بکوشش: محمدحسین دانایی
جمعه سوم خرداد ۱۳۳۶- ۵/۱۰ صبح
ویزای فرانسه را هم گرفتم، برای اقامت سهماهه و با اعتبار ششماهه. خانه را هم در خیال اجارهدادنیم. الان یک حاجی آقای تُرک بازاری آمده بود، با پسرش که نرهغولی[1] بود شبیه "لِنی اِسمال"[2] جناب "اشتنبک"[3] و نوهاش. دیدی زدند و رفتند. اینها دومین دسته هستند که میآیند. لابد ده- پانزدهروزی باید با اینجور آدمها سر کنیم. خدا عاقبتش را بخیر کند.
این دورههای شب جمعه هم کلافهکننده شده ست و عجیب یکنواخت. دیشب باز تا ساعت سه بیدار بودیم و سه خوابیدهام. کاریش هم نمیشود کرد. از زور پِسی میرویم و راه گریزش فقط فرنگرفتن است. اگر خانه اجاره برود، مجله هم دارد سروسامانی میگیرد، مطالبش چیده شده و آماده است، عکسهایش را هم گرفتهاند و شنبه قرار است بدهند. کار امتحانات هم که دارد یکسره می شود، دو- سه تایش بیشتر نمانده. تا 15 خرداد کار امتحانات تمام است. خوشمزه این است که درین ایام اخیر، مشغول اصلاحات ترجمه ای هستم که "هوشنگ"[دانشور] در بارۀ فن چاپ درست کرده، و افتضاحی است. اما بهرصورت، خدا پدرش را بیامرزد، چون توی نظامی جماعت چنین چیزهائی حکم کیمیا را دارد. کتابی باید باشد در حدود چهارصد صفحه که صدصفحه ایش را دیده ایم و با هم.
آن یارو هم که انگریزی میخواند، دیگر پیدایش نیست[4]. گ...است به اَلَک و پول ایام گذشته هم لابد سوخت شده است.
چهارشنبه هشتم خرداد 1336- 4 بعدازظهر
کار دانشگاه علیامخدره بالاخره باین طریق حل شد که سال دیگر، هفته ای پنج ساعت درس او را حق التدریسی بدهد و نیز اگر توانست بهمین اندازه درس و کار راضیشان کند، خودش را با رتبۀ دبیری به آنجا منتقل کند، چون گویا اینهائی که دبیر دانشگاهند، کار سنگینی دارند.
مجله هم دارد تمام می شود، مطالبش حاضر است و امروز تمام صبحم صرف ماکت درست کردن برایش شد. 24 صفحه اش را درست کردم، یعنی نصفش را. فردا- پسفردا تمامش خواهم کرد و فقط می ماند خانه که هنوز اجاره نرفته. اینهم درست بشود، کَمکَم کارها روبراه است. بساطی را که باید بانک رهنی بگذارم، شنبه "سیمین" می برد و آنچه را هم که باید آب کنیم، می کنیم در یکی از همین شبنشینیهای پنجشنبهشب. بهترین راه هم همان اسلامبول- آتن- رم است که برگشتن بتوانیم از آلمان و آنطرف ها برگردیم. و همینجور خیالات! یک کلمه می نویسم، نیم ساعت به خیال فرو میروم! وقتی آرزوی جوانی اش را آدم تا پیری بدوش می کشد، ناچار اینطور درمانده می شود و زیرش زِه می زند! ببینم چه گُ... خواهم خورد. - یکساعت بعد.
یکشنبه گذشته "فردید"[سید احمد] و "احسانی"[عبدالحسین] اینجا بودند. قضیۀ "آقا مدیریت" را برایشان خواندم، ششصفحه ای از آنرا، و دیدم عجب احمقانه است و عجب خراب شروع می شود. خوب شد که بعلت این سفر چاپزدنش به تأخیر افتاد. یادم باشد که دیگر عجله نکنم. اولش را باید اصلاً عوض کنم، یا قسمت های زیادی از آن را بزنم. البته همه اش را باید از نو بخوانم و حالا هم که فرصت این کارها نیست، باشد تا تکلیف این سفر روشن بشود. و بهرصورت، مسلم شد که نه در کار برادرم و نه کار "سیمین" این سید یزدی احمق کاری که نکرده هیچ، تازه خرابی هم بار آورده.
احساس احمقانه ای که یکوقتی داشتم، این بود که اگر این سفر درست بشود و بروم و برگردم، دیدم عوض خواهد شد، یا یکچیزیم که نمی دانستم چه خواهد بود، ولی حالا که تذکره توی جیبم است، حتم دارم که خرِ عیسی است و بمکه میرود و آب از آب تکان نخواهد خورد، نه من و نه دنیا و نه رابطۀ من با دنیا، کوچکترین تغییری نخواهد کرد، فقط یک آرزوی احمقانه زمان جوانی یا کودکی برآورده خواهد شد، همین.
چهارشنبه 29 خرداد 1336- 5/2 بعدازظهر
تقریباً همه خیال ها بر آب شدهاست، مجله کارش به خِنِس برخورده و در آخرین قسمت ها، یعنی سرِ پشت جلد معطل است، خانه که اصلاً اجاره نرفته، و الآن فقط 2600 تومان پول داریم و قرار بوده تا پنج تیر حرکت کنیم. اینطور که پیداست، اصلاً از خیرش بگذریم بهتر است. نقره ها را هم به بانک دادهایم که خودش 700 تومانی پول بوده از همان قلم بالا. بی خود توی دهانمان انداختند که اداره هم کمکی خواهد نمود و چِشته خور[5] شدیم و حالا به آب گ...است تقریباً و دست روی دست مانده ایم. باز خوبیش این است که بابت حقوق دونفری مان، شش هزارتومانی از "ویکی"[دانشور] می گیریم، وگرنه یک طرفمان صحرا بود.
یکروز هم این "جباری" ملعون ما را باصرار بالاخره برد پهلوی این "پهلبد"[دانشور]. مردکۀ زنانه (اِفِمِنیته) بی سوادمدان پرمدعا! سرِ پا ایستاده بود و ما را هم سرِ پا پذیرفت. هم خودش و هم ما را نیم ساعتی بصورت مبلمان اطاق درآورد که اگر جایش را تکان بدهی، ابهت و جلال و شکوه اطاق بهم می خورد! خاکبرسرها! این جوری تمرین حکومت می کنند. خلاصه، تشویق و تقدیر و ازین حرفها و در تأیید، جز آنکه قرار است چهارتومانی کمک کنند مأموریت ها برای این سفر کوفتی که با مستشرق ها همچین و با موزه ها همچین و با مجله ها و چاپخانه ها همچین! بهش گفتم که من کارمند شما نیستم، با این حال، قُپّیاش را می آمد، که شنیده ام خیلی فعالی، اما فلان سابقه را داری! و من احمق را بگو که درآمدم که بگذار خودم سوابق را برایت بگویم و از سیر تا پیاز برایش شرح دادم! [6] Naivetsi!غیر از این چیزی نبود. یک گُله ایستاد و حرف زد، ما هم ایستادیم و حرف زدیم، از همه چیز و همه جا. مردک خر بی شعوری است، با دوتا جمله می توانی خرش کنی و سوارش بشوی، همانطور که "جباری" کرده، یا دیگران می کنند. بهرصورت، اصرار و تلویح که درین اداره جای گشادی برای فعالیت های خودتان خواهید یافت و ازین اباطیل، و منهم بله، البته نهایت افتخار بنده است که در خدمت سرکار عالی باشم و ازین تکه پاره ها! ولی گُ... خورده اند. اگر کلاهم آنجا بیفتد، نمی روم برش دارم. همینطور که هست، چه عیب دارد؟
کار کتاب "هوشنگ"[دانشور] هم که نفس ما را بلب رساند و هنوز تمام نشده. دیروز هم یک فصل بزرگ برای تاریخ چاپ در ایران بدستش دادم. هنوز چهل صفحه ای از کتاب اولش مانده که هنوز تمامش نکرده که بدهد دست من. حداقل استفادهاش برای حقیر این بوده که اطلاعاتش را در مورد چاپ سروصورتی داده، باقیش هم فدای خویشی و دوستی. پسر خوبی است، یک مویش می ارزد به سراپای هر چه نظامی است.
الآن هم مادرم اینجا است. صبح رفتم برش داشته ام آورده ام که یکی- دو روز این آخر کار پهلوی ما باشد، اگر بالاخره رفتنی بشویم، وگرنه که هیچ! قرار است سه شنبه با پدر و خواهرم و زاغوزیغش بروند مشهد، با قطار. بهرصورت، قبل از ما خواهند رفت و خیالم راحت است. خانه هم اگر اجاره نرفت، یا اگر خواستند بُزمُرده گیر بیاورند، اصلاً اجاره نمی دهم و می گویم خواهرم با بچه هایش بیایند اینجا بنشینند، راحتوآسوده! نه جمعوجوری داریم، و نه ضبطوربط اثاثیه و نه ناراحتی خیال برای خرابشدن گُل ها! والسلام.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 21 آبان 1402
[1]) ]اصل: قولی[
[2]) لِنی اسمال، یکی از شخصیت های داستان "موش ها و آدم ها" اثر جان اشتاینبک
[3]) اشتین بک- جان (1968- 1902 میلادی)، نویسندۀ امریکایی
[4]) سهو است، چون قبلاً صحبت از یک نفر انگلیسی بود که میخواست پیش جلال فارسی بخواند.
[5]) ]اصل: چِشده[
[6]) Naivetsi، ساده لوحانه
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.