یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۶۳

کدخبر: ۱۶۸۸

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

دیروز پول را به هر لیره ­ای ۱۱۷۰ فرانک خرد کردم. از ۱۱۰۰ و ۱۱۱۰ شروع ­شد و حتماً به بیش از اینها هم می­رسد. دوتا بسته کتاب هم دیروز پست ­کردم، ده‌تائی می‌شد. گران‌ترین کتاب‌هائی که خریده‌م، در یک بسته‌اش بود: از "داستایوسکی"[فئودور] و "کافکا"[فرانتس] و "سلین"[فردیناند] و "هایدگر"[مارتین]، که این آخری را حیفم آمد برای "فردید یزدی"[سید احمد] بفرستم. پول هم شست ­لیره خرد کردم، یعنی تا بحال که یک ­ماه­ و نیم از سفرمان می‌گذرد، نصف پولمان را (منهای دلارهای شست‌گانه) خرد کرده‌ایم که البته ۶۰ لیره ­اش دست نخورده است و بصورت فرانک در جیب فقرا است. اگر به همین طریق پیش ­برویم، شاید بتوانیم بلیط برگشتن را هم خودمان دست‌وپا کنیم، یعنی در نصف مدت سفر ۶۰ لیره و ۶۰ دلار ذخیره داشته‌ایم، اگر در نصف دیگر هم چنین حالتی پیش ­بیاید، کار روبراه است. تا چه پیش آید. امشب هم خیال ­داریم برویم "ورسای"، اگر این حال من بگذارد. دل­پیچه و ناراحتی در امعاء و سرگیجه والخ. حالا بلند شوم بروم مستراح.

این چاپخانه هم دو روز است از صدا افتاده. خدا کند اینها هم تعطیل تابستانی کرده­ باشند، ولی در عوض، همسایۀ بالائی خانه‌تکانی می‌کند و نمی‌گذرد "سیمین" خوابش ببرد. همینطور توی تخت می‌غلتد[1] و لابد به من که می‌روم و می‌آیم و رخت شسته‌ام و چائی گذاشته‌ام و به دیگران فحش می‌دهد. بروم.

 

دوشنبه 28 مرداد - 19 اوت- 10صبح

یکشنبه‌ها عجب خلوت می­ شود این شهر! و عزایش را باید دوشنبه ­ها کشید که راستی بیش از یکشنبه تعطیل است، دکان­ ها را می­ گویم. بخصوص روزهای تعطیل آدم می ­فهمد که زندگی شهر در کافه ­ها می­گذرد و رستوران ­ها و بارها. حتی یک ­لقمه نان گیرت ­نمی­آید، مگر بروی کافه ­ای بنشینی و چیزی بخوری.

دیروز صبح رفتیم "لوور"، نقاشی­ ها را دیدیم. با "ژوکوند"ش که بسیار حقیر بود و با "داوید"[2] و "دولاکروا"[3] که عظیم و گنده و نکره بودند و مردم عجب فراوان بودند. یک افسر شهربانی ایرانی مال تجریش را دیدم با لباس سویل که گوشه ­ای نشسته ­بود و با عهدوعیالش به ادای فرنگی ­ها مغازله ­می­ کرد. مرا که دیدند، جا خوردند. یارو مرا می ­شناخت. وقتی خانه ­مان را دزد زد، در شمیران او را در کلانتری دیده ­بودم. بروم سرم را بزنم.

 

همانروز- 5/1 بعدازظهر

سرم را پیش یک الجزائری زدم به سیصد فرانک. نرخ در حدود 200 تا 250 است، ولی ما را با چرب­زبانی خودش خر کرد، پنجاه­ فرانک هم بیشتر دادیم. مثل ریگ فحش می­داد به دولت فرانسه، به انگلیس، به شاه ما و به خیلی­های دیگر. ناسیونالیست بود، "مصدق"[محمد] را می­شناخت و می­گفت مسجد مسلمان­ها را در پاریس باید به یک مدرسه بدل­ کنند یا به کارخانۀ اسلحه ­سازی، و می­پرسید: آیا شما در ایران کارخانه اسلحه­سازی دارید یا نه. خیلی از سیاست حرف­ زد. اول پرسید: آیا یونانی­ام؟ گفتم: نه و ایرانی­ام، و از اینجا حرف درگرفت و خیلی هم روی آش سرمان روغن ریخت و مرتب کار کرد. مدتی وَررفت. الجزائری­های دیگری هم بودند که به مخلوطی از عربی و فرانسه حرف­ می­زدند، درست مثل ارمنی ­های خودمان که به مخلوطی از ارمنی و فارسی و ترکی حرف ­می­زنند، و هر کدام از در که می­رسیدند، Salut می­گفتند و بهمه دست ­می­دادند و بعضی­ها هم به عربی سلام می­کردند، با من هم دست ­می­دادند. نوعی پاتق الجزائری­ها بود.

اما دیشب. عصر "ایرانی"[هوشنگ] و "کاظمی"[حسین] آمدند اینجا. "ایرانی"[هوشنگ] از ژنو برمی­گشت که رفته ­بود برای اصلاح اوضاع تذکره­ای­اش و بعد رفت. درست­ شده ­است مثل خولی با دوطفلان مسلم، که آن دوتا خواهری باشند، دختر مورد علاقۀ خودش و خواهر او، و "مشایخی"[قاسم] شورش ­می­ کرد که همچه و همچه دل­بسته شده ­است، کَلَک!

بعد با "کاظمی"[حسین] رفتیم بیرون به یک ­سینمای "کارتیه"، 95فرانکی، فیلمی از "الک گینس"[4] می­دادند، [5]Noblesse Oblige، فیلم خوبی بود، با زیرنویس و بزبان انگریزی که مورد استفاده فقرا و عهدوعیال با هم قرار گرفت. و بعد رفتیم شام خوردیم در کافه "آکروپول" یونانی و بعد "دوپن" و بعد هم "سلکت" و قهوه ­ای در اولی و ش... در دومی و یک دخترک فنلاندی بود با دندان­ های گرازی و موهای ابریشمی و معصوم­وار، دچار یک عکاس دوره­ گرد شده ­بود و عکاس بالاخره نومید شد و رفت و یارو را سر میزمان خواندیم و "کاظمی"[حسین] شیرقهوه ­ای سفارش ­داد و سر صحبت را گرم ­کرد و لنگه­ کفش کهن ه­ای در بیابانی والخ. و ما که درآمدیم، ساعت 12 بود و "ایرانی"[هوشنگ] هم قبلاً رسیده­ بود و او و "کاظمی"[حسین] و دخترک فنلاندی با هم ماندند. دخترک فرانسه ­ای هم نمی ­دانست، مثل من، اما خیلی هیکل ­دار بود و ورزشکارانه می ­نمود و بیش از همه معصوم بود و بدتر از همه خنده ­اش بود که چون بددندان بود، زیاد تو ذوق می­ زد. آدم فکر می­ کرد یک صورت است و هزارخنده، درصورتیکه یک­دست دندان گرازی بود و هزارخنده، چون دندانش بد بیرون می ­آمد، مثل دندان تریاکی­ ها. اگر کلبتین داشتیم، دندانش را حتماً می ­کشیدیم.

این چاپخانه هم که خیال ­می­ کردیم تعطیل تابستانی کرده، خلاف در آمد و امروز دو باره سروصدایش راه­ افتاده.

هوا هم که پدر ما را درآورد، سرد و بی ­آفتاب و ابری، گاهی نم­نم باران و گاهی شُرشُر و گاهی آفتاب. هیچ پیش­ بینی نمی­ شود کرد. ابر دائمی از روی اقیانوس می ­آید و علیٌ. زمستان و تابستان ندارد. باید حتماً پشمی داشت و بارانی هم داشت و هر روز برد، که ما، یعنی بنده ندارم.

 

سه ­شنبه 29 مرداد - 20 اوت- 5/1 بعدازظهر

دیروز عصر "شایسته"]صادق[ آمد اینجا و بود تا شش و بعد رفتیم بیرون، بلیط برای "شاتله"[6] (اپرت والس وین) گرفتیم برای پنجشنبه و بعد کافه­ ای و بعد او رفت و ما در رستوران "بالکان" شامی خوردیم و بعد رفتیم سینمای Noctambule در "کارتیه". بلیط 120 فرانک. فیلم "مسیح" یا "مسیحیّت ممنوع"، فیلم ایتالیائی. جالب بود. یاد "دون کاسیو" می ­افتادم.

و امروز هم تا ده خواب بودیم و بعد بازار و خرید برای امشب که "شایسته"[صادق] و آن پسرک "سانتاکروز" اینجا هستند و بعد پیش "کاظمی"[حسین] ظرف­گرفتن و برگشتن بخانه و سالادی­ خوردن به عنوان ناهار و حالا "سیمین" رفته بخوابد و من خواهم رفت بدنیاگردی و سیاحت تنها. می ­روم به بازار شپش![7] داستانی است دیدنی.

 

چهار­شنبه 30 مرداد - 21 اوت- 2 بعدازظهر

امروز بعدازظهر رفتم به Foire aux Puces [8] که بسته بود و بعد ولگردی در شمال غربی شهر تا در خیابان "کلیشی" (Clishy) سر درآوردم و در یک [9]Uniprix چیزهایی خریدم، به دوهزار و خرده­ای فرانک، و در حدود سه ­هزارفرانکی هم پریروز عصر کتاب انگریزی خریدم برای عهدوعیال و همه را امروز بسته ­بندی ­کرده ­ام که خواهم ­فرستاد. تا بحال دو بسته کتاب از رم فرستاده ­ام و پنج بسته ازینجا، منهای کتاب ­هائی که "ژیبر ژون"[10] خواهد فرستاد (21 جلد) و امروز هم سه ­بستۀ دیگر خواهم ­فرستاد.

صبح­ ها به هیچ کار نمی ­رسیم. با این خواب بعدازظهر عهدوعیال که کلافه می ­کند. خرید کتاب تا بحال به هفده ­­­هزار و پانصد فرانک رسیده­ است. خدا رحم ­کند. هر چه بخری، کم خریده­ای و هر چه زیادتر هم که بخری، تازه سرت­ کلاه ­رفته که چرا فلان یکی را نخریده ­­ای. کتاب ­های لوکس با کاغذهای نازک فراوان است و ارزان (نسبتهً چون کارهای کامل هر کس را در یک ­جلد کرده ­اند به در حدود سه­ هزار فرانک) اما حیف که مثلاً از هر پدرسوخت ه­ای، یکی- دوتا کارش را داری و حیفت­ می ­آید که در مجموعۀ آثارش دوبار آنرا داشته ­باشی. کتاب­ هائی که تا بحال خریده­ام، گرچه دست­چین بوده ­­است، اما بهترین نبوده ­است. مقداری هم قلابی خرید کرده ­ام. آدم وقتی تشنه است و لب رودخانه می­ رسد، زیاد درین فکر نیست که از کدام نقطه بیاشامد که تمیزتر باشد، قورت ­وقورت می ­آشامد و وقتی سیراب شد، تازه بفکر جای تمیز کناره می ­افتد که دست­ وروئی صفا بدهد. گرچه بسیار احمقانه شد، ولی داستان حقیر از همین قرار است.

فعلاً بلند شوم و بروم پست و بعد هم بیایم چائی بگذارم و عهدوعیال را بیدار کنم که تا ببینیم چه باید کرد؟ سراغ این بچه­ ها هم نرفتیم، نمی ­دانم چه بلائی سرشان آمده­ است.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 28 آذر 1402

 


[1]) [اصل: غلطد]

[2]) تندیس داوود نبی که در سال ۱۵۰۴ میلادی، به وسیلۀ میکل‌آنژ ساخته ­شده ­است.

[3]) دولاکروا- اوژن ( 1863- 1798 میلادی)، نقاش فرانسوی

[4]) گینس- سر آلک ( 2000- 1914 میلادی)، بازیگر انگلیسی، برندۀ جایزه اسکار

[5]) Noblesse Oblige، یعنی بزرگواری و سخاوتمندی که نام یک فیلم سینمایی با حضور الک گینس است.

[6]) Théâtre du Châtelet، سالن تآتر و اپرا واقع در میدان شاتله نزدیک رود سن

[7]) بازار شپش، یکی از مهمترین بازارها در شمال پاریس که مرکز دادوستد لباس و کفش کهنه است.

[8]) Foire aux Puces، بازار یا نمایشگاه شپش، یکی از مراکز دستفروش­ ها و کهنه­ فروش ­ها

[9]) Uniprix، فروشگاه ­های تک­قیمتی، یک قیمت برای همه اجناس

[10]) Gibert Jeune، کتابفروشی

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.