بکوشش: محمدحسین دانایی
دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۳۵-۵/۱۰ صبح
دیشب بقدری گرم بود که اصلاً نخوابیدم. "گلستان"[ابراهیم] و بروبچههایش اول شب آمدند با ماشینش رفتیم توی بیابان روی ینجهها دراز کشیدیم و از زور پِسی، نان و پنیر و خیار و ماست خوردیم و برگشتیم و برای شام دیگر اشتها نداشتیم.
کِی بود و کجا که خواندم "جهانبگلو"[امیرحسین] "مردی که زیر زمین زندگی میکرد" را ترجمهشده از انگلیسی اعلام کرده بود. پسرۀ احمق آمد نسخۀ آنرا از من گرفت، در سه شمارۀ مجله Temps Mod. [1] "سارتر"[ژان پل] و مدتی پهلویش بود و ترجمه کرد و حالا چاپ کرده و اعلام کرده از انگلیسی. دخترهای را باسم "کیا" تور زده که گویا حسابی خرجش میکند و دیگر اصلاً هم پیدایش نیست. این هم لای دست بقیه. تا دِپرسیون و بدبختی دارند، بسراغ ما هستند، وقتی کاروبارشان روبراه شد، دیگر حاجیحاجی مکه.
امروز صبح، یعنی دیشب که بیخوابی بسرم زده بود، در باره رمان به نتیجهای رسیدهام و آن این است که هر فصل را با ورود کسی تمام میکنم که در فصل بعد مطرح خواهد بود. حالا بروم سراغش ببینم میشود اینجوری درست کرد یا نه؟
چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۳۵-۱۰ صبح
روزها مرتب خانهام. لِکولِکّی میکنم. از دیروز اضافه بر کارهای دیگر، شروع کردم به تصحیح این ترجمۀ "بیگانه" که قرار است "معرفت"[حسین] پدرسوخته تجدید چاپش کند. هفتصفحهای از آنرا دیروز درست کردم، اما راستی افتضاح بوده است. تا من باشم، زیر کاری امثال "خبرهزاده"[علیاصغر] را امضا نگذارم. دردسرش را حالا دارم می کشم، علاوه بر فحش هائی که در آن ایام (سال 27 بود گویا) از "رحمت مصطفوی" خوردم. گرچه اینطور که از مقالۀ جوابیۀ خودم برمی آید که دیروز خواندمش (در 4 شمارۀ روزنامۀ "ایران" آخرینش تاریخ 18/8/28 را دارد) حساب مردک را رسیده ام. چه کارها که نکرده ایم! و چه غلط ها که کردهایم. یادم است کتاب روی می زم بود، خانۀ ارمنی ها که پانسیون بودم، همین کتاب "بیگانه". "خبره"[علیاصغر خبرزاده] آمد و دید و برداشت برد که بخواند و دوروزه برگرداند. پانزده روز پیدایش نشد. بعد آمد که ترجمهشدهاش کرده ام، کتابی را که خودم قصد داشتم ترجمه کنم. ناچار مقدمه ای هم من به ترجمه از "سارتر"[ژان پل] در بارۀ همین کتاب درست کردم و یک دور هم سرسری کتاب را مرور کردیم، (یادم است دو- سه روز بیشتر طول نکشید) و بعد دادیم بچاپ و حالا افتضاحی شده است که نگو، و برطرفکردن اشتباهات نیز خودش خندهدار خواهد شد، ولی بهرصورت، جلوی خبط را هر وقت بگیری، خوب است، و هر چه زودتر بهتر. و حقیر حالا دارد کثافتکاریهای ایام جوانی را رفع و رجوع می کند.
دیشب از آن باد و طوفان های کذائی بود. پشت کوه و لبۀ تیغۀ آن برق می زد و اواخر شب بدامنۀ این طرف هم سرایت کرد، ولی باران چندانی در کار نبود و هوا همچنان گرم است و لَزِج، درست شرجی های آبادان و اهواز است. هوا دم کرده و نفس به سختی می آید. از پسفردا هم حقیر و عهدوعیالش باز باید شروع کنند به آمپولزدن تا برای تلقیح مصنوعی آماده باشند. اینهم یک بدبختی دیگر.
حالا بروم سرِ قضیه نوشتنیآلات. اگر همینطور مرتب و هر روزه کار کنم، بد نیست. یواشیواش پیش می رود.
جمعه ۲۹ تیر ۱۳۳۵- ۵/۲ بعدازظهر
با اینکه دیشب نخوابیدم (از سروصدای آسمان و بادوبوران و جاکشی از حیاط به اطاق) امروز هم خوابم نبرد. الان همه خوابیده اند، از "سیمین" گرفته تا "زهرا"[2] و شوهرش و خواهرم و بچه هایش. خواهرم "مرضیه"[3] با چهارتا از بچه ها دیشب آمدند اینجا. الان غیر از من که بیدارم، هفت نفر درین خانه خوابیده اند. هوای امروز صبح، درست مثل هوای بهار بود، همانطور سرد و بارانی، ولی بعدازظهر دَم کرد. این بچه های همسایه (همان "محمود شوفر" که پشت رُل مُرد و مردهکشیاش هم بگردن خودمان افتاد) باز بعدازظهر آمده بودند پشت در خانه و سروصدا می کردند و نگذاشتند بخوابم.
و اما این "الهی"[رحمت] واقعاً تیپ گُ... است. راهش می دهی و صفا میکنی، نیش می زند، راهش هم که نمیدهی و دور[ی] می گیری، باز هم میزند. درست بمار میماند، حسود، پرمدعا، وقیح، موذی، کِنِس و همۀ اینها هست. مثل جهودها دو- سه سال زندگی می کند که یکسال برود هامبورگ توی لیوان های بزرگ آلمانی آ... بخورد و مجانی با زن های طاقوجفت آلمانی ب.... همین. یک روز بهش گفتم: بدبختانه هنوز کسی مدعی آلمانیدانستن نیست که یخۀ ترا بگیرد. برای همه لُغُز[4] می خواند و نمی دانم چرا حالا دیگر سرش بما بند شده! بمن بدبخت که معلوم نیست چه چیزم موجب حسادت است. دیروز میگفت: "قائمیان"[حسن] دیوانه شده و با چه شیطنتی. منهم چندان خوشم نمیآید ازین مردک ریقو که درست شبیه به عتیقهفروشهای جهود است، ولی هیچ خوشحال نشدم. ولی او داستان ها هم می سرود درین باب که چه ها شده و برادرش چهجور او را برده و بدست "بیمارستان چهرازی" سپرده و دررفته والخ والخ... و مضحکتر از همه اینکه می خواهد به این بدطینتی خودش اسم Cynique [5]هم بدهد. اینش دیگر غیرقابل تحمل است، رذالت و وقاحت را باسم سینیسم[6] قالبزدن و توقع گذشت از دیگران داشتن. پارسال بود، کِی بود، یکسال تمام با او حرف نزدم، خلاص، اما این بار می دانم چه کنم. به محافلشان نباید رفت و کممحلی باید کرد. دیروز می گفت: دست بردار ازین انعزال ادبی! و مثلاً مسخره می کرد و حالا این انعزال ادبی چیست؟ این است که پول شهررفتن و کافهنشستن را ندارم، اضافه بر اینکه حوصلۀ او و "ایرانی"[هوشنگ] و امثالشان را هم هرگز ندارم. و فکر میکنم اینجور آدم ها را ماهی یک بار و فقط سر میز کافه فردوس باید دید. و نشسته ام برای خودم غلط خودم را می کنم. مرده شور همه شان را ببرد. نهتنها کمکی فکری به آدم نمی توانند بکنند، حتی نمی توانی یک نوشته بدستشان بدهی که: بخوان و حرفت را بگو. از بس حسودند. محیط پدرشان را درآورده، تنگی محیط. نشسته اند سر هم را میتراشند. دیگر در بارۀ اینها بس است. باز خدا پدر "داریوش"[پرویز] را بیامرزد که ازین لحاظ، حسادتی نداشت که او هم تکلیفش روشن است. دیوانۀ زنجیری!
دیروز مهمان این یارو امریکائی "چاپمن" بودیم که بوسیله "بتی" (B.Mc.Neill) با او آشنا شده ایم. ناهار در "پارک نو" ششلیک بهمان داد با ش... و طالبی. همین. "رهنما (مجید)"[7] و زنش هم بودند که کاملاً از دست رفته و دیگر هیچی اش باقی نمانده. یک یارو امریکائی هم بود که اسمش علی حسبالمعمول یادم رفت، با زن بسیار قشنگی که داشت، که اما خیلی وارفته بود که از عربستان سعودی آمده اند. مطالب جالبی از آنجا میگفت. می گفت: سگ داشتن در خانه ها، اخیراً قدغن شده، چون مردها بچهبازند و زنها هم ناچار سگبازی میکردهاند. و خیلی حرف های جالب دیگر. در "آرامکو"[8] کار میکند. عربی هم کمی میدانست. خیلی هم تیپ جالبی بود. خیلی خوب می خندید. خیلی خوب در موقع حرفزدن سرِ شوق می آمد. از روی بیحالی حرف نمی زد، مثل "رهنما"[مجید]. و بهرصورت، "سیمین" هم پرخوری کرد و باز دیروز عصر حالش خراب شد. و فعلاً نِکونال می کند.
امروز هم که هیچ کار نتوانستم بکنم. به پذیرائی از خواهرم و چهارتا بچهاش گذشت. صبح خرید، بعد رفتن به باغچه.
منبع: روزنامه اطلاعات- ۲۳ مهر ۱۴۰۲
[1]) Temps Modern، نشریۀ ادبی معروف فرانسه به مدیریت ژان پل سارتر که نخستین شمارهاش در اکتبر 1945 منتشر شد.
[2]) خدمتکار خانه
[3]) آللحمد- مرضیه، خواهر جلال
[4]) [اصل: لُقُز]
[5]) Cynique، به معنای بدبین و کسی که معتقد به مکتب Cynisme است.
[6]) Cynisme، کلبی مسلکی، به معنای تنزه طلبی و اصالت قایل شدن برای طبیعت و زندگی طبیعی در مقابل تمدن و زندگی اجتماعی
[7]) رهنما- مجید (1394- 1303 شمسی)، پژوهشگر و دولتمرد
[8]) آرامکو، شرکت نفتی عربستان- امریکا
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.