بکوشش: محمدحسین دانایی
همانروز و همانجا- ۵ بعدازظهر
حالا که کمکم دلم دارد تنگ میشود و احساس تنهائی میکنم (بخصوص که دیروز و امروز احساس میکنم که درین شهر محبوسم، چون ماشین نیست که نیست.) میفهمم که در عین حال لذتی دارد این بیعلاقگی و خود را بدست حوادث سپردن و میگویم پدرومادری داری که سالها پیش به دوری از خودت عادتشان دادهای و عهدوعیالی که خانهای دارد و نانوآبی و کاری داری که نه بدل خودت چنگی میزند و نه کسی چشم به راه کار تو است و کاری را هم که میتوانی بکنی، در هر جا با یک تکه کاغذ و یک نوک قلم میتوانی. پس چه عجلهای و چه دردسری و چه بیهوده شورزدنی؟! و احساس میکنم که آسودهام و هر چه پیش آید، خوش آید. زندگی تهران و تجریش و آن کار احمقانه همیشه به انتظار تو است، هر چه دیرتر بآن برگردی، بهتر، یعنی هر چه دیرتر به ابتذال تن دربدهی و هر چه بیشتر لقمهای از تن این ابتذال بکنی، بهتر و چند روزی که درین دایره مهلت داری و ازین اباطیل.
صبح از هشت تا 10 در پس کوچه های شهر قدمی زدیم که در [1]32 د.د.تیزه[2] شده و حالا پر از مگس و خاک و کثافت است و گرما بحدی بود که بی طاقت بخانه برگشتیم و لیوان آبی و خوابیدم تا نیم ساعت بعدازظهر. و ناهار خوردیم و بعدازظهر بجای خواب، کتاب "سِر پرسی سایکس"[3] را خواندم که در کتابخانۀ کوچک خانقاه هست و مطالبی در بارۀ خارک از آن درآوردم. "حمزۀ" صاحبخانه می گفت در زاهدان "کامبوزیا"[4]نامی هست و کلاته ای دارد و کتابخانه ای خصوصی و می شود ازو مطالبی درین باره شنید. فردا اگر پست بازی درنیاورد، می رویم زاهدان.
و صدای موتور آب بغل خانقاه که بلند شد و کله ام درد گرفت، رفتیم سراغ کار گِل، بیگاری در خانقاه. خیال داشته اند ضلع شرقی خانقاه را زیرزمین بسازند. صبح عمله ها آمدند و در حدود شش- هفت مترمربعی خاک حیاط را کندند و ریختند بالا. و ظهر نقشه ها بهم خورد و کار جور درنیامد، چون پول هر چیزی و مزد هر چیزی قرار بود از کیسه ای برود، از کیسۀ اخوان، یعنی فقرا و درویشان. و پیدا است که کار چه جور درمی آید. ناچار کار تعطیل شد و من دَنگم گرفت بیل بردارم و خاک ها را سر جایش بریزم و دیگران هم علیٌ و یکساعته خاک ها را سر جایش ریختیم و حیاط صاف شد. و یکساعتی بیگاری و دست هایم تاول زد و حالا هم قرار است برویم سراغ جناب سروان پرتقال خر.
دیگر اینکه یادم رفت بنویسم، جزو کتاب های خانقاه ماهان یکی هم بود باسم "تاریخ تلگرافی". اسم نویسنده و دیگر مشخصاتش را یادم رفت یادداشت کنم و حالا در تقویم میبینم آنرا جزو ازقلم افتاده ها ضبط کردهام. این است که ضبط کردم، اگر تکرار نشده باشد، حوصله تجدیدنظر اصلاً نیست.
دیگر اینکه مطالعه ای در بارۀ ابزار کار هر شهر و ولایتی باید چیز جالبی از آب درآید، مثلاً در بارۀ بیل. در تمام طول این راه فقط عمله های کنار جاده بیل هاشان یکسان بود و ساخت فرنگ، جزو واردات، بیل های پهن نوک تیز که در تهران هم فراوان است، اما غیر ازین، در تمام کارهای زراعتی دیگر، هر محلی بیل بخصوصی دارند. در اصفهان بیل های مستطیل بلند و دُمپهن، در یزد و اینجاها همچنان بلند و پهن، اما دُمگرد و هر کجا یک جوری و همه هم ساخت آهنگری های محل، و جالب اینکه هیچکدام اسپرک ندارند.
دوشنبه 11 فروردین- 4 بعدازظهر- اندر زاهدان
دیروز صبح بالاخره با پست بم- زاهدان راه افتادیم، یک اتوبوس 23نفره با 45 نفر مسافر از بچه و کوچک و بزرگ و یک پسره در آن بود شکل کوچکی های "بهروز ملکی" (یک کلمه ناخوانا) که دائماً عَر می زد و گاهی نان سنگک می خواست و گاهی تشنه اش بود و گاهی خوابش میآمد و دیگر بچه ها را در عَروبوق واقعاً اداره میکرد. صدای او که بلند می شد، دیگران دست می گرفتند و نوحه خوانی شروع می شد.
نُه صبح از بم درآمدیم، 5/10 در "فهرج" برای ناهار ماندیم و دوازده راه افتادیم و ناهار و غذاهای بین راه هم که منحصر است به نان و تخم مرغ و نمی دانم اگر این نیمرو را هم بلد نبودند درست کنند، چه می کردند و ما چه می کردیم؟ دوازده که از "فهرج" راه افتادیم، سر ساعت یک "شوره گز" بودیم. دو کیلومتر راهی که ریگ روان دارد و برای ماشین با آن عظمت و مسافر و بار قابل عبور نبود. مردها پیاده گز کردند تا آخر ریگ و ماشین بضرب "یاعلی مدد" و تخته زیر چرخ هاانداختن، درست سه ساعت همین یک تکه راه را آمد و مسافرها پیاده و زیر آفتاب و دم باد پر از شن. یک سوراخی بود مانند آبانباریچیزی، برادره تپید آن تو و ازین سه ساعت من هم یکساعتش را در سایۀ آن چاله بسر بردم و در بیکاری و دمکردگی هوای آن و انتظار رسیدن ماشین. دو- سه بار بخودم گفتم که دیگر همچه راهی را نمیشود آمد. و بقیۀ وقت را به حرف زدن با مقنی های همسفر و یک نظامی که از گیرافتادن دختری انگریزی در همین وضع حرف میزد و بعد هم به تیل به تیل بازیکردن. و عجب چیزی است این بازی! همۀ ناراحتی را فراموشمان کرد، بخصوص که من چهار بار به هدف زدم و از دیگران جمعاً دو نفر دیگر هر کدام یک بار.
سرِ بلندی که ایستاده بودی، وقتی باد کمتر بود و شن در سطح زمین کمتر می آمد، ماشین ما پیدا بود که نزدیک است و دارد می رسد، اما باد که تند می شد و شن در سطح زمین راه می افتاد، همه چیز را پشت سر خود بصورتی دور و رؤیائی و سرابمانند درمی آورد. اولین بار بود که چنین مسئله ای را من بچشم می دیدم و همین دوری و نزدیکی دید، باعث شد که دو- سه بار مردم خیال کنند ماشین خراب شده و دارد عقب عقب می رود.
درین "شوره گز" و اطراف آن اولاً، بوته های گز فراوان بود و بعد هم یک گُلی که از دور مثل یک بوتۀ گُل خشک و سیاه در زمین فرورفته می نمود، باسم "درمشوت" (Deramshut) که بعضی ها هم "شورک" میگویند. گُلی مثل گُل میمون بی ساقه و برگ و مستقیم از زمین درآمده و سوخته و هر چند صباحی که نم بارانی سرش بخورد، دو- سهتا گُلی زردرنگ سر آن تازه می زند. و ریگ روان و سنگ هائی مثل سنگ چخماق سخت و محکم و قهوه ای یا کرم یا سفید و خرده های آن.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 20 اسفند 1402
[1]) منظور سال 1332 شمسی است.
[2]) د.د.تیزه، منظور سمپاشی شده به وسیلۀ دی کلرو دی فنیل تری کلرواتان (د.د.ت) است. این ماده همیشه به عنوان معروفترین عامل شیمیایی برای دفع آفات گیاهی مطرح بوده است.
[3]) سایکس- سر پرسی (1945- 1867 میلادی)، ژنرال، نویسنده و جغرافیدان انگلیسی. او در سال ۱۹۱۶ به فرماندهی پلیس جنوب ایران منصوب شد و با یک سپاه ۱۱هزارنفریِ هندی، ایرانی و افسرهای انگلیسی، مأمور سرکوب مبارزان و مقاومت مردم جنوب شد. معروفترین کتاب او "تاریخ ایران" در دو جلد است.
[4]) کامبوزیا- امیرتوکل (۱۳۵۳- 1283 شمسی)، نویسنده، حقوقدان، محقق و از مخالفان سلطنت پهلوی که در جریان نبرد ۹ مهر ۱۳۰۰ اسیر شد و پس از مدتی به شهر بیرجند و سپس برای همیشه به زاهدان تبعید شد. او تا پایان عمر به مطالعه، تألیف و کشاورزی در باغی که خود در کویر بنا کرده بود، مشغول بود. این باغ امروزه به کلات کامبوزیا شهرت دارد. وی همچنین در قلب کلات، کتابخانهای را به منظور ایجاد محیطی مناسب برای تحقیق و پژوهش و کانونی برای گردهماییِ روشنفکران و فعالان سیاسی و نیز به منظور تشکیل جلساتِ بحثوگفتگو در باب موضوعات مختلف تأسیس کرده بود.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.