یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۰۳

کدخبر: ۲۱۸۹

بکوشش: محمدحسین دانایی

دیگر اینکه در رفسنجان سر میز غذا با یک آقا سید طلبه آشنا شدیم و تحقیقات و معلوم ­شد در یزد جمعاً چهار مدرسه طلبگی بوده که یکی- دوتایش را ما دیدیم، همان که یارو کاغذنویسه دمِ درش تلکه‌مان ­کرد و ا... را کهنه بسته ­بود و بیرون از شلوار آویزان کرده. مدارس اینها است: "مصلّی"، "خان"، "شفیعیّه"، "عبدالرحیم­ خان" و درین مدارس، جمعاً ۸۰ طلبه زندگی می‌کنند و درس ­می‌خوانند و هر کدام از ۱۰ تا ۲۰ تومان مقرری دارند که از طرف اهالی "دار العباده" تأمین ­می‌شود. اینهم از این. فعلاً صدای رادیو توی حیاط مسافرخانه بهوا بلند است و باد افتاده، اما آسمان هنوز ابر است.

 

یکشنبه 3 فروردین 1337 - سه بعدازظهر - کرمان

امروز صبح راهرَوی عظیمی رفتیم، "قلعه ­کهنه" و "قلعه ­دختر" و "مسجد صاحب­الزمان" و "طاق علی" و برگشتیم سمت شمال شرقی شهر. عجب دنیائی است! دنیای خشکسالی و فقر و خرابه ­های عظیم. شهر عبارت است از مجموعه ­ای خرابه و در میان آن، خانه­ ای و دکانی و اداره­ای. ادارات گَل­وگشاد و بزرگ و خلوت، هر کدام یک قلعه، یا یک کاروانسرای خالی. بعضی وقت­ ها چنان آدم کلافه­ می­ شود که می­ خواهد فریاد بزند، یا توی گوش اولین کسی که دم دست باشد.

صبح خودمان ناشتائی درست­ کردیم و خوردیم و زود از خانه درآمدیم، سراغ پست­خانه. 5/7 آنجا بودیم و بسته ­بود و گذاشتیم برای ظهر و رفتیم سراغ بازار، آنجا هم بسته ­بود و سراغ دوچرخه گرفتیم، معلوم ­شد اینجا دوچرخه کرایه ­نمی ­دهند. ناچار پیاده راه ­افتادیم. قبرستان "مشتاقیه" را با گنبدبارگاهش و اینکه حالا بصورت خانقاهی درآمده ­است، دیدیم و راه­ افتادیم بسمت قلعه ­های "کهنه" و "دختر". از یک جرز با خشت­ های بزرگ عکس گرفتیم و بعد کوبیدیم بسمت "طاق علی" که از بالای "قلعه ­دختر" خیال­ کردیم طاقنمائی است قدیمی و کنده­ کاری دارد والخ، اما نبود. بکوب­ بکوب با این کفش ­های خراب. معلوم ­شد مقبره و قبرستان است و مقبره­ های خانواده­ های چیزدار کرمان و مسجدی باسم "صاحب ­الزمان" که توی یکی از حجرات آن، قهوه­ خانه ­ای بود و "کلب حسین"­نامی قهوه­ چی­ اش که روی یک قبر می ­ایستاد تا از پای بساط و کته­اش چائی بریزد و زیر منبع آهنی آب هم قبر متولی بنا بود با اسم­ورسم. زنکی بود و یک مردکۀ شَل هم آنجا می ­پلکید. با یک زن خُل دیوانه که پیدا بود از بس تنها مانده، خل­ شده. می­ خواست دستی هم بسروروی او بکشیم. گفتمش برود جای ملکه را بگیرد که طلاق گرفته.

و "طاق علی" جائی است که مردم از آن حاجت ­می­ خواهند برای بچه­ دارشدن. از دور طاقنمائی است روی سینۀ کوه شبیه به پیش­درآمد دخمه­ های قدیمی و با سفیدی روی سینۀ آن نوشته­ اند "یاعلی"، و از نزدیک هیچ ­چیز نیست جز بریدگی  زیر طاقنما و ریختن سنگ ­ها و خالی­ ماندن زیر طاقی و سه­- چهارتا شمایل "علی" با سنگ ­های چرب­شده از شمع آنجا بود. مرده­شورخانه هم داشت و چهارراه­ هائی با یک باغچه و یک سایبان برای پاسگاه آژان­ها و همه خالی و بی­گُل­وگیاه و وسط بیابان. قهوه­ چی می­گفت "تیمسار برخوردار"نامی (که بقول او خداترس بوده ­است) آنها را ساخته برای روزهای جمعه و شب­ هایش و شب­ های مقدس و ایام آن که مردم بیاد اموات می­ افتند و شلوغ­ می­ شود. یک برج هشت­تَرک سنگی هم بود شبیه به گنبد و همه از سنگ، "گنبد جبلیّه" و طاقش سوراخ بزرگی باز بود و بچه ­ها سنگ از آن درمی­کردند و مرا هم تشویق­ کردند که سنگی بیندازم و از قضا دررفت، اما کمرم درد گرفت و دل­واندرونم. و قبرستانی که غرب این گنبد بود، روی قبرها بشکل سرو باغچه­ های کوچکی درست­ کرده­ بود­ند که در آنها زنبقی یا داودی یا شب­ بوئی کاشته ­بودند، بیشتر زرد. بیشتر از بیست متر ارتفاع نوک گنبد بود، یا شاید درین حدود. دید زدم. اما نه کتیبه ­ای، نه خطی و نوشته­ ای نداشت.

دیگر اینکه سروهای اینجا آبادتر از مال یزد است و پالوده ­شان را با تفنن بیشتری درست ­می­ کنند، یعنی نشاسته را از اَلَک درمی ­کنند و دانه ­هائی بصورت گندم پخته سفیدکرده درمی­ آورند و بیدمشک هم که بخواهی، بآن می­زنند. و از سر بلندی قلعه­ ها امروز صبح دخمه ­های زردشتی­ ها را هم دیدیم و از دور. اما یکی- دو نفر که بهمان برخوردند و سؤال­ کردیم، گفتند حالا دیگر خاک می ­کنند، مگر کسی وصیت ­کند که دخمه ­اش بگذارند.

دیگر اینکه وقتی موقع برگشتن در میدان یا فلکه "مشتاقیه" تاکسی سوار شدیم که برویم پست­خانه، دوتا زن هم بودند که عقب نشسته­ بودند و برمی­آمد که جِ...­اند، و راننده تأیید کرد که هستند و در جواب سؤال ما که پرسیدیم: مگر اینجا هم ج...خانه دارد؟ گفت «همه­ جا داره، بی­ج...­خانه که کار جائی بار نمی­شه.» با همان کج­وکولِگی­ها در لهجه.

و دیگر اینکه امروز هم پست فرستادیم هم تلگراف، برای "سیمین" و "رضا"[1].

 

همانروز- ساعت 9 بعدازظهر

یادم­ رفت بنویسم که بعدازظهر حسابی خوابیدیم، اما هنوز خستگی پا درنرفته ­است. از یک تا سه خوابیدیم، ولی راه زیادی رفته­ بودیم. چائی که خوردیم، راه­ افتادیم دوباره سری به بازار زدیم  که هنوز دچار تعطیل ایام عید است، ولی جالب اینجا است که اثری از ورود ماه رمضان درین شهر نیست. گرچه کبابی و نانوائی ­ها بسته­ است، اما هیچ ­کس از تظاهر به سیگارکشیدن یا پالوده­ خوردن خودداری­ نمی­کند. اینجا هم قصابی­ ها فَکَسَنی است، با دوتا لاشه ­ای به چنگک آویزان. یک جا در یک دکان عطاری، یک دسته فلوس دیدیم، هر لوله­ اش باندازۀ یک متر، اگر اغراق ­نکرده ­باشم.

 بعد هم رفتیم سراغ ایستگاه ماهان و قرار برای فردا صبح با تاکسی و اگر نشد، با اتوبوس عصر ساعت 5/4 بعدازظهر. و بعد برگشتیم سراغ "باغ ملی" کوچکی که دارند. مدتی نشستیم و سیگار کشیدیم و حتی برای کُشتن وقت، سری به "سینمای نور"[2] زدیم که فیلم "نورمان ویزدام"[3] را می­داد (سه ­تا سینما دارند) ولی بلیط فقط برای 5/7 داشت و ما 5/5 بود که می­ خواستیم ­برویم. احمق­ ها بلیط­ هاشان را همان 30-20-10 قرار داده ­اند که در تهران هم هست. نکرده ­اند کمی ارزانترش کنند که همه بروند. یک سینمای دیگری فیلمی از "جری لوئیس"[4] و "دین ­مارتین"[5] می­ داد که از دَرَش رد شدیم.

بهرصورت، در "باغ ملی" که بودیم، هوا که تاریک ­شد، احساس­ کردیم توی اطاق ­های شمالی باغ چراغ روشن است. رفتیم جلو، اِنکَشَفَ که کلوب شطرنج است. خوش­وبش و نشستیم ببازی تا ساعت هشت. سه- چهارتا معلم و چندتا از شاگردهاشان گردانندۀ کلوب بودند که خرجش را تربیت بدنی می ­دهد و بد بازی ­نمی­ کردند، البته با مقایسۀ با بازی فقیر. و یک جوانکی بود "برهان"­نام از سال پنج دبیرستان دو بار مرا مات ­کرد. بهرصورت، جالب است. دو ساعت از وقت ما بخوشی گذشت که در غیر این صورت، نمی ­دانستیم چطوری بگذرانیمش. حماقت ­کردم کتاب با خودم نیاوردم. خیلی فرصت ­دارم. یزد این­طور نبود، اما اینجا وقت بسختی می­گذرد و دیر پُر می­ شود، و از سرِ بازی که بلند شدیم، احساس ­کردم دلم درد می­کند. ناچار امساک­ کردم و شام نان­وپنیر و عسل خوردم و حالا حالم بهتر است.

امشب هم هوا ابر است و سردتر از دیشب هم هست. باید پتوی اینها را هم بیندازم روی لحاف کیسه ­مانند "توکلی"­ها. بسیار خوب­چیزی است، اما حیف که مال عاریه است و دست­ ودلمان می­لرزد.

توی "باغ ملی" که بودیم، فکر می­کردم در مملکتی که اینهمه احتیاجات برنیاوردۀ بسیار بدیهی هست، چه لزومی دارد که تو چیز بنویسی، یا مجله چاپ ­بزنی، ولی از طرف دیگر، می­بینم باین اعتبار که خیلی کارهای نکردۀ اَلاَهَمُّ فَالاَهَم هست، تو که نباید کار خودت را لنگ ­کنی. پس فرق تو با این دکان­دارهای کرمان که من تعجب ­می­ کنم از کجا دخلشان می­رسد، چه باید باشد؟ اینها همینطور دمِ درِ دکانشان نشسته­ اند، همین، نه سیگاری ­می­ کشند، نه کاری­ می­ کنند و نه مشتری­ای هست که راهش­ بیندازند. بگذریم که کار ما هم مشتری­ای ندارد، اما اقلاً دادمان را بزنیم و مثل این دوره­ گردها جنسمان را عرضه ­بداریم، شاید دوتا خریدار پیدا شد. اینهم فلسفه ­بافی ناشی از سفر باین بیابان برهوت!

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 8 اسفند 1402

 


[1]) آل­احمد- رضا، خواهرزادۀ جلال

[2]) سینما نور، سینمایی که متعلق به شرکت نور بود، ولی بعد از انقلاب مصادره­ شد و در حال حاضر، کلیدش در دست حوزۀ هنری سازمان تبلیغات اسلامی است.

[3]) ویزدام- نورمن  (2010- 1915 میلادی)، کمدین انگلیسی و بازیگر سینما و تلویزیون

[4]) لوییس- جری ( 2017- 1926 میلادی)، کمدین و بازیگر امریکایی

[5]) مارتین- دین ( 1995- 1917 میلادی)، خواننده، بازیگر و کمدین ایتالیایی- امریکایی

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.