروانی خانۀ "بصیری" که یک نظامی کله خر هواپیمائی آنرا خریده، برپا است. اصلاً جوری شده، یعنی از اول جوری رفتار کرده ایم که حالا مردم طلبکارند. یک روز یادم است تنها بودم، در زدند. رفتم دمِ در. یک زنکه چادرنمازی بود و از همان تلفنهای "آقا، یخ یادتان نرود" داشت. گفتم: تلفن خراب است و در را بستم. یک ربع بعد باز در زدند. این دفعه همان زنکه خاله چادری بود با یک دخترک تَرگُل وَرگُل که صورتش را هم از چادر بیرون انداخته بود و آن خاله چادری عقب ایستاده بود و دخترک را انداخته بود جلو. چه بگویم؟ البته باز خرابی تلفن را تو صورتشان زدم و در را هم پشت سرش. اینها هم فهمیده اند. همسایه های فقیر بدبخت بیچارهای هستند که نقل مجلس شان اباطیل مذهبی است، با این وجود، میدانند که از یک دختر خوشگل کار بیشتر بر میآید. به هرصورت، پدرم را درآورده اند.
سهشنبه ۸ یا ۹ آبان ۱۳۳۴ - ۵ بعدازظهر
نمی دانم چه می خواستم بنویسم که پس از یک ماه و نیم، امروز بصرافت این مزخرفات افتاده ام. انقدر می دانم که دلم خیلی تنگ است، خیلی. کمرم سه روز است درد گرفته و دیروز تا بحال از پا افتاده ام. راست نمی شود، دولّادولّا راه می روم. امروز هم درس را تعطیل کردم. پنج ساعت درس داشتم، "شاهپور" تجریش[11]. صبح تا بحال هم، یعنی از ساعت هشت دیشب تا بحال هم یکسره خوابیدهام، هم خسته ام کرده و هم نمی توانم بلند شوم. شاید هم از همین دلم تنگ باشد، ولی نه، این دلتنگی سابقه دارد. گاهی بخودم می گویم محیط خسته ام کرده، چطور است بزنم بچاک و بیک گوشه ای پناه ببرم؟ ولی کاری است که نمی شود. با اینکه هنوز دوازده هزار تومان قرض دارم، ولی به هرصورت، زندگی سروسامانی بخود گرفته، خانه ای هست و از شرّ اجاره راحتیم، سروصدا ندارد، دنج است و گرچه کارم کم نیست (13 ساعت در تجریش و شش ساعت در شهر[12] و این آخری در همان مدرسه نقاشی با ساعتی پنج تومان. خندهدار نیست؟) ولی به هرصورت، فرصت کتاب ورق زدن را دارم. اگر هم حوصله کنم، قلمی میزنم، ولی کو حوصله؟ مجموعۀ آنچه که تجربۀ روزانه آدمی است درین مملکت، چنان یکسان است، چنان دل بهم زننده است و چنان عصبانی کننده و در عین حال، کسالت آور است که آدم جز اینکه مثل همه مُهمل بشود، چاره ای ندارد، جز اینکه بیحوصلگی نشان بدهد و دلتنگ باشد، کاری نمی تواند بکند، مثلاً امسال بفکر خودمان افتاده ایم، رفتم دندان هایم را پر کردم و حالا دندان پرکرده درد می کند (از سه تا دوتای آن) به تناوب درد می کند. بعد هم بفکر بچه، 35 روز تمام آمپول زدم، ژستیل ((Gestyl [13]و پرگنیل ((Pregnil[14]و نئوهومبرول[15] و هر هفته 80 تومان خرجش شد. در حدود 400 تومان خرج همین کار شد و الآن درست نزدیک به 50 روز است که مقاربت ممنوع شده. از طرفی، "سیمین" رفته از رحم عکس برداشته، صدوپنجاه تومانی هم خرج آن کرده ایم و او هم آمپول و قرص و همینجور هنوز هم ادامه دارد. باید دوشنبه آینده بدهم اسپرم شماری کنند و بعد اگر خوب شده بود، مقاربت، وگرنه از نو سوزن در ک... بزنم انقدر که جانم بلب برسد. این ساده ترین قضیه ای است که در زندگی همه پیش می آید. همه زن میگ یرند، بچهد ار میشوند، بعضی ها که بچه توی پاچه شان است و من بدبخت باید چلّه بگیرم که تعداد اسپرم از دوتا به صدتا برسد. آنوقت این درد را به که میشود گفت؟ با این دکترها، با این مثلاً بیمه پدرسوخته بازی که طرفش هم نمی شود ]رفت[، با آن "دکتر صفائی"[16] که یک دفعه سراغش میروی، یک عمر باید رودل بکشی و با این پول دواها. بجای این که قرض ها را بدهیم، فعلاً داریم آمپول می خریم و دوا م یخوریم تا بالاخره هم چطور بشود یا نشود. این از این. خودش یک بدبختی است.
منبع: روزنامه اطلاعات- ۳۰ شهریور ۱۴۰۲
[1]) انوار- عبدالله (1401- 1303شمسی)، نسخه شناس و فهرست نویس
[2]) نقش ونگار، مجلۀ هنری از انتشارات ادارۀ کل هنرهای زیبای کشور که مدتی با سردبیری و مدیرمسوولی سیمین دانشور منتشر می شد.
[3]) ضیاءپور- جلیل (1378- 1299 شمسی)، نقاش و استاد دانشگاه ملقب به پدر نقاشی مدرن ایران. وی مدتی هم با ادارۀ کل هنرهای زیبای کشور همکاری داشت.
[4]) پاکروان- امینه (1958-1893 میلادی)، استاد ادبیات فرانسه و تاریخ هنر در دانشگاه تهران، مادر تیمسار حسن پاکروان، یکی از دولتمردان عصر پهلوی دوم
[5]) جباری، کارمند وزارت فرهنگوهنر و عامل واگذاری کار مجلۀ "نقش ونگار" به سیمین و جلال. جلال در صفحات بعد او را "وردست پهلبد" خوانده است.
[6]) پهلبد- مهرداد (عزتالله مینباشیان ) (1397 - 1295 شمسی) دولتمرد ایرانی در عصر پهلوی دوم
[7]) تلیفان، تعبیر طنزآمیز برای تلفن
[8]) ننه، خدمتکار خانه
[9]) ماشرا، در سریانی نام یک بیماری است، ولی در تداول فارسی، نوعی نفرین است، و امروزه بیشتر می گویند: کوفت و زهر مار
[10]) اسفندیاری- علی، مشهور به نیمایوشیج (1338- 1276 شمسی)، شاعر و بنیانگذار شعر نو فارسی که همسایه جلال بود.
[11]) شاهپور، دبیرستانی قدیمی واقع در پشت باغ فردوس تجریش که محل کار جلال بود و امروز "دبیرستان جلال آل احمد" نامیده می شود.
1) در آن موقع که هنوز شمیران حومه تهران بود و به تهران متصل نشده بود، به تهران می گفتند: شهر
[13]) Gestyl، داروی هورمونی برای درمان مشکلات باروری
[14])Pregnyl ، داروی هورمونی که از ترشحات غدۀ هیپوفیز ساخته می شود.
[15]) Neurohumoral، دارویی برای تنظیم تحریکات عصبی سلولی
[16]) صفایی- بقراط (1393- 1293 شمسی)، پزشک و استاد دانشگاه
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.