یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۰۴

کدخبر: ۲۱۹۶

بکوشش: محمدحسین دانایی

دوشنبه ۴ فروردین - ۷/۵ صبح - کرمان

عید است و تعطیل و قالی­بافی‌ها هم توی خانه‌ها است و مردم اینجا هم کمتر از یزدی‌ها بجوشند و به هر صورت، دیگر ماندن درین مسافرخانۀ کوفتی جائز نیست و امروز یا صبح یا عصر می‌رویم. ببینیم در خانقاه‌های ماهان و بم و زاهدان چه دست­پختی برایمان حاضر کرده‌اند.

در یزد به هر سوراخی که سرکردیم، جز محبت و پذیرائی و خوش‌آمدگوئی چیزی ندیدیم، اما اینجا: دیروز عصر رفتیم بیکی از این پالوده‌فروشی‌ها که شربت بیدمشک بخوریم. دری بعقب دکان بود، سوراخی‌مانند، سرکردم که ببینم چه خبر است. جوانک‌های صاحب دکان دست گذاشتند به اوقات‌تلخی که قدغن است و ازین اباطیل، ولی من کارم را کردم، متلک هم بهشان گفتم. و یا از سه نفر که راجع به قالی‌باف‌ها پرسیدیم، همان مطالبی را گفتند که اشاره ­کردم. یا حمامی که رفتیم، از در وارد نشده، گفتند کارگر نداریم‌ها! و ما ازخداخواسته خودمان صابون­ زدیم و آمدیم بیرون و جمعاً دو تومان مایه رفتیم و یا این صاحب کافه‌های "اخوان". شب اول زودتر می‌خواستیم بخوابیم، اینقدر رادیو را بلند کرده­ بودند که نمی‌شد توی اطاق حرف طرف را شنید. دادوبیداد کردیم تا یک­خرده آهسته‌ترش ­کردند، یا دیشب توی کلوب شطرنجشان وقتی ماتمان می‌کردند، چنان قیافۀ پیروزمندی بخود می‌گرفتند که انگار فتح خیبر کرده‌اند و به چشم‌های طرفم که یک معلم فیزیک اهل محل بود، موقع کیش دادن که نگاه ­می‌کردم، انگار میدان "واترلو" را داشت اداره ­می‌کرد. پیدا است که دورافتادگی و فقر و تنهائی، خودخواهی بخصوصی از زور پِسی بهشان داده ­است. بهرصورت، یزدی ­ها خیلی بیشتر خودشان مانده ­اند تا اینها، حتی از نظر ثروت، یزد غنی­ تر بود تا اینجا. شاید هم به علت تعطیل ایام عید اینطور می ­بینم. یزد که بودیم، قبل از عید بود و تعطیل نبود و اینجا همه­ اش تعطیل دارند.

دیگر اینکه یک گربه آبستن هم هست که از روز ورود ما موقع غذا که می­ شود، صاف می ­آید توی اطاق. یک شکم دارد باندازۀ خمره، درست شکل ذوزنقه[1] بخود گرفته، ضلع سرش باریک­تر از ضلع ته، وگرنه می­ شد مربع. کباب را براحتی می­ خورد، اما چیزهای دیگر را بسختی، حتی نان خشک و پنیر امروز صبح را نخورد، و حتی چندان قشنگ­تر از گربه ­های تهرانی هم نبود. اینهمه تعریف  گربه­ های کرمان را شنیده­ بودیم!

دیگر اینکه دیشب پای میز شطرنج پرسیدم: آیا لوله­ کشی شهر را با آب همین چند قنات، یا چاه عمیق می­ خواهند تأمین ­کنند؟ معلوم­ شد بله، یا بهتر گفته ­باشم، اطلاعی نداشتند، اما می­ گفتند لوله ­های این کار رسیده­ است و بزودی شروع ­خواهند کرد.

دیگر اینکه زن ­های اینجا عجب بددهنند، فحش ­ها می­دهند که از مردها­شان نشنیده ­ایم. خواهرفلان و مادرفلان نُقل­ونباتشان است. دوتاشان را توی ماشین دیدیم و چندتائی هم سرِ کوچه­ ها و توی بازار. زن ­ها اینجا بیشتر از یزد وارد کارها هستند، و این ورود در کارها را گویا با شروع به فحش ­دادن اعلام­ می­ کنند. از زن یزدی در تمام آن چهار روز، ما حتی صدا هم نشنیدیم، جز از یکی- دوتا دخترمدرسه­ هاشان که پشت سر ما زمزمه ­هائی می­ کردند، یعنی شاید متلک­ می ­گفتند، اما اینجا درین مهمانخانه، زن­ ها کار می­ کنند و مردها دوش­بدوش. چادر نوک سرشان و نه مثل اصفهانی ­ها که چادر را برداشته­ بودند و لچکی بسر بسته، خدمت مهمانخانه را می­کردند. و جالب­تر از همه اینکه یک زن خوشگل ندیدیم. در یزد که بودیم، برادرم می­ گفت: من کم­کم دارم باین نتیجه می­ رسم که همۀ زن­ های یزدی آبله­رو هستند، ولی توجه ­کردم، دیدم اینطور نیست. و اما اینجا زیبائی­شان فقط در زِبری­ وزرنگی و ریزگی­شان است که در یک­وجب جا چمباتمه می ­نشینند و بعد چنان راه ­می ­افتند که تیری از چلۀ کمان. فقط دیروز عصر یک دختر نسبة زیبا در همین "کافه اخوان" دیدم، آنهم برای یک دم که از درِ اطاقشان رد می­ شدم و دیگر هم ازو [خبری]نشد، حتماً مسافر بودند و رفتند.

دیگر اینکه با برادر "نوّابی" که دیشب در همان کلوب آشنا شدم، اسمش "همایون ­پور" بود و بازرس فرهنگ بود و خیلی برای خودش اهمیت قائل بود، اما انصاف را نباید کنار گذاشت، چائی هم بهمان دادند.

 

همانروز - سه بعدازظهر ماهان در بقعه شاه ­نعمة­الله ولی

صبح بالاخره از کرمان راه افتادیم، ساعت نُه و به نفری چهار تومان، با یک سواری و ساعت 10ربع­کم ماهان بودیم. مدتی انتظار و بی­تکلیفی تا بالاخره "مهدوی­"نامی که از "نوربخش" [جواد]بر او حواله داشتیم، رسید و جائی در خانقاه بما داد، یعنی در یکی از حجرات صحن "شاه ­نعمة­الله" که خانقاه هم هست. دوست مردکی که درویش­مآب است، باسم "حقگو". در ضمن، با "آزادپور"نامی که شهردار سابق بوده ­است و ده­- دوازده ­روزی است استعفا داده هم آشنا شدیم و با هم چهار- پنج نفری در همان خانقاه ناهار خورده ­ایم و حالا برادره دراز کشیده­ است و اطاق از بس سرد و مرطوب بود، من از آن گریخته ­ام و آمده ­ام سینه ­کش آفتاب و این اباطیل را می­نویسانم، و کره­ خر عده­ای از زوار عَرعَر می­ کند.

صبح از راه که رسیدیم، مقبره و بقعه و غیره بقدری زیبا بود که نگو. از وسط چنین بیابان قفری بگذری، با این خشکسالی و فقر و بدبختی و بعد ببینی که میان صحرا، پای کوهی که در مقابل توچال همچون مُشتی است نمونه خروار، بقعه و بارگاهی و آبادی مرتبی وجود دارد و آنهم بضرب ایمان و عقیده از ششصد سال پیش تا بحال پابرجا است... جمله کجا رفت؟ نفهمیدم. گلدسته­ های بقعه از دور مثل دوتا سرو قدکشیده می­نمود و تا مدتی نمی­ شد فهمید که آیا درخت سروند یا گلدسته، ولی درخشش گنبد را از دو- سه ­فرسخی می­ شد تشخیص­ داد.

ناهار که خوردیم، مدتی هم شعر خواندند و خواندیم، از "مثنوی" و از "حافظ". و دوره گشت و برای هر کدام دو غزل، یکی فال و دومی شاهد. البته شعر اول را هم علی ­حسب ­المعمول برای "دکتر نوربخش"]جواد [می­ خواندند. یک "بوق­علی­شاهی"[2] هم تهرانی باسم "علی ­قدر" آمده ­است بقول خودش از زاهدان و طبق دستور مرشد خودش که در تبّت است و دوماهی در زاهدان بوده و حال اینجا است و مدعی خواب­کردن و غیره است و یک یاروئی را که پادوی آستانه است، گرفته که بیا بخوابانمت و هنوز که موفق نشده. لابد یارو گوشت سگ داشته.

دیگر اینکه اینطور که می­گفتند، هر ماه در حدود سیصدنفری در اطاق­ های آستانه سکونت می­کنند و می­روند. خانقاه بمعنی واقعی. هر اطاقی را عده­ای در اختیار دارند با زن­ وبچه و قُبُل­ منقل و روزی هم که راه­ می ­افتند، چون ماشین گیرشان ­نمی­ آید، برمی­ گردند و دو باره پوست­ تخت را پهن ­می­ کنند. بهشان گفتم: باین طریق، می ­شود مهمانخانه ­ای راه­ انداخت و آب بدهن فقرا افتاد.

دیگر اینکه قنات­ های این ماهان پنج­تائی است و اغلب آنها از "کوه جوپال" که جنوب غربی ماهان است و شباهتی با توچال دارد، سرچشمه ­می­گیرد، باین ترتیب: "مهچال" (Mahcāl) که قنات است و از همین کوه ­ها سرچشمه می­ گیرد و "تیگران"] "که هم" اضافی حذف ­شد[ Tigran)) که هم چشمه است و هم قنات و بهم­چنین و بعد قنات "فرمتین" (Farmatin) است که از "شیخ علی ­بابا" مخلوط­ می­ شود با "چشمه سه ­کنج" (مدیر مدرسه می­ گفت: "سه­ کنج" نیست، بلکه "سه­ گُچ" است، Segoch اصلاحات فرمودیم) که از کوهی بهمین اسم می ­آید و بعد هم "قنات وکیل­ آباد" است که باز از کوه "سه­ کنج" می ­آید.

دیگر اینکه روی یکی از قبرها در حیاط[3] جنوب شمالی آستانه این شعر را دیدم و عجیب مرا گرفت:

 دنیا چو حباب است، ولیکن چه حباب؟!

 نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب

     وان نیز سرابی که ببینند[4] بخواب

     وان خواب چه خواب، خواب بدمست خراب!

که البته مصرع آخرش قلابی و بندتنبانی شده ­­است، و گرنه بقیه­ اش خوب بود. این معلوماتی است که تا بحال به دست ­آورده ­ام.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 9 اسفند 1402

 


[1])  [اصل: ذوذنقه]

[2]) بوق­علی­شاه، عنوانی کلی و البته تحقیرآمیز برای صوفی­نماها

[3]) [اصل: حیات]

[4]) [اصل: نه­بینند]

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.