بکوشش: محمدحسین دانایی
گفتیم برویم سینماشان را ببینیم که فیلمی از ماداگاسکار[1] داشت. ما نیمهکاره رسیدیم و نفهمیدیم مراسم جشنی یا عزایی بود. بعد فیلمی در بارۀ عملیات ساختمانی در درۀ رود "سن لوران"[2] و پهنکردن آن و جلوی آبشارهایش را گرفتن و کارخانههای عظیم برق درستکردن و ماشینها و با چه عظمتی! و بعد یک فیلم بود در بارۀ کشف سرچشمههای آمازون، که عهدوعیال از اول این فیلم خوابش برد و فقرا هم بزحمت عجیبی چشمهای خودشان را باز نگه میداشتند. سرچشمه آمازون عبارت بود از یخچالها و برفخانهها و برفانبارهای بزرگ دائمی که سراسر سال پر از برف است، در ته درهای در قسمت غربی امریکای جنوبی، که برفها به من میکنند و رویهم جمع میشوند و تابستان و زمستان آب میشوند و علیٌ. این فیلم را رفتیم که خستگیمان دربرود و دو باره ادامه بدهیم، ولی دیدیم نمیتوانیم و ناچار برگشتیم، هنوز نصف موزه را ندیده. موزه بزرگی است. فکر میکنم تنها نمونه یا عالیترین نمونۀ اینجور موزهها باشد. از تصاویر و نقشها و نقاشیهای غارهای ماقبل تاریخ، تا هنر سیاهان و دیگران و بیتمدنها و اعراب و آفریقائیها شمالی و تمام ابزار زندگی و آدابورسوم و فلکلور غیرصوتی و خیلی چیزهای دیگر. برای من از بعضی قسمتهای "لوور" (مثل مجسمههای روم و یونان که دیگر خستهام کرد) جالبتر بود. دو باره خواهم رفت و سرِ فرصت خواهمش دید و شاید سه باره.
مسئلهای که این روزها فکرم را مشغول کرده، این سرخوردگی فرانسوی ها است از لیبرالیسم و توجه به یک سیستم دیکتاتوری یا شبیه آن، مثلاً به سیستم شاهی یا مونارشی، یا مونارکی. آنروزی که بدیدار "انوالید" رفتیم، با "بارولیف"هائی که در آنها "ناپلئون"[بناپارت] را بصورت یک سزار رومی نشان می دادند و نوشته های آنها که مثلاً "تنها قانون ساده من، بر تمام قوانینی که پیش از من بوده، برتری دارد" والخ و ابهتی که برای آن جناب درست کرده اند. بعد موزه ها و اکسپوزیسیون هائی در بارۀ او و پول های گزافی که از مردم می گرفتند، فقرا را بفکر انداخت که نه بابا، هستۀ یک دیکتاتورپرستی ["را" اضافه حذف شد] به این طریق در ذهن جوان هائی که اینجاها را می بینند، خواه وناخواه کاشته می شود. بعد آن جوانک شاه طلب را در خانه "شایسته"[صادق] دیدیم با همۀ جوش و شور و غرورش و اینکه حتی از شاه کوفتی ما دفاع می کرد و بعد هم دیروز در "کونسیهر ژری"[3] این یارو راهنما با چه لحنی از ملکه و شاه سرِداررفته حرف میزد و تیغۀ گیوتینی که آنها را کشته، بما نشان داد. همۀ اینها را فقرا دال بر توجه مردم به فردطلبی دانستند، گذشته ازینکه "دوگل"هائی[4] در گوشه وکنار هستند که رسماً دم از آن میزنند و "مالرو"[آندره]هائی هستند که رئیس تبلیغات او بشوند و "پوژاد"[5]هائی که اصلاً بزنند زیر هر نوع لیبرالیسم و آریستوکراسی و بوروکراسی ناشی از آنها. اینها بوق را دارند از سر گشادش می زنند. دامن امپراطوریشان را شکست درین دو جنگ بزرگ قیچی کرده، مستعمرات یکی پس از دیگری می روند، مثل انگلیس ها هم آنقدر شعور و متانت ندارند که چاره را قبل از وقوع حادثه بیندیشند و یک دفعه به "مالایا" آزادی و خودمختاری بدهند، از وعده وعیدهای کمونیسم هم چیزی دستگیرشان نشده و اینطرفی نیستند، دولت هاشان هم با مشکلات اقتصادی کاری نمی توانند بکنند، با احزابشان و آدمی مثل "مندس فرانس"[6] را هم چنان به لجن میکشند که دیگر معلوم نیست سر بردارد، نقش امریکا را هم درست درک نمی کنند و از همه بدتر نمیدانند که سیاست دولتی مثل فرانسه را فقط شرکت های بزرگ و بانک های بزرگ مستعمراتی میگردانند، آنوقت خیال می کنند یک شخصیت بزرگ- یک شاه محبوب یا هر یک آدم حسابی دیگری- می تواند فارغ از اثر تمام این عوامل، ملت را نجات بدهد! آن جوانک که اهل کورس (Corse) هم بود، چنین می پنداشت. راستی، همان جوانک میگفت که کورسی ها مثل شیرازی ها (مثلاً) خیلی غرور ولایتی دارند و مثلاً لهجۀ خودشان را زبان می دانند (که جوانک میگفت چیزی است میان فرانسه و ایتالیائی و لاتن و اسامی و افعال تقریباً مثل لاتن، ولی مرّخم صرف می شوند) و زبان فرانسه را یک لهجۀ بزرگ کورسی. و جالب تر اینکه می گفت در آنجا فقط زنها کار میکنند و مردها دائماً نشسته اند در خانه و کوچه و کافه و قهوه خانه و میخانه و چپق شان را می کشند و می گفت که این وضع مورد آرزوی فرانسوی ها است. برایش گفتم که اعراب هم همین کار را میکنند و این رسم نیمچه شرقی است. مثلی هم می زد که فرق "ناپلئون"[بناپارت] با کورسی چیست؟ چون گویا یارو اهل کرس بوده است و جواب اینکه "ناپلئون"[بناپارت] نیمه کرسی است، چرا که فقط دست راستش را توی پیش سینه اش می کرده، در حالی که کرسی کامل هر دو دستش را روی سینه می گذارد و مَثَل دیگر اینکه دو نفر کرسی رسیدند به "انوالید". یکیشان کلاهش را برداشت و احترام گذاشت. دیگری گفت: چرا همچه کردی؟ گفت: برای اینکه یک همولایتی اینجا خوابیده. بعد رفتند، رسیدند دم ادارۀ بیمه اجتماعی، آن دیگری کلاه برداشت و احترام گذاشت. اولی پرسید: چرا همچه کردی؟ گفت: برای اینکه چهل تا یا چهارصدتا کرسی در اینجا می خوابند و می خورند! اینهم از فرمایشات ایشان، غرق در ولایت خودش بود و در خودخواهی های ولایتی اش و با چنین احوالی بود که شاه طلب بود و کتاب "شال موراس" را داده که ترجمه کنم، [7]Charles Maurras. رئیس دسته شان و روزنامه درآورشان هم آدمی است باسم Pierre Boutany که لابد اینها هم کرسی هستند. اولی مُرده و از آکادمی فرانسه هم نشانی گرفته، اما این دومی زنده است که ما هیچکدامشان را نشناختیم و نمی شناسیم. و گور پدر خودشان و کتاب ها و روزنامه هاشان. بخاطر عروسی فلان شازده پوسیده هم شماره مخصوص دادهاند! در فرانسه و این حرف ها! آدم وقتی خودشان را ببیند، حس میکند که هیچ اعجابی ندارد. اینها از مردی و آزادی و آزادگی افتاده اند. بدبختی عجیب دامنگیرشان شده. از خارج هنوز فکر میکنی ملت بزرگی هستند، اما از داخل که بیائی و ببینی، میفهمی که چه بدبختند و چه توسری خور شده اند و چه فلاکتزده و با چه روحیه های خرابی و با چه عقدههائی و با چه وازدگی ها و پسماندگی هائی!
همانروز -6 بعدازظهر
بعدازظهر رفتیم "موزۀ رودن" و باغش. مثلاً امروز رفتیم که نصف قیمت درآید، اما یک عدد راهنما بهمان قالب کردند به 350 فرانک و140 فرانک هم دونفری برای بلیط دادیم، شد رویهمرفته 490 فرانک، یعنی 500. مردک عجب پرکار بوده! در جهنم، دست خدا در حال خلقت آدمی، بوسه، بهار جاودان، مجسمه های فراوان مربوط به اساطیر، "بالزاک" و "ویکتور هوگو"، "بورژواهای کاله"[8]، حیوانات و بخصوص یک گوزن که توی حیاط بود و زن های لخت و خیلی چیزهای عالی دیگر. اما با اینهمه "برنینی" که در رم دیدیم، چیز دیگری بود. او روح مرمر را درآورده بود و این یکی امپرسیون آنرا داده بود. "رودن"[آگوست] مهارت دارد در نشان دادن کنتراست خشونت سنگ و نرمی اثر دست هنرمند. اغلب کارهایش تکه ای است وسط سنگی، درست مثل گوهری در لجنزاری، تعبیر بدی شد، مثل مرواریدی وسط صدفی، بهتر شد. و موزه اش در کوچه "رِن" بود. قسمتی از آن در یک کلیسا و قسمت دیگرش در یک قصر دوطبقه و بقیه اش در باغ آن دو. لخت و پتی ها را در قصر مجاور گذاشته بودند و سنگین و رنگین ها را در کلیسا و گُنده ها را در باغ. یک کار کوچک هم داشت روی مرمر سبز باسم ورّاج ها، اسم فرنگی اش یادم رفت، ناچار ترجمه اش را نوشتم.
بدیش این است که این روزها خستگی به تنمان مانده، دو قدم که راه می رویم، پامان درد می گیرد و کمر، یعنی پشت من هم مدتی است درد می کند. لابد یکشبی سرما خورده و خوب نشده، کناره های ستون فقراتم روی پشت، و پاها هم که جای خود دارند. الآن چنان است که گوئی چهار فرسخ را دویدهام، حال آنکه از "موزه رودن" تا خانه پیاده آمده ام، مثلاً از تجریش تا مدرسه، یعنی از خانه ام تا مدرسه، نیمساعت راه، ولی فراموش نکنم که در خود موزه اقلاً چهار کیلومتر راه رفتهام، ازین سر بآن سر و مثلاً خود باغ را که به اندازه میدان توپخانه بود، چهار بار سر تا ته پیمودیم. بهرصورت، آمده ایم برای استراحت و حالا می بینیم که باید همان در تهران خستگی در کرد.
"ایرانی"[هوشنگ] هم که تا هفت هزار فرانک قرض کرده بود، داد. برایش از تهران صدهزارفرانکی پول رسیده. تذکرهاش را هم درست کرده و خیال دارد بزودی برگردد. هر شب هم اصرار دارد برویم ش...خواری و ولگردی، ما نمی رویم. این "بوژوله"[9] را هم امروز خریدم، دیروز، هر بطر آن (لیتر) به 175 فرانک. و این دو برابر قیمت یک ش... عادی است و حال آنکه "بوژوله" اینقدرها بهتر از یک ش... عادی نیست، بهتر هست، اما نه اینقدر که دو برابر آن بیارزد. دیگر نخواهم خرید. دو بطر خریدم و پول شیشه را هم بطری دیگر دادم و باین گرانی. لابد باز هم گرانتر بود، چون شیشه هائی که من دارم، سفید بود و شیشه های "بوژوله" سبز است و شیشه سفید را اینجا 25 تا 30 فرانک حساب می کنند.
سهشنبه 22 مرداد 1336 – 13 اوت 57 -5/4 بعدازظهر
دیروز صبح درحالیکه از خستگی وامی رفتیم، رفتیم به "سینهاونیورسیته"[10] و برگشتیم ناهار خوردیم و عصر ماندیم خانه که "کاظمی"[حسین] آمد و با هم شام خوردیم و بعد او رفت، ما هم رفتیم به یک سینما، فیلم از "فرناندل"[11]، "مرد بارانی پوش"، نفری 300 فرانک بلیط و 50 فرانک هم در تاریکی سالون به زنک عفریت های دادم که جا نشانمان داد. پدرسوخته ها! خدا پدر همان "سینه کُلوبی"[12]ها را بیامرزد که با نفری سیصد فرانک دو شب بما فیلم نشان دادند، و شب در جلوی "مادلن" نشستیم و شیرقهوه خوردیم و برگشتیم.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 23 آذر 1402
[1]) ]اصل: مادگسکر[
[2]) سن لوران، رودخانۀ بزرگی که قسمتی از آن مرز مشترک کانادا و امریکاست.
[3]) Conciergeié، منظور همان زندان قدیمی در پاریس است.
[4]) دوگل- شارل (1970- 1890 میلادی)، رییس جمهور فرانسه
[5]) پوژاد- کلود ( ...- 1932 میلادی)، نویسنده فرانسوی
[6]) فرانس- مندس ( 1982- 1907 میلادی)، سیاستمدار فرانسوی
[7]) موراس- شارل ( 1952- 1868 میلادی)، نویسنده و سیاستمدار فرانسوی
[8]) بورژواهای کاله، دست های از پیکرهای برنزی اثر "رودن"
[9]) Beaujolais، نوعی ش... فرانسوی
[10]) Ciné Université، سینما- دانشگاه
[11]) فرناندل ( 1971- 1903 میلادی)، خواننده، بازیگر و کارگردان فرانسوی
[12]) Ciné Club، باشگاه فیلم
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.