بکوشش: محمدحسین دانایی
پنجشنبه سوم بهمن ۱۳۳۶ - یک بعدازظهر
قصۀ "روز ۱۷ دی"[1] را تمام کردم، بزبان زمان کودکی خودم و زیاد بد از آب درنیامد. تا بحال باین طریق پنج- شش تا قصه آماده است. این "در پی آب" را هم تمام کنم، میشود هفتتا و میدهمش به چاپ. و تازه چه جور و به چه کسی، هنوز معلوم نیست. این "امیرکبیر" احمق را مدتی است دنبال میکنم با تلفن و گیرش نمیآورم. یک بار هم به خانهاش رفتم. چشمش عیب کرده و خوابیده بود. مثلاً رفتم احوالپرسش و احمقانه اینجا است که رویم نشد در همان مجلس قضیه را مطرح کنم و حالا اصلاً دست بدامانش نمیرسد. میگویم او را رها کنم و با دیگران قرار بگذارم، اما میترسم جوابم کنند. با "نیل" هم که مسلّم میدانم قبول میکند، اصلاً نمیخواهم طرف بشوم و مرده شور ترکیبشان را ببرد. با "زوار" هم "احسانی"[عبدالحسین] قرار است صحبت کند، ولی "احسانی"[عبدالحسین] اگر صدتا کارد بسازد، یکیش دسته ندارد. بهرصورت، هرچه پیش آید، خوش آید. و هر چه این طور بیشتر معطل بشوم، بهتر، چون بیشتر باهاشان وَرمی روم. اما اگر بتوانم تا آخر امسال این دوتا چرند را، یعنی یک مجموعۀ قصه و کار "تاتی" را چاپ بزنم، نقشۀ کارم درست درآمده است، چون الآن دوسالی است که چیزی چاپ نزده ام.
پریشبها عصر رفته بودیم سراغ "گلستان"[ابراهیم]. بحث ازین درگرفت که چرا کار ادبیات (نثر) به نسبت نقاشی و شعر عقب مانده است، و حال آنکه هیچ معلوم نیست اینطور هم باشد، یعنی نقاشی و شعر قدمی بیشتر برداشته باشد، اما مسئله ای که روشن است، آن است که در کار نثر چون زبان صریح تری بکار میرود و خواهوناخواه وضع اجتماعی موشکافی می شود، زیاد چنگی بدل قدارهبندها نمیزند و باعث دردسر آدم هم میشوند، بخصوص در مورد داستان و تآتر، در حالی که نقاشی و شعر دو صورت غیرصریح ترند و نزدیک تر به هنر و در آنها چیزی شاخدار کمتر پیدا می شود و به همین علت است که دربار و محافل حاکم، از آن تشویق هم می کنند والخ. اینها را من گفتم. و یک طرف دیگر هم دارد که حالا اضافه می کنم و آن اینکه در کار نثر مشت آدم ناشی زود باز می شود، چون بهرصورت، سروسامانی دارد و احتیاجی به روال منطقی درستی، اما در شعر و نقاشی و این جور حقه بازی های مدرن که هر کسی هر غلطی می کند و ملاک و معیاری هم نیست، زودتر می شود شَلتاق کرد و راحت تر.
دیگر اینکه نمی دانم چه اتفاقی افتاده است که کار معلمی بیش از همیشه در نظرم حماقت آمیز و ابلهانه آمده است. چه اتفاقی افتاده، همکارهای جدیدم با همۀ حماقت هایشان موجب این الهام جدیدند، یا شاگردهای جدیدم، یا کار زیاد 18 ساعته ام؟ نمی دانم علت چیست، ولی بهرصورت، درین 11 سالی، یا 12 سالی که درس می دهم، این روزها بیش از همیشه این کار اباطیل بنظرم احمقانه جلوه می کند. نه حالی برای کاری، نه حوصله ای برای مطالعه ای، نه شوقی برای گفتن حرفی در کلاسی! و همین است که فعلاً دارم می روم که مجدّانه(!) ماشین سواری یاد بگیرم و تصدیق تهیه کنم و بعد هم اگر پولمان رسید، ماشینی. از رفتوآمد با این وسائل نقلیه خسته شدیم، با این برف و سرما و کفش های بی دوام.
دیگر اینکه قرض "شیرازی"[حسین] که تمام شد، فقط دو قلم یکی هزار تومان ب"ویکی"[آلاحمد] مانده است و دیگر 1500 تومان به "اکبر"[آلاحمد]. ای نرا هم تا شب عید باید قالش را کند. اگر این وجوهات مجله را بدهند که نمی دانم چرا نمی دهند، یکی ازین دو را میدهیم. و بعد هم قرار است یخچال تهیه کنیم قسطی و فرشی بخریم و سروصورتی بظاهر خانه بدهیم تا نوبت ماشین برسد. فعلاً که همه اش حرف است.
جمعه 4 بهمن 1336- 5/5 بعدازظهر
صبح علی حسبالمعمول این یکماهۀ اخیر با "مهاجر"[علی اصغر] و "صلصالی" رفتیم کوه. قدمی زدیم و ظهر برگشتیم. برادرم ناهار اینجا بود. دوهفته یکباری از قزوین می آید تهران. حقوقش هم درآمده و خیالمان راحت شده. بعد هم ساعت سه با "سیمین" رفت بیرون و فقیر رفت حمام و دو- سه نفر را هم که درزدند، بیجواب گذاشت و پریز تلفن را هم بیرون کشید تا پس از حمام بتواند بی دردسرِ مزاحمانِ حضور استراحت کند.
صبح در کوه به "جهانبگلو"[امیرحسین] برخوردیم با عهدوعیالش که با ماشینشان ما [را] بردند و آوردند. داد می زند که ماشین مال عهدوعیال یارو است. راستی، مثلاً حساب راه را هم داد. بنظرم، در جواب فحش هائی است که بمناسبت همکاریاش با "خانلری"[پرویز ناتل] یک هفتۀ پیش در همین جا باو دادم.
ظهر "جعفری"[عبدالرحیم] "امیرکبیر" تلفن کرد. خفه شده! باز چشمش عیب کرده و حوصله نداشت و صریح گفت که تا مهر آینده کتابی نمی تواند برای چاپ بپذیرد، خلاص. حالا باید دنبال کس دیگری رفت. یا سراغ "نیل" خواهم رفت با همۀ ناراحتیای که ازین کار دارم، یا خ... دیگری را پیدا خواهم کرد. بهرصورت، باز هم هرچه پیش آید، خوش آید. خودکشان نباید کرد. بگذار عالَم ادب ازین یک ستارۀ قدر اول بی بهره بماند. اگر پولش را داشتم، یعنی اگر دلم میآمد که پولی برای این کارها حرام کنم، در دویست- سیصد نسخه چاپش می کردم و می گذاشتم سگخور بشود، ولی حیف که دیگر ازین پول ها ندارم و اگر هم داشتم، حیفم می آمد.
برای چاپ "تاتی" سری هم به "دانش" خواهم زد، ببینم چه جواب می دهد، وگرنه همان "هانیبال"[2] یا "طهوری"، ازین "احسانی"[عبدالحسین] هم که باز خبری نشد.
"سیمین" دو- سه هفته است که جمعه ها با خواهر- برادرهایش می رود سراغ مادره و من بهش حالی کرده ام که بردارد و درین مجلۀ مرحومه "نقش ونگار" چیزی راجع به مادرش چاپ بزند و دو- سه تا تابلوئی. هنوز جدی نگرفته، اما می دانم که بزودی جدی خواهد گرفت و خواهد نوشت.
راستی، مجله هم از چاپ درآمد، یعنی اولین نمونه هایش را دیروز داده اند و بقیه اش را کمکم، تا خدا عالِم است چند ماه دیگر خواهند داد. اگر بتوانیم تا قبل از تابستان یک- دو شمارۀ دیگر درآوریم، خوب است، اگرنه که هیچ عجله ای در کار نیست. اینطور که "سیمین" می گفت "پهلبد"[مهرداد] از آن خوشش آمده است و دستور داده پانصد تومان هم بیشتر از آنچه ما برای خودمان منظور کرده ایم، بحسابمان بنویسند. احمق ها! هنوز همان شِندرغازش را نداده اند و جارو بدمب ما می بندند یا بدمب خودشان. باز هم "جباری" برگشته و کارها خرتوالاغ شده است و دسته بندی ها ظاهر شده و داستانی است که نگو. همۀ اینها به نقل از عهدوعیال، وگرنه سه ماه است که پا به آن اداره شریفه هم نگذاشته ام. و اینطور که عهدوعیال می گفت، روز شنبه پول ها را خواهند داد. این پول "کاظمی"[حسین] را بفرستیم، چقدر خوب خواهد شد! راستی، یادم هم باشد برایش بنویسم که در بیانال ونیز هر طور شده، شرکت کند و اگر کاری از دست ما برایش ساخته است، اینجا بکنیم.
شنبه 19 بهمن 1336 - 5 بعدازظهر
دیشب تا بحال مادرم اینجا است. بدشانس است. همیشه زمستان ها و در هوای سرد می آید که آدم دائماً دست ودلش بلرزد و نتواند ازو پذیرائی کند. صد تا یک چیز را نمی خورد و باید هم حتماً دستش را توی حوض آب بکشد، یا وضو بگیرد و با این یخی که این روزها حوض میزند! سینه و سرفه اش از وقتی پهلوی این "عبدالله خان احمدیه"[3] میرویم، بهتر است. دو بار پهلویش رفته ایم، هم من و هم او، هر دومان را بسته به جوشانده و تنقیه! از بالا و پائین و کنجد بخورد من میدهد. ببینیم ازین معالجه عهد بوقی چه ثمری عاید خواهد شد. فعلاً که مشغولیم و حالا هم مثلاً مادره آمده است که دوادرمان ما را درست کند.
روزهای جمعه صبح تا ظهر کوه میرویم، علی حسب المعمول، ولی دیگر دسته خیلی قلابی شده است. شاید از هفتۀ دیگر نروم. یک پسرۀ گُ... هست باسم "گلزاری" که دو هفته است میآید و مثل کلاغ می ماند. حالش را ندارم. فکر نمی کنم از جمعۀ دیگر باهاشان بروم.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 15 بهمن 1402
[1]) این قصه سرانجام با عنوان "جشن فرخنده" چاپ شد.
[2]) منظور همان آنیمال ناشر است.
[3]) احمدیه- عبدالله خان (1338- 1265 شمسی)، یکی از پزشکان معروف تهران که از روش های طب سنتی هم استفاده می کرد.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.