بکوشش: محمدحسین دانایی
دیروز پول را به هر لیره ای ۱۱۷۰ فرانک خرد کردم. از ۱۱۰۰ و ۱۱۱۰ شروع شد و حتماً به بیش از اینها هم میرسد. دوتا بسته کتاب هم دیروز پست کردم، دهتائی میشد. گرانترین کتابهائی که خریدهم، در یک بستهاش بود: از "داستایوسکی"[فئودور] و "کافکا"[فرانتس] و "سلین"[فردیناند] و "هایدگر"[مارتین]، که این آخری را حیفم آمد برای "فردید یزدی"[سید احمد] بفرستم. پول هم شست لیره خرد کردم، یعنی تا بحال که یک ماه و نیم از سفرمان میگذرد، نصف پولمان را (منهای دلارهای شستگانه) خرد کردهایم که البته ۶۰ لیره اش دست نخورده است و بصورت فرانک در جیب فقرا است. اگر به همین طریق پیش برویم، شاید بتوانیم بلیط برگشتن را هم خودمان دستوپا کنیم، یعنی در نصف مدت سفر ۶۰ لیره و ۶۰ دلار ذخیره داشتهایم، اگر در نصف دیگر هم چنین حالتی پیش بیاید، کار روبراه است. تا چه پیش آید. امشب هم خیال داریم برویم "ورسای"، اگر این حال من بگذارد. دلپیچه و ناراحتی در امعاء و سرگیجه والخ. حالا بلند شوم بروم مستراح.
این چاپخانه هم دو روز است از صدا افتاده. خدا کند اینها هم تعطیل تابستانی کرده باشند، ولی در عوض، همسایۀ بالائی خانهتکانی میکند و نمیگذرد "سیمین" خوابش ببرد. همینطور توی تخت میغلتد[1] و لابد به من که میروم و میآیم و رخت شستهام و چائی گذاشتهام و به دیگران فحش میدهد. بروم.
دوشنبه 28 مرداد - 19 اوت- 10صبح
یکشنبهها عجب خلوت می شود این شهر! و عزایش را باید دوشنبه ها کشید که راستی بیش از یکشنبه تعطیل است، دکان ها را می گویم. بخصوص روزهای تعطیل آدم می فهمد که زندگی شهر در کافه ها میگذرد و رستوران ها و بارها. حتی یک لقمه نان گیرت نمیآید، مگر بروی کافه ای بنشینی و چیزی بخوری.
دیروز صبح رفتیم "لوور"، نقاشی ها را دیدیم. با "ژوکوند"ش که بسیار حقیر بود و با "داوید"[2] و "دولاکروا"[3] که عظیم و گنده و نکره بودند و مردم عجب فراوان بودند. یک افسر شهربانی ایرانی مال تجریش را دیدم با لباس سویل که گوشه ای نشسته بود و با عهدوعیالش به ادای فرنگی ها مغازله می کرد. مرا که دیدند، جا خوردند. یارو مرا می شناخت. وقتی خانه مان را دزد زد، در شمیران او را در کلانتری دیده بودم. بروم سرم را بزنم.
همانروز- 5/1 بعدازظهر
سرم را پیش یک الجزائری زدم به سیصد فرانک. نرخ در حدود 200 تا 250 است، ولی ما را با چربزبانی خودش خر کرد، پنجاه فرانک هم بیشتر دادیم. مثل ریگ فحش میداد به دولت فرانسه، به انگلیس، به شاه ما و به خیلیهای دیگر. ناسیونالیست بود، "مصدق"[محمد] را میشناخت و میگفت مسجد مسلمانها را در پاریس باید به یک مدرسه بدل کنند یا به کارخانۀ اسلحه سازی، و میپرسید: آیا شما در ایران کارخانه اسلحهسازی دارید یا نه. خیلی از سیاست حرف زد. اول پرسید: آیا یونانیام؟ گفتم: نه و ایرانیام، و از اینجا حرف درگرفت و خیلی هم روی آش سرمان روغن ریخت و مرتب کار کرد. مدتی وَررفت. الجزائریهای دیگری هم بودند که به مخلوطی از عربی و فرانسه حرف میزدند، درست مثل ارمنی های خودمان که به مخلوطی از ارمنی و فارسی و ترکی حرف میزنند، و هر کدام از در که میرسیدند، Salut میگفتند و بهمه دست میدادند و بعضیها هم به عربی سلام میکردند، با من هم دست میدادند. نوعی پاتق الجزائریها بود.
اما دیشب. عصر "ایرانی"[هوشنگ] و "کاظمی"[حسین] آمدند اینجا. "ایرانی"[هوشنگ] از ژنو برمیگشت که رفته بود برای اصلاح اوضاع تذکرهایاش و بعد رفت. درست شده است مثل خولی با دوطفلان مسلم، که آن دوتا خواهری باشند، دختر مورد علاقۀ خودش و خواهر او، و "مشایخی"[قاسم] شورش می کرد که همچه و همچه دلبسته شده است، کَلَک!
بعد با "کاظمی"[حسین] رفتیم بیرون به یک سینمای "کارتیه"، 95فرانکی، فیلمی از "الک گینس"[4] میدادند، [5]Noblesse Oblige، فیلم خوبی بود، با زیرنویس و بزبان انگریزی که مورد استفاده فقرا و عهدوعیال با هم قرار گرفت. و بعد رفتیم شام خوردیم در کافه "آکروپول" یونانی و بعد "دوپن" و بعد هم "سلکت" و قهوه ای در اولی و ش... در دومی و یک دخترک فنلاندی بود با دندان های گرازی و موهای ابریشمی و معصوموار، دچار یک عکاس دوره گرد شده بود و عکاس بالاخره نومید شد و رفت و یارو را سر میزمان خواندیم و "کاظمی"[حسین] شیرقهوه ای سفارش داد و سر صحبت را گرم کرد و لنگه کفش کهن های در بیابانی والخ. و ما که درآمدیم، ساعت 12 بود و "ایرانی"[هوشنگ] هم قبلاً رسیده بود و او و "کاظمی"[حسین] و دخترک فنلاندی با هم ماندند. دخترک فرانسه ای هم نمی دانست، مثل من، اما خیلی هیکل دار بود و ورزشکارانه می نمود و بیش از همه معصوم بود و بدتر از همه خنده اش بود که چون بددندان بود، زیاد تو ذوق می زد. آدم فکر می کرد یک صورت است و هزارخنده، درصورتیکه یکدست دندان گرازی بود و هزارخنده، چون دندانش بد بیرون می آمد، مثل دندان تریاکی ها. اگر کلبتین داشتیم، دندانش را حتماً می کشیدیم.
این چاپخانه هم که خیال می کردیم تعطیل تابستانی کرده، خلاف در آمد و امروز دو باره سروصدایش راه افتاده.
هوا هم که پدر ما را درآورد، سرد و بی آفتاب و ابری، گاهی نمنم باران و گاهی شُرشُر و گاهی آفتاب. هیچ پیش بینی نمی شود کرد. ابر دائمی از روی اقیانوس می آید و علیٌ. زمستان و تابستان ندارد. باید حتماً پشمی داشت و بارانی هم داشت و هر روز برد، که ما، یعنی بنده ندارم.
سه شنبه 29 مرداد - 20 اوت- 5/1 بعدازظهر
دیروز عصر "شایسته"]صادق[ آمد اینجا و بود تا شش و بعد رفتیم بیرون، بلیط برای "شاتله"[6] (اپرت والس وین) گرفتیم برای پنجشنبه و بعد کافه ای و بعد او رفت و ما در رستوران "بالکان" شامی خوردیم و بعد رفتیم سینمای Noctambule در "کارتیه". بلیط 120 فرانک. فیلم "مسیح" یا "مسیحیّت ممنوع"، فیلم ایتالیائی. جالب بود. یاد "دون کاسیو" می افتادم.
و امروز هم تا ده خواب بودیم و بعد بازار و خرید برای امشب که "شایسته"[صادق] و آن پسرک "سانتاکروز" اینجا هستند و بعد پیش "کاظمی"[حسین] ظرفگرفتن و برگشتن بخانه و سالادی خوردن به عنوان ناهار و حالا "سیمین" رفته بخوابد و من خواهم رفت بدنیاگردی و سیاحت تنها. می روم به بازار شپش![7] داستانی است دیدنی.
چهارشنبه 30 مرداد - 21 اوت- 2 بعدازظهر
امروز بعدازظهر رفتم به Foire aux Puces [8] که بسته بود و بعد ولگردی در شمال غربی شهر تا در خیابان "کلیشی" (Clishy) سر درآوردم و در یک [9]Uniprix چیزهایی خریدم، به دوهزار و خردهای فرانک، و در حدود سه هزارفرانکی هم پریروز عصر کتاب انگریزی خریدم برای عهدوعیال و همه را امروز بسته بندی کرده ام که خواهم فرستاد. تا بحال دو بسته کتاب از رم فرستاده ام و پنج بسته ازینجا، منهای کتاب هائی که "ژیبر ژون"[10] خواهد فرستاد (21 جلد) و امروز هم سه بستۀ دیگر خواهم فرستاد.
صبح ها به هیچ کار نمی رسیم. با این خواب بعدازظهر عهدوعیال که کلافه می کند. خرید کتاب تا بحال به هفده هزار و پانصد فرانک رسیده است. خدا رحم کند. هر چه بخری، کم خریدهای و هر چه زیادتر هم که بخری، تازه سرت کلاه رفته که چرا فلان یکی را نخریده ای. کتاب های لوکس با کاغذهای نازک فراوان است و ارزان (نسبتهً چون کارهای کامل هر کس را در یک جلد کرده اند به در حدود سه هزار فرانک) اما حیف که مثلاً از هر پدرسوخت های، یکی- دوتا کارش را داری و حیفت می آید که در مجموعۀ آثارش دوبار آنرا داشته باشی. کتاب هائی که تا بحال خریدهام، گرچه دستچین بوده است، اما بهترین نبوده است. مقداری هم قلابی خرید کرده ام. آدم وقتی تشنه است و لب رودخانه می رسد، زیاد درین فکر نیست که از کدام نقطه بیاشامد که تمیزتر باشد، قورت وقورت می آشامد و وقتی سیراب شد، تازه بفکر جای تمیز کناره می افتد که دست وروئی صفا بدهد. گرچه بسیار احمقانه شد، ولی داستان حقیر از همین قرار است.
فعلاً بلند شوم و بروم پست و بعد هم بیایم چائی بگذارم و عهدوعیال را بیدار کنم که تا ببینیم چه باید کرد؟ سراغ این بچه ها هم نرفتیم، نمی دانم چه بلائی سرشان آمده است.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 28 آذر 1402
[1]) [اصل: غلطد]
[2]) تندیس داوود نبی که در سال ۱۵۰۴ میلادی، به وسیلۀ میکلآنژ ساخته شده است.
[3]) دولاکروا- اوژن ( 1863- 1798 میلادی)، نقاش فرانسوی
[4]) گینس- سر آلک ( 2000- 1914 میلادی)، بازیگر انگلیسی، برندۀ جایزه اسکار
[5]) Noblesse Oblige، یعنی بزرگواری و سخاوتمندی که نام یک فیلم سینمایی با حضور الک گینس است.
[6]) Théâtre du Châtelet، سالن تآتر و اپرا واقع در میدان شاتله نزدیک رود سن
[7]) بازار شپش، یکی از مهمترین بازارها در شمال پاریس که مرکز دادوستد لباس و کفش کهنه است.
[8]) Foire aux Puces، بازار یا نمایشگاه شپش، یکی از مراکز دستفروش ها و کهنه فروش ها
[9]) Uniprix، فروشگاه های تکقیمتی، یک قیمت برای همه اجناس
[10]) Gibert Jeune، کتابفروشی
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.