یادداشت‌های روزان جلال آل‌احمد- ۱۰۱

کدخبر: ۲۱۷۵

بکوشش: محمدحسین دانایی

وقتی مُرده را می­خواهند بدخمه بگذارند، روی همین صفه آتشی می‌افروزند و روغن کنجد را در ظرفی روی آن داغ ­می‌کنند و بعد سیر و "سداب"[1] (Sedāb) بآن می‌زنند که دومی برگ مخصوصی است خشک‌کرده و کوبیده و نرم‌شده و بودار و ضدعفونی‌کننده و بعد که خوب جوشید، سرکه هم به آن می‌افزایند و بوی عجیب زننده‌ای درمی‌آورند که هر بوی عفونتی را محو می‌کند. باید بوی تُرشالی داشته ­باشد. مُرده را با پاهای جمع‌شده و دست‌های بسته روی سینه کفن ­می‌کنند (راهنما می­گفت برای اینکه جای تنگ‌تری و کوچک‌تری را بگیرد در دخمه و همه‌اش تعلیل و توجیه­ می‌کرد، یا مؤمن نبود و یا چون با دوتا غیرزردشتی طرف بود، همچه می‌گفت) بعد مُرده را طاقباز (گرچه نپرسیدم، باید بپرسم که از کدام طرف می‌خوابانند و به کدام سو) روی جدول‌بندی‌هائی که هر کدام به اندازۀ یک جسد است، می‌خوابانند و کفن را می‌درند و بدن را در معرض آفتاب و باد قرار می‌دهند، و آب و کثافاتی که از بدن می‌تراود، در جدول‌بندی‌های وسط مدفن‌ها راه­ می‌افتد و به چاهی که پائین دخمه کنده‌اند، می‌رود و بعد هم که گوشت مرده بوسیلۀ لاشخورها تمام­ شد و استخوان­ها پوک و پوسیده­ شد، جارو می­ کنند و بقایا را در همان چاه می ­ریزند، و تیزاب هم روی آن. قاعدتاً پا باید جمع باشد و در صورتی که مُردگی در اثر سکته باشد و اعضاء جمع ­شود، بحث دیگری است. بنظرم از پهلو هم می­خ وابانند و رو به شرق، به اقتباس از قبور قدیمی ملل کهنه. و برای این پاها را جمع ­می­کنند که جسد از پهلو استوار بماند و حرکت ­نکند. به هرجهت، باید بپرسم. دو نفر هم دخمه ­بان داشتند، مرده ای تَک که پای دخمه­ ها در چهارطاقی­ هائی که برای "پُرسه"[2] ساخته ­اند، بسر می­برند و آب­انباری و چشمه ­ای نزدیک داشتند و از هر دو عکس گرفتیم، و این دو نفر حق ندارند بشهر بروند و با مردم تماس ­بگیرند، یا از حفاظت دخمه چشم بپوشند. از دیوار دخمه ­ها با یک نردبان براحتی می­ شود بالا رفت. اگر هم زن و فرزندی در شهر داشته باشند، بدیدارشان می ­آیند، و انجمن زردشتی ­ها نان­وآبشان را می­رساند. تقریباً یک نوع تارک ­دنیاهائی هستند. باید سرگذشت­ های جالبی داشته ­باشند، یا اقلاً زندگی منزوی جالبی، سرِ کوه و مونس اموات­ بودن!

دیگر اینکه یکی از زن­ های پرستار یزد که زردشتی هم بوده، خودکشی ­کرده، با یک نوع سم که ناقل نمی ­دانست و ناچار او را در دخمه گذارده ­اند (و مسئلهٌ! آیا کفن اجساد زنان را هم همین مردهای عَزَب می ­درند؟) و لاشخورهائی که ازیشان تغذیه فرموده ­اند، سربه­نیست شده ­اند و جابجا مرده ­اند. عجب سمّی بوده! و اختلاف این زن­ وشوهر به نقل از همان "بهروز" جوان اغراق­گو بر سر این بوده­است که آمپول معینی را نه بدست شوهرش که پزشکیار بوده، بلکه بدست مرد دیگری بخودش تزریق ­می­ کند و همین موجب سوءظن می­ شود والخ. و البته بگووبخند و مشنگ هم بوده و دخترهای زردشتی هم زودتر از دیگر دخترهای یزدی گول ­می­ خورند والخ، همه بنقل از "بهروز". بهرصورت، می­شود این قضیه را یک قصه کرد. انتظار این دو دخمه ­بان که از تنهائی و بیکاری حوصله­ش ان سر رفته و بدتر از آن، انتظار لاشخورها که لب دیوار دخمه انتظار غذا را می­ کشند و با چشم ­های گرسنه جادۀ شهر را می­ پایند که آیا خوراک تازه­ای برای آنها نمی­ فرستد؟ و بعد در یک صحنۀ دیگر، اتفاقات در شهر بسرعت بگذرد و جسد زنک را حمل کنند و در دخمه بگذارند و لاشخورها بنوائی برسند، اما خوردن همان و مُردن همان! چطور است؟

آن دخمه متروک که از سرِ دیوار تویش را هم دیدیم، مسلماً تا 1308 هجری دائر بوده، چون سنگ ­بنای پهلوی آن، این تاریخ را داشت و مطالبی که حوصله­ نکردم بخوانم و یک سنگ تعصب ­آمیز بچه­ مسلمان ­ها هم آنرا روی دیوار از وسط خرد کرده بود. و این تاریخ منضم بود به تاریخ 1257 یزدگردی خودشان.

دیگر اینکه آتشکده چنین مهندسی­ای داشت. (در اینجا باید تصویر صفحه 233 جلد اول کار شود.) با مجسمه ­ای از همان "مانک­جی" وسط حوض جنوبی آن. پاها را برهنه ­کردیم و سرمان را با دستمال پوشاندیم و رفتیم بداخل فضائی که پر بود از دود چوب. آتشدان شبیه دوستکامی ­های خودمان بود با دوتا دسته و بی­ هیچ نقش­ ونگاری، اما خوش­ ترکیب و آتش بر سر آن بی­اَلو، و یکی از پنجره­ها را که راهنما باز کرد، مختصر شعله­ ای هم بالا ­آمد. دودکش بالای آتشگاه خوب کار نمی­کرد، یا هوای بیرون گرم بود و تو سرد. بهرصورت، دود زیاد بود و راهنما می­ گفت آن "مانک­جی" همان کسی است که در زمان ناصرالدین شاه، زردشتی ­ها را از جزیه­ دادن خلاص کرده. 1813-1890 میلادی.

دیگر بس است. برادره خوابیده و ساعت یک ربع به ده است، دست من هم خسته ­شده و دیگر حوصله­ ندارم بنویسم که آتشکده آن امپرسیونی را که باید، در من نگذاشت. خیلی حقیر و بیچاره، حتی از مسجدهای خودمان یا امامزاده ­مخروبه ­ها هم کمتر اثری در بیننده که من بودم، گذاشت. نمی ­دانم چرا، یعنی حالش را ندارم بنویسم. باید خوابید.

 

جمعه اول فروردین نوروز 1337-  ساعت 7 صبح-  یزد

دیشب سخت دل­گرفته بودم. امروز صبح بهتر است. دیشب مدت­ ها در رختخواب فکر کردم، فکر عقب­ ماندگی ­ها، نبودها، محرومیت ­ها، بیکارگی ­ها و ازین قبیل را می­ کردم. و بالاخره هم خواب بمدد آمد، و امروز وقتی این کثافت­مآب­ها در اوایل حلول عید سخنرانی­ می­کردند، از "حافظ" فال گرفتم "اَلا ای طوطی گویای اسرار" آمد، بفال نیک گرفتم، و همین حالم را بهتر کرد. دیگر چه بنویسم؟

 راستش تازه شروع ­کرده ­بودم که صبحانه را آورد و رفتیم سراغ خوردن و فراموشم شد چه مطلبی را می­خواست ه­ام دنبال­ کنم. فعلاً رها کنیم. والسلام.

 

همانروز -  8 بعدازظهر -  یزد 

تقریباً امروزمان بهدر رفت و خوشبختانه برای فردا صبح ماشین رسید، وگرنه فردا را هم بهدر می ­دادیم. عصر قرار بود برویم تفت که بمناسبت رسیدن ماشین موکولش­ کردیم برای خدا عالِم است کِی. و قرار است فردا ساعت شش حرکت ­کنیم، با "اتو بنز"، یعنی با یک اتوبوس "ماگیروس دویتز". و لابد در حدود عصر یا غروب کرمان باشیم.

امروز که مثلاً عید بود، در سروروی مردم یزد چیزی از عید دیده ­نمی­ شد، جز حمام­ رفتگی و برقی که صورت ­ها داشت و اینکه دوچرخه­­ رانان تخمه ­می­ شکستند و توی پس­کوچه­ ها دَمِ درها را رُفته­ بودند و بچه ­ها دسته­دسته به عیددیدنی می ­رفتند، نه لباس نوی، نه زرق­وبرقی و نه سروصدائی، غیر از جنجال رادیوها که سراسر برنامه­اش را از اول تا آخر یک خیابان می ­شنیدیم و صدای داریه­ای[3]یا سینیِ مسی از پشت دیوار خانه ­ای که لابد عروسی­ داشتند و من یکی- دو بار خیال کردم زورخانه نزدیک است.

صبح پیاده راه­ افتادیم. شهر تعطیل بود. یک ربع به ساعت شش از صدای رادیو بیدار شدیم و دقایق تحویل را بیدار بودیم و آداب ­ورسوم سخنرانی­ های رادیوئی و غیره و هفت راه ­افتادیم توی شهر، دوچرخه­ سازی هم بسته­ بود، ناچار پیاده ­رفتیم، بسمت شمال تا بیرون شهر و پیچیدیم بسمت غرب و از کوره ­پزخانۀ نزدیک کارخانه جدیدالتأسیس و بنای "یزدباف"[4] دیدن ­کردیم و از عمارت نیمه ­تمام کارخانه، و افتادیم توی شهر. درویشی توی کوچه ­ای می­رفت، جالب بود و عکس­برداشتنی، اما تا به حُجب­ وحیای خودمان مسلط­ بشویم، یارو تپید توی یک خانه. ما هم پس از تحقیق در بارۀ اینکه صاحب­خانه چه کسی است و معلوم ­شد فرهنگی است، رفتیم تو و روبوسی و چای­ وشیرینی و بحث در بارۀ فرهنگ و یارو مدیر دانشسرای مقدماتی بود و جوانک ­ها آمده ­بودند دیدنش و همه که رفتند، او را با جناب درویش سینه­ کش آفتاب سیخ­ کردیم و عکس­ گرفتیم و علیٌ.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 3 اسفند 1402

 


[1]) سداب، گیاهی دارویی است از تیره مرکبات، کاهنده فشار خون و تنظیم­ کننده کار قلب

[2]) پرسه، آیین بزرگداشت درگذشتگان زرتشتی

[3]) داریه، گویش عامیانه دایره

[4]) یزدباف، کارخانۀ ریسندگی و بافندگی که در سال 1335 شمسی در یزد تأسیس ­شد.

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.