بکوشش: محمدحسین دانایی
امروز رفتیم پهلوی "نادر نامی"[1] که میگویند در شکمبۀ آدم ید طولایی دارد. از هشت صبح تا ۵/۱۰ آنجا بودیم. بعد هم دواخانه و رادیوگرافی و غیره. شنبه صبح هم باید بروم عکس بیندازم. بعد ببرم پهلویش که نظر قطعی و دوای قطعی بدهد.
امروز صبح هم دوهزار تومان "منوچهر"[دانشور] را دادیم. هزار و ششصدتومانی اضافات "سیمین" بود که گرفتیم و رویش گذاشتیم و دادیم. حالا فقط یک قلم هزار و پانصدتومانی ب"اکبر آلاحمد" بدهکارم که انشاءالله آن را هم میدهم و اگر بماسد، این قضیۀ فرنگ و تذکره راه بیفتد، کارهای عقبماندهام را دو- سهتایش را روبراه میکنم و میروم. بیحرف پیش.
فعلاً بروم سر قضیۀ "آقا مدیریت" تا این "خانم وزیری"[2] و شوهرش بیایند. برای کار دانشیاری "سیمین" است، اگر بماسد.
مجله هم تمام شده و درآمده، 14 فروردین پخش می شود. فعلاً در صدد ترجمهاش هستیم، نصفی را ب"ایرانپرست" مدیر "دانش" دادهام و نصف دیگر را به "بزرگمهر"[منوچهر] شرکت نفتی. قرار است تا 14 فروردین بدهند که بدهیم چاپخانه. یکی- دو شماره دربیاوریم، چشمشان را پر کنیم و میخمان را بکوبیم تا ببینیم چه میشود.
یکشنبه 11 فروردین 1336- 9 صبح
در حالی که کاملاً مأیوس بودم، پریروز کاغذی از "سیار"[غلامعلی] آمد و دعوتنامه ای در جوف آن. درخواستی هم خودم رویش گذاشته ام که بدهم "هوشنگ"[دانشور] و او دنبال تذکره شروع کند.
این عکسبرداری از امعاء و احشاء هم دیروز شد و اینطور که دکتر می گفت، گویا معده و روده ها عیبی ندارد، فقط کیسۀ صفرا کُمیتش لَنگ است، که در نتیجه، کبد خوب کار نمی کند و یبوست دارم و بواسیر. اینها را البته خودم استنتاج [می]کنم، طب عهد بوقی.
از شبی که خانه "رضا ملکی" رفتیم ببعد، کار نوشتن "آقمدیریت" به تأخیر افتاده، چون چندتا از ترجمه هائی را که در کتابخانه اش داشت، آوردهام و دارم می خوانم. "اسپارتاکوس" "کویستلر"[آرتور] که گُلهبگُله باوضاع شوروی اشاره می کند. "بنجل تریستس"[3] آن علیامخدره فنارسوی که بزحمت خواندنش می ارزید و یکی- دوتای دیگر از "کرونین"[4] و "سارتر"[ژان پل] ملعون باسم "دنده های چرخ" که من در لیست کتاب هایش اصلاً اسمی از آن ندیده ام و سناریو است و هنوز حوصله ام نشده که بخوانم.
و اما قضیۀ خانه "رضا ملکی" ازین قرار بود که با "درخشش"[محمد] کچل در ضمن فحشکاری هائی که می کردیم، او منجمله گفت که آنچه را در بارۀ "گاندی" در آن کتاب مردهشوربردۀ "زنان خودباخته" نوشته ام، از "ملکی"[خلیل] دزدیده ام، و پیدا بود که اصل این حرف یکجوری از دهان "ملکی"[خلیل] درآمده است. بگوشش رساندم. عصر همان روزی که بگوشش رسید، تلفن کرد و بعد هم آمد اینجا، ساعت هفت اول شب بود، که بلند شوید، برویم منزل "رضا ملکی". ایام عید هر سال سور مفصل بزرگی میدهد به تمام فامیل که یکی- دو دفعه در آن بوده ام، کاملاً نخود توی آش. و او اینجا بود و هنوز در ششوبش بودیم که برویم یا نه که "رضا ملکی" و پدر زنش "طاهری" هم آمدند با ماشین و بزور ما را بردند، و قضیه حل شد. ع... خوردیم و آخر شب ما را برگرداند، خود "رضا"[ملکی]. و دلدرد پدرسوخته از همان شب بشدت شروع شد و کارش به عکسبرداری کشید. پیرمرد ("خلیل"[ملکی] را می گویم) آخر عمری بصورتی درآمده که اگر هفته ای یک بار پهلویش رفتی و حرف های اینوآن را که بگوشش کردهاند، رفعورجوع کردی که درست می شود و روابط برقرار است، وگرنه کار خراب است. گوشه ای نشسته مثل عنکبوت و تار میتند و هر روز در تار خودش حیوان تازهای را بدام می اندازد و لاشۀ حیوان های قبلی را مکیده و خشکشده گوشه ای می آویزد، یعنی خاطرات!
سهشنبه سوم اردیبهشت 1336- 10 صبح
دیروز "سیار"[غلامعلی] اینجا بود، از فرنگ آمده. از ظهر تا 10 شب. پوستمان را کند، همان پسر پرخور پرگو و پرمدعا و مزاحم. حرف ها و سخن ها از فرنگ. و لاغر شده مثل نی، صدرحمت بخود من. و دریچه ها به دنیائی که فعلاً فقط خوابش را داریم که ببینیم.
این قصۀ "آقا مدیریت" که همینجور دستم است و رو به اتمام است، دارد بیشتر از آن چیزی می شود که خیالش را می کردم، هم بلندتر و هم بنظر خودم بهتر، و احمقانه نیست؟ به هر صورت، دارد سروسامانی می گیرد و در حدود 30 هزار کلمه خواهد شد.
یک مردک انگریزی را "گلستان"[ابراهیم] معرفی کرده که قرار است بیاید و پهلویم درس فارسی بخواند. "الن هیوز" اسمش است. قرار است از امروز عصر بیاید، شش بعدازظهر. ده روز پیش ملاقاتش کردم و آشنا شدیم و میآید خانه. اگر جلسه ای بیست تومان بدهد، خوب است و هفته ای سه روز خواهد آمد. پسرکی است همسن خودم و از بختبرگشتههای جنگ است. از دبیرستان به میدان جنگ مصر رفته و کارهای نبوده، چون قِسِر دررفته، و حالا کارمند شرکت ملی نفت است در امور استخدام و کارگری. زیاد شعوری ندارد و چنگی بدل نمی زند، اما خوش قدوقواره است و برای زبان انگریزی من هم خوب است، راهم می اندازد و هاواریو؟
تذکره هم سرانجامی دارد میگیرد. با همان دعوتنامه "سیار"[غلامعلی] شروع کردهایم و در کمیسیون تذکره موافقتش را "هوشنگ"[دانشور] گرفته. از کلانتری هم کارم امروز صبح گذشت و فردا- پس فردا می دهم دست "هوشنگ"[دانشور] و می رویم دنبالش در اداره گذرنامه تا ببینیم چه خواهد شد.
و بالاخره ساعتدار شدم. یک "زنیط" خریدیم به 425 تومان و چه هیجانی وقتی پولش را میدادم!
کار دانشیاری "سیمین" هم باز گ...است به اَلَک، مدارک کافی نبوده، سه نفر بودهاند و هر سه تا در کمیسیون مقدماتی رد شده اند و حالا قرار است دبیر بگیرند و دلزدگی و دلسردی و از این حرف ها و اوقات تلخی او و از زور پِسی پناهبردن به الواطی های "ملاح"[حسینعلی] و زنش و دارودست های که دارند. شنبه با آنها بودیم و تعطیلی های این ایام کاملاً هدر شد. والسلام.
یکشنبه 8 اردیبهشت 1336- 5/6 بعدازظهر
این مردک انگریزی که درس فارسی می خواند، امروز دیر کرده. جلسۀ دوم درسش است و جلسۀ سوم آشنائی ما. تا او بیاید، دوتا کلمه بنویسم.
درین بیکاری، عصر امروز حساب کردم "اختلاف حساب" که اولین قصه کمی بلندترم بود، در حدود 15 هزار کلمه بود و "سرگذشت کندوها" هم در همین حدود، اما این سرگذشت "آقا مدیریت" در حدود میان 25 تا 30 هزار کلمه خواهد شد، و تا همین الآن در حدود 21 هزار کلمه اش نوشته شده. گاهی به کله ام می زند که تنهائی چاپش کنم، ولی میبینم فایده ندارد. کارهائی نیموجبی- نیموجبی خسته ام کرده است. آن کار بلند هم که هنوز بجائی نرسید. فکر می کنم بالاخره بنشینم و به اولشخص بنویسمش، و با ورود به دیوانیۀ عراق شروعش کنم والخ تمام داستان را. اینطور که احساس می کنم، بهترین، یعنی آسانترین راه برای نوشتن آن است.
فامّا کار تذکره. گویا دردسرهائی ایجاد خواهد شد. سوابق سیاسی و مراجعۀ پرونده به ادارۀ سیاسی شهربانی که شدهاست، کار را اگر مشکل نکند، خوب است. هنوز یادم نرفته که در آن گرفتاری بعد از 28 مرداد، یک پرونده بقطر یک کتاب مقدس متعلق به احمقی مثل من بود. بهرصورت، اگر تذکره دست بیاید، تقریباً 50 درصد رفتنمان درست شده است، باغلب احتمال با "سیمین" و به بقیه اش تنها. تا ببینیم چه خواهد شد.
و این یکی- دو روز "اسکندر مقدونی" "هارولد لمب"[5] را دارم می خوانم، با ترجمه "شفق"[رضازاده-صادق]، و واقعاً که در ترجمه ر... کرده! باز هم گُلی بجمال خودمان. واقعاً گُ... زده. مردک احمق!
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 17 آبان 1402
[1]) نامی- نادر، پزشک متخصص دستگاه گوارش که در آن زمان معروفیتی داشت.
[2]) منظور همسر کلنل علینقی وزیری است.
[3])Bonjour Tristesse ، اثر فرانسواز ساگان، نویسندۀ فرانسوی. این کتاب نخستین بار در سال 1335 توسط رضا بابامقدم تحت عنوان "سلام بر غم" به فارسی برگردانده شد و توسط بنگاه مطبوعاتی صفی علیشاه به چاپ رسید.
[4]) کرونین- وینسنت (2011- 1924میلادی)، نویسندۀ انگلیسی
[5] ) لمب- هارولد (1962- 1892 میلادی)، تاریخدان و رماننویس امریکایی
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.