معمای فرگشت
شواهدی از خاکسپاریهای شکوهمند انسانهای شکارچیگردآور در بخش بزرگی از اوراسیای غربی، از دوردونی تا روستوف نا دونو یافت شده است.
این کشفیات در پناهگاههای صخرهای و در سکونتگاههای فضای باز یافت شدهاند.
برخی از قدیمیترین این شواهد از محوطههای باستانشناسی مانند سانگیر در شمال روسیه و دونا وستونیس در حوزه موراویا بهدست آمدهاند که قدمتی بین ۲۶ تا ۳۴هزار سال دارند. البته صحبت از گورستان نیست، بلکه تدفین جداگانه یک یا چند نفر است که در حالتی چشمگیر و غرق در زیورآلات به خاک سپرده شدهاند. در سانگیر اجسادی پوشیده با هزاران مهره تزیینیِ ریز از جنس عاج ماموت و دندان روباه یافت شده است. یکی از مجللترین قبرها نیز قبری دونفره برای دو پسر نوجوان است که نیزههایی بزرگ کنارشان دفن شده که با صافکردن عاج ماموت ساخته شدهاند.
مجموعهای از قبرهای درون غار نیز، با قدمتی مشابه، در ساحل لیگوریا نزدیک مرز ایتالیا و فرانسه یافت شدهاند که همگی مربوط به پسران جوان یا مردان بالغاند. یکی از آنها مجللتر از سایرین است که باستانشناسان آن را «شاهزاده» نامیدهاند. پیکر شاهزاده در حالتی عجیب و چشمگیر قرار داده شده و آن را با جواهرات پوشاندهاند. او را شاهزاه نامیدهاند؛ زیرا به نظر میرسد ردایی شاهانه بر تن دارد: عصایی شاهانه از جنس سنگ چخماق، چوبدستیهایی از جنس شاخ گوزن و کلاهی زینتی که با صدف و دندان گوزن تزیین شده است.
سازههای تاریخی یکی دیگر از یافتههای پژوهشهای باستانشناختی اخیرند که نظر بسیاری را درباره شکارچیگردآوران پیشاتاریخی تغییر دادهاند. بارزترین نمونههای آن در اوراسیا و معابد سنگی کوههای گرموش، مشرف به دشت حران در جنوب شرقی ترکیه است. در دهه۱۹۹۰، باستانشناسان آلمانی که در ضلع شمالی دشت کاوش میکردند بقایایی بسیار باستانی را در محلی با نام گوبکلیتپه یافتند. یافتههای آنها امروزه معمایی فرگشتی شمرده میشود. بیست محوطه خرسنگی بخش اصلی این معما هستند که حدود ۹هزار سال پیش از میلاد برافراشته شده و طی قرنها تغییراتی در آنها داده شده است.
محوطههای گوبکلیتپه عظیمند و ستونهای تیشکل دارند که ارتفاع برخی از آنها به بیشاز ۵متر با وزنی بالغ بر ۸تن میرسد و از سنگبستر آهکی یا معادن مجاور بریده و به آنجا منتقل شدهاند. این ستونها که بیشاز ۲۰۰عدد هستند درون حفرههایی قرار دارند و با دیوارهایی از جنس سنگ سخت به هم وصل شدهاند. هریک از این ستونها طرحی یگانه دارند و تصاویری از درندگان خطرناک و خزندگان سمی در کنار تصاویری از جانوران شکارشونده و پرندگان آبزی و لاشخورهای کوچک روی آنها حک شده است. برجستگی نقش جانورانی که روی ستونها حک شدهاند مختلف است: برخی فقط کمی از سطح بیرون زدهاند و برخی چنان بیرونزده هستند که تقریبا سهبعدی شدهاند. این جانورانِ خوفناک هریک به سویی میروند، برخی رو سوی افق دارند و برخی سمت زمین میآیند. بعضی از ستونها نیز خود بهشکل پیکری ایستادهاند که پوشاک و دستوپاهایی انسانوار دارند.
خلق بناهایی چنین چشمگیر نشان از فعالیتی کاملا هدفمند و دقیق در ابعادی بزرگ دارد. چهکسی اینها را ساخته است؟ تا جایی که میدانیم، انسانهایی که آنزمان در فاصلهای نه چندان دور میزیستند کشاورزی را شروع کرده بودند؛ ولی خالقان گوبکلیتپه کشاورزی نمیکردند. البته در بعضی فصول از غلات و سایر گیاهان خودرو برداشت کرده و آنها را فرآوری میکردند؛ ولی دلیل دیگری در دست نیست که آنها را «نخستکشاورز» بدانیم یا فکر کنیم کوچکترین علاقهای به بنای زندگی خویش بر محور پرورش گیاهان داشتهاند. البته دلیلی هم نداشت که چنین کاری کنند؛ زیرا دانههای خوراکی و میوه و انواع توت و شکار در پیرامون آنها بهوفور یافت میشد.
با اینکه گوبکلیتپه را بیشتر یک ناهنجاری و وصله نچسب تاریخی جلوه میدهند، شواهد بسیاری نشان میدهند که انواع بناهای تاریخی میان شکارچیگردآوران ساخته شدهاند که قدمت آنها به عصر یخبندان بازمیگردد.
در اروپای ۱۲ تا ۲۵هزار سال پیش، از کراکوف در لهستان گرفته تا کییف در اوکراین، کار عمومی بخشی از زندگی انسانی بوده است. تحقیقاتی که در محوطه اکتشافی یودینوو در روسیه انجام گرفته نشان میدهد که بهاصطلاح «خانههای ماموتی» خانه نیستند و دراصل، بناهایی تاریخیاند: دقیقا برای بزرگداشت شکار ماموتی بزرگ طراحی و بنا شدهاند و از بقایای مستحکم لاشههای ماموتهایی در آنها استفاده شده که بهخاطر گوشت و پوستشان شکار شدهاند. صحبت از مقادیر معتنابهی گوشت است: برای هریک از پنج بنایی که در یودینوو هست، آنقدری ماموت شکار شده بود که بتواند کفاف غذای صدها نفر را به مدت سه ماه بدهد. سکونتگاههای فضای باز، مانند یودینوو و مجریچ و کاستنکی که بنای یادبود ماموتی داشتند، غالبا تبدیل به مکانهایی شدند که ساکنانش به تجارت عنبر و صدف و پوست حیوانات با اهالی دوردستها میپرداختند.
از تدفینهای شاهانه و معابد سنگی و یادبودهای ماموتی و مراکز پُررونق تجارت و تولید صنایع دستی که قدمتشان به عصر یخبندان میرسد چه باید بفهمیم؟ آنها در آن جهان پارینهسنگی چه میکردند، جهانی که بهروایتی قرار نبود در آن اتفاقی بیفتد و جوامع انسانی آن، در بهترین حالت، به لشکری از شامپانزهها و بونوبوها تشبیه میشوند؟ شاید جای تعجب نداشته باشد وقتی بدانیم بعضی، در پاسخ به این پرسش، ایده دوران طلایی برابری را کاملا رها کرده و نتیجه میگیرند اینها جوامعی بودند که رهبرانی قدرتمند، حتی خاندانهایی، بر آنها حکم میراند و درنتیجه خودبزرگپنداری و قدرت قهریه همیشه نیروی محرکه فرگشت اجتماعی انسان بوده است؛ ولی این برداشت نیز خیلی جور درنمیآید. شواهد مبتنیبر نابرابریِ نهادینه در جوامع عصر یخبندان، خواه تدفینهای باشکوه باشد خواه بناهای یادبود، جستهگریختهاند. خاکسپاری مردگان با لباسهای خاص هر چند قرن یکبار و در فواصل مکانی دور از هم رخ دادهاند. حتی اگر این را به گاهگُداریبودن این موارد ربط بدهیم، باز هم باید از خودمان بپرسیم که چرا باید چنین امری جستهگریخته و گاهگداری باشد؛ زیرا اگر این شاهزادههای عصر یخبندان نمیگوییم مانند همتایانشان در ایتالیای عصر رنسانس، بلکه مانند همتایان عصر برنزی خود رفتار میکردند، باید نشانههایی نیز از قدرت متمرکز مییافتیم: چیزهایی مانند استحکامات و انبارها و قصرها.ولی درعوض، طی دهها هزار سال، فقط شاهد تدفینهای شکوهمند و بناهای یادبود بودهایم و چیز دیگری که حاکی از ظهور جوامع سلسلهمراتبی باشد در دست نداریم، چه برسد به نشانی از هرچیزی که کمی شبیه «دولت» باشد.
برای فهم اینکه چرا نخستین مدارک زیستِ اجتماعی انسانها، به این شکل، عجیب و تکهپاره است، نخست باید از شر برخی پیشفرضهای قدیمی درباره ذهنیت و طرزفکر انسانهای «بدوی» راحت شویم.
در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، بسیاری در اروپا و آمریکای شمالی بر این باور بودند که انسانهای «بدوی» نهتنها فاقد خودآگاهی سیاسی بودهاند، بلکه حتی در سطح فردی نیز توانایی تفکر خودآگاه را نداشتند، حداقل نه در آن سطح که افکارشان ارزش نامگذاری داشته باشد. استدلال میکردند که افراد «بدوی» یا «وحشی» با «ذهنیتی پیشامنطقی» عمل کرده یا در جهانی رویایی و اساطیری زندگی میکردند. در بهترین حالت، افرادی بیفکر و همرنگ جماعت و در بند زنجیر سنت بودند و در بدترین حالت، ناتوان از هرگونه تفکر آگاهانه و انتقادی.
امروزه هیچ صاحبنظر معتبری چنین ادعایی نمیکند: حداقل در کلام، همه از وحدت ذهنی نوع بشر سخن میرانند؛ ولی در عمل، اوضاع تقریبا بر همان روال سابق است. صاحبنظران هنوز هم طوری مینویسند که انگار انسانهایی که در اعصار نخستین توسعه اقتصادی میزیستهاند؛ بهخصوص اعضای «جوامع تساویگرا»، همگی یکسان بوده و در نوعی حالت گروهاندیشی میزیستهاند: اگر هم هر نوعی از تفاوتهای انسانی در میان باشد؛ یعنی «دستههایی» متفاوت از یکدیگر باشند، نهایتا در حد تفاوتهایی بوده که دستههای متفاوت نخستینیان۱ با یکدیگر دارند. وجود خودآگاهی سیاسی میان آن انسانها ناممکن دانسته میشود.
اگر هم شواهدی از برخی شکارچیگردآوران یافت شود که اصلا زندگی «دستهای» دائمی نداشتهاند، بلکه دور هم آمده و یادبودهایی عظیم بنا کرده و مقادیر معتنابهی غذا ذخیره کرده و گروههای اشراف داشتهاند، صاحبنظران در بهترین حالت ترجیح میدهند آنها را در سطحی جدید از مراحل توسعه قرار دهند: یعنی آنها از شکارچیگردآوران «ساده» به سطح شکارچیگردآوران «پیچیده» ترفیع یافته و یک گام به تمدن کشاورزی و شهری نزدیک میشوند؛ ولی هنوز هم در محبسی فرگشتی جای داده میشوند و جایگاهشان در تاریخ بهواسطه روش غالب تولید اقتصادیشان تعیین میشود و نقش کورکورانهای که آنها در وضع قانونی انتزاعی درباره توسعه داشتند، قانونی که ما آن را میفهمیم؛ ولی خود آنها نمیفهمیدند. به ذهن کمتر کسی میرسد که از خودش بپرسد آنها در فکر بنای چگونه جهانی بودهاند.
البته این درباره تمام صاحبنظران صدق نمیکند. مردمشناسانی که سالها را صرف صحبت با قبایل به زبان بومی میکنند و بحثهای آنها را با یکدیگر از نزدیک مشاهده میکنند، معمولا خوب میدانند حتی انسانهایی که با شکار فیل و جمعآوری جوانههای نیلوفر آبی روزگار میگذرانند، به اندازه انسانهایی که روزگارشان را با رانندگی تراکتور و مدیریت رستوران و تدریس در دانشگاه میگذرانند، شکاندیش و خلاق و متفکرند و توانایی تحلیل انتقادی دارند.
کلود لوی استروس، یکی از معدود مردمشناسان نیمه قرن بیستم بود که باور داشت انسانهای اولیه، از لحاظ فکری، با ما برابر بودند و استدلال میکرد نباید تفکر اساطیری را همچون هذیانی پیشامنطقی دانست، بلکه باید آن را «علم نوسنگی» دانست که بهاندازه علم امروزین پیچیده بود و صرفا بنیانهایی متفاوت با علم ما داشت. بعضی از نخستین نوشتههای او درباره سیاست گرچه خیلی مشهور نیستند، ولی با بحث ما ارتباط بیشتری دارند.
لوی استروس در سال۱۹۴۴ مقالهای درباره سیاست میان مردمان نامبیکوارا منتشر کرد، جمعیتی کمشمار و نیمهکشاورز و نیمهدورهگرد که در کرانههای نامناسب شمالغربی علفزار ماتو گروسو در برزیل زندگی میکنند. این مردمان بهسبب فرهنگ مادیِ ابتدایی که داشتند به نهایت سادهزیستی شهره بودند.
برای همین نیز بسیاری این قبیله را پنجرهای رو به دوران پارینهسنگی میدیدند؛ ولی لوی استروس گفت که چنین نیست. انسانهایی مانند مردمان نامبیکوارا زیر سایه دولت مدرن زندگی میکنند و با کشاورزان و شهرنشینان تجارت دارند و گاهی نیز بهعنوان کارگر استخدام میشوند. حتی شاید بعضی از آنها نوادگان فراریان از شهرها یا مزارع بردگان باشند.
نکته مهم برای لوی استروس درباره نامبیکوارا این بود که گرچه از رقابتجویی بیزار بودند، ولی بازهم کسانی را بهعنوان رئیس انتخاب میکردند و رهبری را به آنها میسپردند. لوی استروس حس میکرد سادگی این ترتیبات سیاسی شاید «برخی کارکردهای اساسی» حیات سیاسی را نشان دهد که «در نظامهای پیچیدهتر و فاخرترِ حکمرانی از دیده پنهان میمانند.» او دریافت نهتنها نقش اجتماعی و روانشناختی رئیس شبیه نقش سیاستمداران یا دولتمردان ارشد در جوامع اروپایی است، بلکه افرادی که جذب این جایگاه میشوند نیز مشابه هم هستند: افرادی که «برخلاف اکثر اطرافیانشان جایگاه و منزلت بالای اجتماعی را بهخودیخود دوست دارند، شوق زیادی به عهدهدارشدن مسوولیت دارند و سختی و محدودیتهای امور جمعی برایشان مزایایی نیز دربردارد.»
سیاستمداران امروزی نقش کارچاقکنها را بازی میکنند و میان اقشار مختلف مردم و گروههای ذینفع میانجیِ ائتلاف و مصالحه میشوند. در جامعه نامبیکوارا خیلی از این خبرها نبود؛ زیرا تفاوت زیادی میان جایگاه و ثروت افراد وجود نداشت؛ ولی رئیس نقشی تقریبا مشابه داشت و میان دو نظام اجتماعی و اخلاقی کاملا متفاوت که در فصلهای متفاوت سال حاکم بود، توازن برقرار میکرد. در فصل بارندگی، مردمان نامبیکوارا در دهکدههای چند صدنفری کوهستانی ساکن میشدند و باغبانی میکردند؛ در بقیه طول سال نیز به دستههای دورهگرد کوچک تقسیم میشدند. شهرت و اعتبار رئیس قبیله را رهبری قهرمانانه او حین «ماجراجوییهای کوچنشینانه» فصل بیباران تعیین میکرد که معمولا فرامینی صادر میکرد، بحرانها را فرومینشاند و درکل رفتارش چنان میشد که همان رفتار در فصل بارانی رفتاری کاملا اقتدارگرا و نپذیرفتنی محسوب میشد. سپس، در فصل بارانی که مواد غذایی فراوان و کارها آسان بود، از آن شهرت و اعتبار فصل خشک بهره میبردند تا پیروانی کسب کرده و آنها را در دهکده اسکان دهند. سپس با خوشرویی به آنها یاد میدادند چطور کلبههای روستایی بسازند و چگونه باغبانی کنند. رئیس قبیله حواسش به بیماران و نیازمندان بود، در اختلافات میان اعضا پادرمیانی میکرد و هرگز چیزی را بر کسی تحمیل نمیکرد.
حال باید چه برداشتی درباره این رئیسها داشته باشیم؟ لوی استروس نتیجه میگیرد که اینها نه مستبدانی رقتانگیز و نه ریشسفیدانی پدرسالار بودند و البته بههیچوجه صاحب قدرتهای اساطیری نبودند. این رئیسها، بیش از هرچیز، شبیه سیاستمداری امروزی بودند که یک دولت رفاه کوچک را اداره میکند، منابع را جذب و میان نیازمندان توزیع میکند. لوی استروس، بیش از همهچیز، تحتتاثیر بلوغ سیاسی آنها قرار گرفت. درواقع مهارت رئیسها در هدایت دستههای کوچک دورهگرد حین فصول خشک و توانایی اتخاذ تصمیمهای لحظهای در مواقع بحرانی (مانند عبور از رودخانه یا پیشبردن شکار) به آنها این صلاحیت و شایستگی را میبخشید که نقش میانجی و دیپلمات را در دهکده ایفا کنند. در انجام این روال، آنها هرسال وضعیتشان را از شکارچیگردآور به کشاورز و برعکس تغییر میدادند: دو مرحلهای که مردمشناسان فرگشتی اصرار دارند آنها را دو مرحله کاملا متفاوت توسعه اجتماعی بدانند.
بااینحال، هر روز شاهد یافتههای باستانشناختی بیشتری هستیم که نشان میدهند، در محیط بهشدت فصلی آخرین عصر یخبندان، نیاکانِ دور ما رفتاری شبیه مردمان نامبیکوارا داشتهاند.
میان ترتیبات اجتماعی مختلف در نوسان بودند، بناهای یادبود میساختند و سپس آن را میبستند و میرفتند، در فصولی مشخص به قدرت اقتدارگرا اجازه رشد میدادند و سپس آن را برمیچیدند.
فردی در آن روزگار هم میتوانست تجربه زندگی در دسته و گاهی قبیله را داشته باشد و هم تجربه زندگی در نظامی را که بعضی شاخصههای آن مانند دولتهای امروزین بود.
بخشی از یک نوشته به قلم دیوید گریبر و دیوید ونگرو در وبسایت گاردین
ترجمه: بابک طهماسبی - منبع: ترجمان