بکوشش: محمدحسین دانایی
دیگر اینکه در رفسنجان سر میز غذا با یک آقا سید طلبه آشنا شدیم و تحقیقات و معلوم شد در یزد جمعاً چهار مدرسه طلبگی بوده که یکی- دوتایش را ما دیدیم، همان که یارو کاغذنویسه دمِ درش تلکهمان کرد و ا... را کهنه بسته بود و بیرون از شلوار آویزان کرده. مدارس اینها است: "مصلّی"، "خان"، "شفیعیّه"، "عبدالرحیم خان" و درین مدارس، جمعاً ۸۰ طلبه زندگی میکنند و درس میخوانند و هر کدام از ۱۰ تا ۲۰ تومان مقرری دارند که از طرف اهالی "دار العباده" تأمین میشود. اینهم از این. فعلاً صدای رادیو توی حیاط مسافرخانه بهوا بلند است و باد افتاده، اما آسمان هنوز ابر است.
یکشنبه 3 فروردین 1337 - سه بعدازظهر - کرمان
امروز صبح راهرَوی عظیمی رفتیم، "قلعه کهنه" و "قلعه دختر" و "مسجد صاحبالزمان" و "طاق علی" و برگشتیم سمت شمال شرقی شهر. عجب دنیائی است! دنیای خشکسالی و فقر و خرابه های عظیم. شهر عبارت است از مجموعه ای خرابه و در میان آن، خانه ای و دکانی و ادارهای. ادارات گَلوگشاد و بزرگ و خلوت، هر کدام یک قلعه، یا یک کاروانسرای خالی. بعضی وقت ها چنان آدم کلافه می شود که می خواهد فریاد بزند، یا توی گوش اولین کسی که دم دست باشد.
صبح خودمان ناشتائی درست کردیم و خوردیم و زود از خانه درآمدیم، سراغ پستخانه. 5/7 آنجا بودیم و بسته بود و گذاشتیم برای ظهر و رفتیم سراغ بازار، آنجا هم بسته بود و سراغ دوچرخه گرفتیم، معلوم شد اینجا دوچرخه کرایه نمی دهند. ناچار پیاده راه افتادیم. قبرستان "مشتاقیه" را با گنبدبارگاهش و اینکه حالا بصورت خانقاهی درآمده است، دیدیم و راه افتادیم بسمت قلعه های "کهنه" و "دختر". از یک جرز با خشت های بزرگ عکس گرفتیم و بعد کوبیدیم بسمت "طاق علی" که از بالای "قلعه دختر" خیال کردیم طاقنمائی است قدیمی و کنده کاری دارد والخ، اما نبود. بکوب بکوب با این کفش های خراب. معلوم شد مقبره و قبرستان است و مقبره های خانواده های چیزدار کرمان و مسجدی باسم "صاحب الزمان" که توی یکی از حجرات آن، قهوه خانه ای بود و "کلب حسین"نامی قهوه چی اش که روی یک قبر می ایستاد تا از پای بساط و کتهاش چائی بریزد و زیر منبع آهنی آب هم قبر متولی بنا بود با اسمورسم. زنکی بود و یک مردکۀ شَل هم آنجا می پلکید. با یک زن خُل دیوانه که پیدا بود از بس تنها مانده، خل شده. می خواست دستی هم بسروروی او بکشیم. گفتمش برود جای ملکه را بگیرد که طلاق گرفته.
و "طاق علی" جائی است که مردم از آن حاجت می خواهند برای بچه دارشدن. از دور طاقنمائی است روی سینۀ کوه شبیه به پیشدرآمد دخمه های قدیمی و با سفیدی روی سینۀ آن نوشته اند "یاعلی"، و از نزدیک هیچ چیز نیست جز بریدگی زیر طاقنما و ریختن سنگ ها و خالی ماندن زیر طاقی و سه- چهارتا شمایل "علی" با سنگ های چربشده از شمع آنجا بود. مردهشورخانه هم داشت و چهارراه هائی با یک باغچه و یک سایبان برای پاسگاه آژانها و همه خالی و بیگُلوگیاه و وسط بیابان. قهوه چی میگفت "تیمسار برخوردار"نامی (که بقول او خداترس بوده است) آنها را ساخته برای روزهای جمعه و شب هایش و شب های مقدس و ایام آن که مردم بیاد اموات می افتند و شلوغ می شود. یک برج هشتتَرک سنگی هم بود شبیه به گنبد و همه از سنگ، "گنبد جبلیّه" و طاقش سوراخ بزرگی باز بود و بچه ها سنگ از آن درمیکردند و مرا هم تشویق کردند که سنگی بیندازم و از قضا دررفت، اما کمرم درد گرفت و دلواندرونم. و قبرستانی که غرب این گنبد بود، روی قبرها بشکل سرو باغچه های کوچکی درست کرده بودند که در آنها زنبقی یا داودی یا شب بوئی کاشته بودند، بیشتر زرد. بیشتر از بیست متر ارتفاع نوک گنبد بود، یا شاید درین حدود. دید زدم. اما نه کتیبه ای، نه خطی و نوشته ای نداشت.
دیگر اینکه سروهای اینجا آبادتر از مال یزد است و پالوده شان را با تفنن بیشتری درست می کنند، یعنی نشاسته را از اَلَک درمی کنند و دانه هائی بصورت گندم پخته سفیدکرده درمی آورند و بیدمشک هم که بخواهی، بآن میزنند. و از سر بلندی قلعه ها امروز صبح دخمه های زردشتی ها را هم دیدیم و از دور. اما یکی- دو نفر که بهمان برخوردند و سؤال کردیم، گفتند حالا دیگر خاک می کنند، مگر کسی وصیت کند که دخمه اش بگذارند.
دیگر اینکه وقتی موقع برگشتن در میدان یا فلکه "مشتاقیه" تاکسی سوار شدیم که برویم پستخانه، دوتا زن هم بودند که عقب نشسته بودند و برمیآمد که جِ...اند، و راننده تأیید کرد که هستند و در جواب سؤال ما که پرسیدیم: مگر اینجا هم ج...خانه دارد؟ گفت «همه جا داره، بیج...خانه که کار جائی بار نمیشه.» با همان کجوکولِگیها در لهجه.
و دیگر اینکه امروز هم پست فرستادیم هم تلگراف، برای "سیمین" و "رضا"[1].
همانروز- ساعت 9 بعدازظهر
یادم رفت بنویسم که بعدازظهر حسابی خوابیدیم، اما هنوز خستگی پا درنرفته است. از یک تا سه خوابیدیم، ولی راه زیادی رفته بودیم. چائی که خوردیم، راه افتادیم دوباره سری به بازار زدیم که هنوز دچار تعطیل ایام عید است، ولی جالب اینجا است که اثری از ورود ماه رمضان درین شهر نیست. گرچه کبابی و نانوائی ها بسته است، اما هیچ کس از تظاهر به سیگارکشیدن یا پالوده خوردن خودداری نمیکند. اینجا هم قصابی ها فَکَسَنی است، با دوتا لاشه ای به چنگک آویزان. یک جا در یک دکان عطاری، یک دسته فلوس دیدیم، هر لوله اش باندازۀ یک متر، اگر اغراق نکرده باشم.
بعد هم رفتیم سراغ ایستگاه ماهان و قرار برای فردا صبح با تاکسی و اگر نشد، با اتوبوس عصر ساعت 5/4 بعدازظهر. و بعد برگشتیم سراغ "باغ ملی" کوچکی که دارند. مدتی نشستیم و سیگار کشیدیم و حتی برای کُشتن وقت، سری به "سینمای نور"[2] زدیم که فیلم "نورمان ویزدام"[3] را میداد (سه تا سینما دارند) ولی بلیط فقط برای 5/7 داشت و ما 5/5 بود که می خواستیم برویم. احمق ها بلیط هاشان را همان 30-20-10 قرار داده اند که در تهران هم هست. نکرده اند کمی ارزانترش کنند که همه بروند. یک سینمای دیگری فیلمی از "جری لوئیس"[4] و "دین مارتین"[5] می داد که از دَرَش رد شدیم.
بهرصورت، در "باغ ملی" که بودیم، هوا که تاریک شد، احساس کردیم توی اطاق های شمالی باغ چراغ روشن است. رفتیم جلو، اِنکَشَفَ که کلوب شطرنج است. خوشوبش و نشستیم ببازی تا ساعت هشت. سه- چهارتا معلم و چندتا از شاگردهاشان گردانندۀ کلوب بودند که خرجش را تربیت بدنی می دهد و بد بازی نمی کردند، البته با مقایسۀ با بازی فقیر. و یک جوانکی بود "برهان"نام از سال پنج دبیرستان دو بار مرا مات کرد. بهرصورت، جالب است. دو ساعت از وقت ما بخوشی گذشت که در غیر این صورت، نمی دانستیم چطوری بگذرانیمش. حماقت کردم کتاب با خودم نیاوردم. خیلی فرصت دارم. یزد اینطور نبود، اما اینجا وقت بسختی میگذرد و دیر پُر می شود، و از سرِ بازی که بلند شدیم، احساس کردم دلم درد میکند. ناچار امساک کردم و شام نانوپنیر و عسل خوردم و حالا حالم بهتر است.
امشب هم هوا ابر است و سردتر از دیشب هم هست. باید پتوی اینها را هم بیندازم روی لحاف کیسه مانند "توکلی"ها. بسیار خوبچیزی است، اما حیف که مال عاریه است و دست ودلمان میلرزد.
توی "باغ ملی" که بودیم، فکر میکردم در مملکتی که اینهمه احتیاجات برنیاوردۀ بسیار بدیهی هست، چه لزومی دارد که تو چیز بنویسی، یا مجله چاپ بزنی، ولی از طرف دیگر، میبینم باین اعتبار که خیلی کارهای نکردۀ اَلاَهَمُّ فَالاَهَم هست، تو که نباید کار خودت را لنگ کنی. پس فرق تو با این دکاندارهای کرمان که من تعجب می کنم از کجا دخلشان میرسد، چه باید باشد؟ اینها همینطور دمِ درِ دکانشان نشسته اند، همین، نه سیگاری می کشند، نه کاری می کنند و نه مشتریای هست که راهش بیندازند. بگذریم که کار ما هم مشتریای ندارد، اما اقلاً دادمان را بزنیم و مثل این دوره گردها جنسمان را عرضه بداریم، شاید دوتا خریدار پیدا شد. اینهم فلسفه بافی ناشی از سفر باین بیابان برهوت!
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 8 اسفند 1402
[1]) آلاحمد- رضا، خواهرزادۀ جلال
[2]) سینما نور، سینمایی که متعلق به شرکت نور بود، ولی بعد از انقلاب مصادره شد و در حال حاضر، کلیدش در دست حوزۀ هنری سازمان تبلیغات اسلامی است.
[3]) ویزدام- نورمن (2010- 1915 میلادی)، کمدین انگلیسی و بازیگر سینما و تلویزیون
[4]) لوییس- جری ( 2017- 1926 میلادی)، کمدین و بازیگر امریکایی
[5]) مارتین- دین ( 1995- 1917 میلادی)، خواننده، بازیگر و کمدین ایتالیایی- امریکایی
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.