وصف شهر کازرون
در اینجا بخشهایی از سفرنامه او را میخوانید: بیستم ژانویه/ ٣٠ دى، صبح این روز در حالى که مقدمات را آماده و اسبها را براى عزیمت زین کرده بودند، برفراز بام اقامتگاه رفتم تا منظره کازرون را تماشا کنم. شهر در جلگه واقع شده و به نظر در ایام گذشته وسعت بیشترى داشته است اما حال تا حد زیادى به سبب زلزله و تا اندازهاى هم به علت خرابیهاى جنگ، وضعى بسیار مخروبه دارد. ساختمانها از سنگ و ملاط سیمان سفید ساخته شده است. برخلاف معمول در شهرهاى دیگر ایران، دیوار خانهها را غالبا دوغاب زدهاند که ظاهرى بسیار تمیز به شهر مىدهد.
این حالت مرا به یاد خانههاى سفید و تمیز دهقانى در روسیه کوچک یا اوکراین انداخت؛ مىدانم که چنین دهکدههایى به این ویژگى در ویلز و بخشهاى جنوب باخترى همشایر نیز وجود دارد. تقریبا در حیاط هر خانه نخل خرما دیده مىشود که چهره کاملا خاصى به کازرون بخشیده است، چون اینجا نخستین مکانى در باختر شیراز است که نخل در آن مىروید.
در کازرون غیر از جمعیت «محمدى» که شاید شمار آنان به چند هزار تن برسد، حدود چهل خانوار یهودى نیز سکونت دارند اما هیچ ارمنى در اینجا سکنی ندارد. حاکم فعلى شهر سرتیپى است به نام محمدحسن خان اهل تبریز که به شاه خدمت مىکند و فرمانده یک هنگ پیادهنظام مرکب از چهارصد سرباز از فراهان و کزاز و ملایر به علاوه دو عراده توپ و چهل تا پنجاه نفر سواره نظام است.
با در اختیار داشتن چهار نفر سوار کاملا مسلح از طرف محمدحسن خان، شهر را در جهت شمال و در امتداد دشت کازرون ترک کردم؛ در این حال ارتفاع کتل دختر در سمت راست و ارتفاع کمارج در سمت چپ ما قرار داشت. در دامنه کمارج چند آبادى به نام ویز، کاسکون، قلعه سید و رضاخان دیده مىشود. در حوالى ده رضاخان از کنار بقایاى باستانى بسیار و سنگ قبور فراوان و چندین مسیر آب عبور کردیم. این مکان در نیمه راه کازرون و دریز [دریس] واقع شده. چون در پیش رفتن عجله داشتم نتوانستم براى بازدید این آثار توقف کنم. از دریز که شاید در یک فرسنگ و نیمى شمال شمال باخترى کازرون باشد، یک فرسنگ دیگر در جهت شمال پیش رفتیم تا به تلگون رسیدیم. این روستاى کوچک محل قشلاق طایفه گیلوند است و با کمک گروهى از سگهاى پشمالوى درنده که با پارس غران و نمایشهاى نهچندان دوستانهاى به پیشواز ما آمدند، در برابر هر نوع غافلگیرى به خوبى محافظت مىشود (گونه بسیار ارزندهاى از نوع سگ گله ایرانى در باغ وحش ریجنت پارک [لندن]به نمایش گذاشته شده است.) غلامان محمدحسن خان مرا تحویل ده دوازدهتا تفنگچى گیلوند دادند تا به منطقه ممسنى ببرند و در صورت حمله یا بروز مشکلى از سوى همین کوهنشینان در طول جاده، از من محافظت کنند.
عرض دشت کازرون که در امتداد رود شاپور رو به شمال گسترده است، شاید دو فرسنگ و طول آن سه فرسنگ باشد که به خوبى کشت مىشود. با نزدیک شدن به آثار باستانى شاپور، این منطقه بیشتر جنگلى و پوشیده از بیشهزار و انبوه درخت مىشود که در میان آنها کرچک (یا بید انجیر ریکینوس که از آن روغن کرچک مىگیرند) به نحو خودرو فراوان است و آنقدر رشد مىکند که به عوض نهال، مثل درخت متوسط القامهاى به ارتفاع حدود سه و نیم تا چهار متر به نظر مىرسد.
از سمت شمال به جهت شمال -شمال خاورى تغییر مسیر دادیم و با نزدیک شدن به کوه از کنار حوضچه چشمهاى شفاف گذشتیم که در چند جا از علف خودرو و دیگر گیاهان آبى پوشیده بود و درختهاى بلند بر آن سایه مىافکند. تخته سنگهاى خاراى صیقلدار را با استادى در قسمتى از لبههاى این منبع آب چیده بودند؛ جنس آنها به سنگهاى عمارت چهار گوشى شباهت داشت که موریه در میان آثار باستانى شاپور از آن سخن گفته است. نتوانستم براى بازدید این آثار باستانى که در دشت متفرق و در میان رستنیهاى خوشرنگ و فراوان و حتى بلند از دیده پنهان ماندهاند، توقف کنم و نیز نتوانستم فرصتى براى ترسیم دقیق نقوش برجسته حجارى شده در صخرههاى سنگ سماق مدخل دره شاپور به دست بیاورم، زیرا راهنمایان من از ایستادن در برابر باد سرد گزندهاى که از تنگه مىوزید، خیلى ناراضى بودند. خودم را به این فکر دلخوش کردم که تا حال چند تن از سیاحان اروپایى این آثار را توصیف کردهاند و به تازگى هم مورد بازدید دو نفر از هنرمندان فرانسوى به نام فلاندن و کوست واقع شده است. پیش خود گفتم این دو که یکى صورتگر و دیگرى معمار است، احتمالا بهزودى اسناد ارزنده خود را در باب یادبودهاى کهن ایران به جهانیان عرضه مىکنند تا به غناى قلمرو دانش ما بیفزایند.
براساس همین تفکر فقط اکتفا کردم تا ببینم که دره شاپور داراى شش نقش مختلف است؛ دو تا از آنها در صخرههاى سمت چپ رودخانه و چهارتاى دیگر در ساحل راست حجارى شدهاند. سبک حجارى به نقوش موجود در نقش رستم و نقش رجب، نزدیک تخت جمشید، شباهت دارد؛ اما از لحاظ مهارت و استادى همسان آنها نیستند. گویى با دستهاى متفاوت و به احتمال بسیار قوى در ادوار گوناگون حجارى شدهاند و نیز بسیار محتمل است این امر به جنس صخرههاى منقش هم مربوط باشد. براى دانستن جزئیات این نقوش، خوانندگان را به خواندن «سفرنامههاى» ارزشمند پروفسور ریتر یا موریه و سراوزلى دعوت مىکنم؛ تنها این نکته را یادآور مىشوم که لوحه دوم ساحل چپ رودخانه، در موقعیت ورود به دره از سمت باختر، نسبت به بقیه نقوش با هنرمندى بیشترى حجارى شده است. این لوحه منسوب به ظفر شاپور اول بر امپراتور والرین است؛ در این نقش شهریار پیروزمند، در مقایسه با والرین که به گفته مورخان هنگام اسارت در اوس به دست شاپور ٧٠ سال داشته، بسیار جوانتر به نظر مىرسد. در سمت دیگر رودخانه، در پاى چهار نقش موجود، مجرایى در کوه بریده شده که من ناگزیر بودم براى رفتن از یک لوحه به لوحه دیگر در طول آن حرکت کنم و آنجا که مجراى آب باریک و در گودى کوه کنده شده بود، اجبارا خودم را جمع مىکردم و سینه مال مىرفتم. زیرا مجلسهاى حجارى قدرى از بستر رودخانه ارتفاع دارند و ساحل آن چنان تیز و پوشیده از درخت بید است که نمىتوان به روش دیگرى به آن نقوش تقرب جست.
از راهنمایان محلىام شنیدم که چند سال قبل ولىخان راهزن نامدار ممسنى در میان بقایاى قلعه نظامى، که در نوک آن ارتفاع ساخته شده و بر معبر آنجا مشرف است، گنجینه هنگفتى شامل سکههاى زر با اشکالى شبیه نقوش موجود (در نتیجه متعلق به دوران ساسانى) پیدا کرده و به ذوب سکهها اقدام نموده و آن را بهصورت یک زنجیر مزین درآورده تا لگام اسب خود را با آن بیاراید.
هنگام ورود به بنه طایفه دشمن زیارى فقط زنها و بچهها را آنجا دیدیم. آنان به همراه سگهاى آبادى غوغایى به راه انداختند و از اینکه مىخواستیم شب را آنجا بگذرانیم به شدت معترض بودند. با قدرى دردسر توانستیم به زنها بفهمانیم دلیلى ندارد که بترسند زیرا براى تهیه غذایمان و علیق اسبهایمان پول مىپردازیم. عاقبت رضایت دادند و چادرى براى استراحت من خالى کردند. زمین در قسمت عقب چادر بالاتر بود و بر بالاى آن سایبان سیاه رنگى (سیاهچادرهاى ایلیاتى) روى دو دیرک بر پا کرده بودند. این سیاه چادرها در کوچ زمستانى یا گرمسیرى، خانه معمول صحراگردان را تشکیل مىدهد. ابتدا قدرى نان گندم و شیر گوسفند آوردند و سپس بزغالهاى را به سیخ کشیدند و کباب کردند که خیلى باب طبع شد. رفته رفته اصوات جیغ مانند زنان آرام گردید، بچهها از گریستن بازماندند، پارس و خرناس سگها فرو خفت همه به خاموشى خواب رفتند. «و سکوت شب به آرامى بر آن مکان دیدنى پر گشود.» من بیشتر شب را بیدار ماندم و به مرتب کردن یادداشتهایم و نوشتن نامه به دوستانم پرداختم، زیرا اکنون به سرزمینى گام مىنهادم که به ندرت برآن قدم نهاده بودم، مىخواستم به میان نژادى از مردم ممسنى، کهکیلویه و بختیارى قدم بگذارم.
موقعیت مکانى این محل خود نقطه مناسبى براى تامل است. منزلگاه شبانه ما در درهاى نهچندان دور از بقایاى باستانى شاپور قرار داشت که زمانى منزلگه محبوب و دوست داشتنى شهریار سرفراز ساسانى محسوب مىشد. روى سنگهاى خاراى همین دره است که شاپور مغرور، شهرت خود و شرمندگى روم را به میراث باقى گذاشت! لیکن در همان حال که تاریخ به ثبت فیروزیهاى یک شهریار بیگانه و تحقیر روم که روزگارى محبوب با اقتدار جهان بود مىپردازد، آموزگاران علم اخلاق را هم در عوالم دگرگونیهاى عجیب انسانها و امپراتوریها و چوگانهاى سلطنتى درهم شکسته و قدرتهاى فروخفته و آمیختگى گردوغبار پیروز و مغلوب در کنار هم و در اعصار زمان فرو مىبرد و به تامل وا مىدارد.
این زوالپذیرى همه پیشههاى دنیوى گیتى، هر چند هم با شکوه و بزرگ، براى انسانهاى فکور، حزن و دلسردى و پوچى و آشفتگى سعادت را به ارمغان مىآورد، مگر آنکه اندیشنده بیندیشد اگر ادیان آسمانى نازل نمىشدند تا نشان دهند که روح انسانها فناناپذیر است و تنها این حقیقت سرمدى است که فقط خداست که بزرگ است و «محقق شود مشیت خدا بر بشر»، آن وقت روحهاى مغرور و سرکش متنبه و تهذیب نمىشدند.
سپیدهدم راهنمایانم آماده بودند تا مرا به یک غار مرتفع و کار طبیعت، آنجا که مجسمه عظیمى دیده مىشد، هدایت کنند. با مشکل فراوان سربالایى بسیار تیز و پر از پرتگاه کوه را در پیش گرفتیم، بخشى از آن چنان لغزنده بود که ناچار چکمههایم را درآوردم و چهار دست و پا خود را بالا کشیدم؛ در نقاط دیگر هم که وضع کوه ناگهان چنان تیز مىشد که نمىتوانستم صعود کنم، چارهاى جز بالا کشیدنم نمىماند. راهنمایانم با چنان چالاکى همانند بز کوهى از صخرهاى به صخره دیگر مىپریدند و با چنان اطمینان خاطر و با لاقیدى این کار را انجام مىدادند که در دل به تحسین آنان پرداختم.
کوهنشینان ایران معمولا نوعى «صندل» با نوک برگشته به پا مىکنند تا انگشتان آنها را از آسیب بتههاى خار برنده کوهستان محفوظ نگاه دارد. این صندل را گیوه مىنامند. بخشى از گیوه که جوانب پا را مىپوشاند با نخ پنبهاى کلفت و بسیار کشدار بافته مىشود. تخت گیوه به عوض آنکه از چرم یک تکه ساخته شود، از تسمههاى کوتاه چرم خام گاو نر درست مىشود که به نحو احسن آنها را به هم مىدوزند. دوام گیوه تعجبآور و براى صعود و فرود از صخرههاى تیز فوقالعاده مناسب است زیرا مانع لغزیدن پا مىشود.
عاقبت به دهانه غار رسیدیم که مدخل و نیز درون آن وسیع است. مجسمه غولآسایى پیش چشم ما، با سر نیمه فرورفته در خاک و پاشنه پا در هوا یا بهتر بگویم با بیخ ران در هوا، بر زمین افتاده بود، در حالى که بر صخره عظیمى که پایه مجسمه را تشکیل مىداد، هنوز باقیمانده پا پوشیده در گیوه بر جا دیده مىشد. تردید دارم که بلنداى مجسمه به سقف غار مىرسیده، زیرا درست بالاى پایه مجسمه زبانهاى از کوه باقى مانده و گمان کنم در اصل یک صخره طبیعى بوده که چون ستون به زیر سقف مىرسیده، آنگاه بهصورت مجسمه منسوب به شاپور حجارى شده است. بازوان مجسمه نیز شکسته است و براى آنکه مطمئن شوم چه نوعى از «تیار» بر تارک آن است، اجبارا قدرى از خاک را کنار زدم.
در فاصلهای که همراهانم سرگرم تهیه مشعل و فرو کردن آنها در نفت چراغ بودند، من نیز به کار تصویربردارى از مجسمه پرداختم؛ نفت را به توصیه لوویکنت دوسیوراس سیاح جوان فرانسوى که قبلا او را در اصفهان ملاقات نمودم، احتیاطا به همراه خودم آورده بودم. پس از اتمام تصویربردارى براى بازدید از غار پرپیچ و خم و دهلیزها و دالانهاى تاریک آن راه افتادیم.
از یک محفظه به محفظه دیگر مىرفتیم که برخى با معبر پهن و بعضى با معبر باریک به هم مرتبط مىشدند. از سقف مغاره دنگالههاى آهکى (استالاگتیت) بلند و نوک تیز آویزان بود. گاهى انعکاس نور خیرهکننده مشعلهاى ما بر دیوارههاى آهکى سفید مىدرخشید. جنس مغاره در بعضى نقاط از سنگهاى زرد کمرنگ با رگههاى سیاه تشکیل شده که به سبب آبچکه شکافها و رطوبت کلى دهلیزها، از کپههاى قارچ پوشیده است. خیلى مشتاق بودم به انتهاى سردابه برسم، اما راهنمایانم جدا مرا مطمئن ساختند که انتهایى ندارد.
گفتند حتى ولى خان، رستم جدید ممسنى، یک بار تلاش کرده است تا به اندرون این کوه برود؛ اما وقتى به تالار وسیعى رسید که رودخانهاى در آن جارى بود، شب را با دوستان خود همان جا به بادهنوشى گذراند؛ و کسى فراتر از او نرفته است، یا در واقع نتوانسته است پیشتر برود.
اگر انگیزه نیرومند دیگرى مرا وادار به بازگشت نمىکرد، استدلال آنان را براى کاویدن غار کافى نمىدانستم. محلى که پا مىگذاشتیم، مطمئن نبود و مدام بر زمین ناهموار مىخوردیم یا به درون حوضچههاى آب مىلغزیدیم. از اینرو راهنمایانم اغلب فتیلههاى آغشته به موم، مخصوص افروختن مشعلها را گم یا خیس کردند، به علاوه ذخیره کهنههاى پارچهاى براى ساختن مشعلهاى تازه هم تقریبا تمام شده بود، بنابراین الزاما بازگشتیم و در سر راهمان سبب ترس خیل کبوتران صحرایى شدیم که در دیوارهاى این سردابههاى باشکوه لانه کرده بودند.
با ترک غار مدتى به منظره زیبایى که ما را در میان گرفته بود، خیره ماندم. چون شکفت در ارتفاع معتنابهى از کوه واقع بود، مىتوانستم نظارهگر افق وسیعى باشم که حقیقتا منظرهاى بس باشکوه داشت. تا آنجا که چشم کار مىکرد سه رشته ارتفاع موازى هم مىدیدم که با دره وسیعى که به سمت جنوب پس مىنشست، قطع مىشدند. بخشى از مرتفعات سخت پیرزن، چون دنده غولى که از سمت چپ بیرون بزند، از برف پوشیده است؛ در حالى که کمارج باشکوه، که جلگهاى را به همین نام از کازرون جدا مىکند، در جهت مخالف گسترده است. میان این دو و مقابل مدخل شکفت، کتل دختر، این کوه بسیار تمیز و سخت، سر برافراشته است. در زیر پاى ما دره دلپذیر شاپور گسترده است و رود شاپور (احتمالا رودى که نیارخوس آن را گرانیس نامیده) در میانه کوههاى آن روان است؛ این رود از کتل پیرزن سرچشمه مىگیرد و جریان آن بهصورت مجراى کوچکى از دور دیده مىشود که گاهى تقریبا با علفهاى بلند خودرو سبک که با رعنایى در هوا موج مىزنند، بند مىآید یا آب آن در زیر سایه درختان جگن پیش مىتازد. در نقاطى هم آب نیلگونش با رنگ سبز رستنی هاى ساحلش درهم مىآمیزد؛ زیرا هر چند در این موقع سال در میانه زمستان هستیم طبیعت، ترو تازه است و زیبایى چندانى از آن رخت برنبسته. پس از لختى تماشا به سوى دره فرود آمدیم و ساعت ده صبح مسیر رود شاپور را در جهت بالا و در سمت خاور شمال خاورى در پیش گرفتیم. جریان آب در اینجا تقریبا با نیزار و گیاهان آبى دیگر بند آمده است.
یک ربع به یازده به دره کوهمره یا دشت بر رسیدیم آنگاه رو به شمال پیچیدیم. این دره میان ارتفاعات کتل پیرزن و کتل دختر واقع است و پهناى آن یک یا یک و نیم فرسنگ است. این همان درهاى است که از شیراز به کازرون مىرود و حوالى میان کتل، که اکنون ما در پنج فرسنگى (یا ۴۵ میلى) جنوب جنوب خاورى آن هستیم، امتداد آن قطع مىشود. من جهت جریان رودخانه شاپور را در پیش گرفتم. سرچشمه این رود ارتفاع پیرزن است و در اینجا از خاور به باختر جارى است و پس از طى دره کمارج، در نزدیکى نقوش شاپور راه خود را از میان کتل دختر باز مىکند و پس از مشروب کردن جلگه زیباى کازرون در پس کوههاى کمارج از دیده پنهان مىشود. آبادیهاى سمغال[سمغان] و نودار که جزو کازرون محسوب مىشوند در کوههاى خاور ما واقعاند. ساعت یازده و ربع، اندکى در جهت شمال باخترى پیش رفتیم و هنگام ظهر به بنه جهانگیرخان، رئیس طایفه دشمن زیارى رسیدیم. این محل را چناشجان [چنارشاهیجان] مىنامند.
راهنمایان کازرونی هم در مقابل رسید کتبى که نشان مىداد مرا صحیح و سالم در چادر خان تحویل دادهاند، آنجا را به قصد بازگشت ترک گفتند.
منبع: سفرنامه لرستان و خوزستان، کلمنت اوگوستوس دوبد، ج ۱، ترجمه محمدحسین آریا، ص ۱۲۷-۱۴۴