بکوشش: محمدحسین دانایی
پنجشنبه ۲۷ تیر – ۱۸ ژوئیه -۵/۹ صبح
دیروز عصر ساعت چهار رانندگی داشتم و ساعت ۵/۷ کلاس درس تئوریاش را، و امروز هم ساعت ۵/۱۰ میروم تا ۵/۱۱ یکساعت رانندگی. باید برای دوشنبه آینده خودم را حاضر کنم که روز امتحان است. اگر قبول شدم که فبها، وگرنه همه چیز مالیده، یعنی ششهزارلیری که برای تصدیق و در همین حدود که برای رانندگی دادهام و خواهم داد، از بین خواهد رفت، چون جلسۀ بعدی امتحانها ۱۲ اوت است که دیگر در رم نخواهیم بود.
دیشب هم از چندتا گالری دیگر دیدن کردیم. باز همان بتونهکاریها و کاغذچسبانیها و قِرهاواطوارها، و بدشانسی اینکه "سیمین" هم از دیشب کهیر زده است لبش، گرچه امروز صبح بهتر بود، ولی فکر نمیکنم تمام شده باشد. از چند روز پیش، تنش لکلک سیاه شد. بهش گفتم که مواظب خودش باشد، اما گوشش بدهکار نبود و حالا کهیر زده. امروز هم در خانه پخت و پز می کند، روی چراغ الکلی "محصص"[بهمن] که الکلخوره گرفته است و دارد خورش بادمجان می پزد. خدا عاقبتش را بخیر کند، نه می تواند از آن بخورد و نه می تواند نخورد.
همانروز - 3 بعدازظهر
باز بعدازظهر خوابم نبرد. صبح یکساعت رانندگی کردم، و خسته و هلاک به پستخانه رفتیم و برگشتیم. عهدوعیال ناهار حسابی پخته بود که خوردیم و حالا خوابیده، "محصص"[بهمن] هم در اطاق خودش.
امروز پیش خودم فکر میکردم که در رم غیر از آنچه برای یک تازه وارد از موزه ها و عمارات و گالری های نقاشی و مغازه ها و ویترین های زیبا جالب است، زندگی چه مشخصاتی دارد، ببینم می توانم بشمارم: اَخوتُف روی زمین کمتر می بینی، اما چنان توی دستمال ها فین می کنند که نگو و نپرس. فقیر کمتر است. تا بحال درین ده- پانزده روزی که اینجا هستیم، شاید چهار بار یا شش بار گدائی سرِ راهمان آمده، اما همین فقرا هم سرووضع مرتبی دارند. دیروز دست یکی از گداها که زنکی بود و می شلید، عصائی بود که حاضر بودم هزار لیر ازش بخرم. شاید هم بیشتر می ارزید. گرچه گُل توی پارک ها کمتر است، اما در دکان ها فراوان است و ارزان هم هست. امروز 25 دانه میخک خریدم به 100 لیر. در تهران همین را از سه تومان ارزانتر نمیشود خرید، یکی 5/2 ریال، حداقل! مردم اغلبشان بو می دهند. دیروز توی "موزۀ برگزه" اینرا فهمیدم. "حنانه"[مرتضی] میگفت و من خیال می کردم اغراق میکند، اما واقعاً بو میدادند. توی کوچه نمی شود فهمید، تند می گذری و هوا هم آزاد است و چشم هم به آدم خیانت می کند، چون سروپُزها مرتب است. کَره نمی خورند، و بهمین دلیل، کَره ارزان است، لابد بهمین دلیل. صد گرمش را میخریم 120 لیر، یعنی در حدود 5/13 ریال. در تهران گرانتر ازین است. گویا همان روغن زیتون بَسشان است. ش... ارزان است، هر لیترش- ش... عادی مردمخوار و توده ای- بین 120 تا 200 لیر، یعنی حداکثر 26 قران و با انعامش 30 قران و تازه یک لیتر اینها حسابی یک لیتر است، یعنی یک بطر و نیم تهران. و در آن خرابشده آن ش...های کوفتی بطری پنج تومان! پریشب که با بچه های ایرانی رفته بودیم "تراسته وره" پنج لیتری ش... خوردیم. عهدوعیال بنده که نمیخورد، آب خواست. مستخدم بسادگی گفت که چشمه نزدیک است و آبش هم خنک است و همه مان از خنده مثل بمب ترکیدیم. خیلی بسادگی گفت، اما خندۀ ما را که دید، با تظاهر بسادگی همین داستان را دنبال کرد، ولی لوس شد. و یاروها که می زدند که آکوردئونیست و یک گیتاربدست خیال کردند ما اسپانیائی هستیم، همین طور اسپانیائی میزدند و وقتی "غریب" میخواند- آوازهای محلی را- و ما همه دم می گرفتیم، اولاً سعی کردند خاموش باشند و ما را کنفت نکنند، ثانیاً سعی کردند همراهی کنند، بیتوجه باینکه ربع پردۀ ایرانی پدرشان را درمی آورد و نمی توانند و نتوانستند هم.
و اما در این قضیه رانندگی. چه تشکیلات منظمی! درست است که پول میگیرند، اما چندان گران نیست. تهران هر دوساعتی 20 تومان میدادیم و در حدود 140 تومانی خرج کردم، بیفایده، وسط بیابان خدا و خالی از ماشین و خطر. اما اینجا صاف توی شهر و توی شلوغترین جاها و بدترین جاها می رویم. و چه کلاسی! حق دارند که ماشین اختراع می کنند. با تشکیلات آشنا هستند. در کلاس اسم می نویسی، فلانقدر میدهی، تعلیمات تئوری مجانی، اما عملیاش را پول می دهی. و همان تعلیمات تئوری اش ساعتی پنجهزار لیر میارزید. کلاسی و پر از بیستنفری آدم که چهارتایش زن بودند. و تخته و گچ و دیوارها پر از طرح ابزار مختلف ماشین و سه تا گنجه انباشته از خود ابزار. یک جعبه دنده بزرگ طرف چپ و روبرو بغل میز معلم یک دستگاه بزرگ پیستون ها. و حرف هائی را که یارو می زد، یعنی درس هائی را که میداد و "محصص"[بهمن] ترجمه می کرد، فقط حرف نبود. امروز و دیروز در خیابان و کوچه دیدم. واقعاً برای هم حق تقدم قائلند، طبق مقررات. و ایراد معلم امروز بمن این بود که چرا اینقدر مواظب ماشین های دیگر هستی؟ کار خودت را بکن.
و کارت "غریب" را که به "موزۀ برگزه" نشان دادیم، با اینکه تاریخش گذشته، پذیرفتند و رفتیم تو و خیلی ساده.
گوجه فرنگی را بهتر میدانند که کال بخورند و سبز. قرمزشدهاش را نمیخرند. ارزانتر هم هست. امروز صبح رفتم بازار گوشت بخرم، بجای فرانسوی گرفتندم و ما هم حرفی نزدیم. و زن ها عجیب ریش هائی دارند. در بازار دو- سه تاشان را دیدم، حسابی زن ریشدار. خدا بداد صاحبالزمان برسد. بنظرم، آن حضرت درین ولایات باید ظهور بکند، چون زن ریشدار در آن سمت ها که نیست.
زنکۀ صاحبخانه خیلی فضول است. در غیاب ما پیدا است که حسابی زندگیمان را وامیرسد، از سیگارمان گرفته بزور، یک بسته گرفت و یک بسته توتون پیپ داد. سری هم باین کاغذپاره ها زده. امروز خودش را متأسف نشان میداد که نمیتواند بخواند و می گفت خودش هم روزنامه نویس بوده، یک وقتی. ما را مهاراجه های فقیرشده می داند. شرق را یکجا برای خودش ساده کرده. هند و ایران برایش چندان از هم دور نیستند. هر وقت پولش را میگ یرد، تا چند روز سرِ حال است، و اینروزها ازین قرار است. دیگر بس است. باز هم فرصت دارم.
از تهران که بیرون آمدهایم تا امروز، 1800 تومان خرجمان شده است و الآن هفده روز است که از تهران درآمدهایم. خرج، یک کمی از تهران بیشتر شدهاست و اگر حساب موزه ها و سفرها و این قضیه هوتولسواری و مقداری خرید (25هزارلیری تا بحال) را کنار بگذاریم، همان خرج تهران درمی آید و بهرصورت، با همان حقوق عادیمان هم میت وانیم اینجا حسابی زندگی کنیم، اگر بتوانیم خودمان را باین طرف ها بکشانیم. فعلاً که خیلی برای چنین پیش بینی هائی ]"خیلی" اضافی حذف شد[ زود است، اما اگر این کارت "غریب" زودتر بدستمان رسیده بود! تازه خرجی که ما اینروزها کردهایم، خرج سه نفره بوده است و در اطاق موقتی روزی دوهزار لیر، و اینجا اطاق هائی هست بماهی 10 و 15 و 20 هزار لیر، با حمام و آشپزخانه و غیره. یک آپارتمان چهاراطاقه و دوحمامه با آشپزخانه را "حنانه"[مرتضی] برای "انور" و پدرش گرفته است به 45 هزار لیر و ما الآن ازین هم بیشتر داریم می دهیم برای این یک اطاق. و همان شب دوم "تراستهوره" با همۀ انعام هائی که به مِزقانچی ها دادیم و پسته شامی را یارو فروشندهه روی میزمان انداخت و صد لیر گرفت و رفت و خرج رفتوبرگشت، جمعاً شد نفری 600 لیر که ما سه نفری دادیم، یعنی 1800 لیر، یعنی حتی می شود گفت ارزانتر هم درمیآید، بخصوص که سوارشدن باتوبوس و تراموای بسیار ساده است و مزاحمتی ندارد و اَخوتف و گندوگُ... در کارش نیست. توی شهر اتوبوس های بنزینی 30 یا 40 لیرند و ترامواها 25 یا 20 لیر، چون برقیاند، و از نیمه شب ببعد گران می شوند، در حدود دو برابر. و تاکسی است که پوست میک ند، یک قدم راه باید یک هزارلیری بدهی تا حداقل 400 لیر، و هیچ وقت در یک تاکسی کمتر ازین نمی شود سُلفید.
جمعه 28 تیر- 19 ژوئیه - 9 صبح
دیروز عصر رفتم پهلوی "غریب". یکساعتی چِرت گفتیم، او در بارۀ تجربیاتش در پاریس و من در بارۀ اینکه ادب غربی، یک ادب مستلزم ماشین است و کورتوازی[1] ماشینی بهتر می توان به آن گفت تا ادب حاکی از غنا و درویشی شرق، یعنی ماشین مجبورشان می کند ادب خاصی را رعایت کنند تا نظم و تشکیلات ماشینی بهم نخورد، و برایش همین ماشینرانی خودم را و تشکیلاتش را و رعایتی را که راننده ها نسبت بهم می کنند و حق تقدمی که برای هم قائلند، مثال زدم. خوشش آمد. خانه اش که رفتم، زنگ را عوضی زدم و آنکه پشت در آمد، زنی بود عصبانی و بدخلق که پیدا بود می خواهد فحش بدهد و به "غریب" تذکرات لازم را داد والخ. مثال عکس آن، یا همین شوفری که بما درس میدهد، کتاب ماشین را دست من دید و خوشش آمد و خواست که آنرا ببیند و من یک مرتبه از دهانم دررفت که تقدیم. خوشبختانه "محصص"[بهمن] اینجائی شده و این قسمتش را ترجمه نکرد، وگرنه در صورت ماشین خریدن، در راه میماندیم و هیچ راهنمائی هم نداشتیم. مرا بگو که چه خیال ها در سر دارم.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 6 آذر 1402
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.