یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۰۸

کدخبر: ۲۲۲۴

بکوشش: محمدحسین دانایی

حالا یارو صاحب­خانه آمده نشسته، باید بروم آن اطاق. جوان خوش‌قدوبالائی است، ساده و عجب خوب و راحت می‌خندد و استوار ارتشی است و درین لباس نظام با مقام خانقاه‌داری پیدا است که خودش را با سرهنگ‌ها برابر می‌داند. از جواب سلام‌هائی که دیروز توی کوچه به مردم می‌داد، پیدا بود. اما خیلی ساده‌دل است و از عَوامُ­‌الناس، منتهی نه کَالاَنعام‌­شان، و شش‌تا هم فرزند دارد که دیشب تا بحال، سرِ زبان من است که بگویم بگذارد یکی از بچه‌هایش را با خودم ببرم تهران، اما می‌ترسم بگویم و ندهد که البته نمی‌دهد و به این مناسبت، اگر هم قرار شد مطلب را عنوان­ کنم، به شوخی خواهم ­گفت. چهار پسر دارد و دو دختر.

دیگر اینکه جائی که در آن زندگی­ می‌کنیم، خانه‌ای است بزرگ در دو طرف آن ساختمان. ساختمان شرقی متعلق به خانقاه و محل مجالس و غیره با دو اطاق و یک سالن‌مانند و ساختمان غربی محل سکونت خانوادۀ خانقاه‌دار که فعلاً این جناب "حمزۀ" استوار خوش‌تخم خوش‌قدوبالا است و دیشب فهمیدیم که خوش‌آواز هم هست نسبةً، مناجات می‌گفت از ۵/۲ تا سه بعد از نصف شب و زیر چه آسمانی و چقدر آرام!

دمِ در این خانقاه هنوز پلاک اسم "دکتر نوربخش"[جواد] هست و از پنجرۀ شمالی، منبع آب لوله ­کشی تازۀ شهر سرِپا است و آفتاب­گرفته، و توی حیاط دوتا پرتقال کاشته­ اند و چندتا گُل. بدتر از همه، این است که دیشب دچار مرد پرحرفی شدیم که تا 5/10-11 بیدار نگه­ شان داشت و شام هم ناچار دیر بما دادند، 5/9 بود که سفره جمع ­شد، حتی دیرتر. فعلاً هم که نگذاشته ­اند دست بقُبُل­ منقل خودمان بزنیم که سه روز مهمان رسمی خانقاهید. باید یک­ جوری جبران ­کنیم.

جناب صاحبخانه تشریف ­بردند سر کار اداری­شان، و ما را گذاشتند با بروبچه ­ها، و عجب پذیرائی­ می­ کنند! دیشب فسنجان و امروز شیر و مربا و تخم­مرغ. مرده­شور ماهان و کرمان و یزد را ببرد! بهرصورت، نان فقرا توی روغن است، تا بعد چه پیش ­آید.

دیشب بسیار خوب خوابیدیم و دیروز عصر هم یک ­ساعتی، و از خواب دیروز عصر که بلند شدیم، رفتیم به اَرگ بم. یک شهر بزرگ با حصارهای مرتب و متعدد و خندق­ ها و در آن، بازارهای مستقیم با پیشخوان دکان ­ها و پلکان­ هائی معرض امتعه و اجناس و کوچه ­های سرپوشیده و کاروانسراها و سراها و مدرسه ­ای بزرگ و اصطبل بزرگ­تر و مسجد جامعی و خانه ­های اشرافی و مقر حکومت یا سرکرده و همۀ شهر و قلعه طبق یک نقشه، دیوارها آنجا که در محل رطوبت است، با آجر و بقیه از گِل و خشت و همه بر روی یک صخره که وسط بیابان برپا بوده ­است و ارتفاع­ ها و پستی­ های آن در پستی­ بلندی­ های شهر نمایان و تیرهای چوب خرما گُله­ بگُله پیدا در بستان­ ها. امروز صبح می ­رویم و از آن عکس ­می­ گیریم. یک قصر افسانه ­ای، از Forchtenstein که در اطریش دیدیم، بسی بزرگتر و بهمان سبک، با چاه ­های عمیق در سنگ کنده و حوضخانه­ ها، اما مخروبه‌تر از آن، و غیرمسکون، و بقول اهالی، مسکن وحوش بیابان و دو عدد اژدها که بر سر گنج آن پاسبانی ­می­ کنند و هیچ اثری از کاوش ­های طمع­کارانۀ عتیقه­ فروش­ ها در آن نبود.

 

همانروز و همانجا- سرِ ظهر

باز صبح رفتیم ارگ بم، و چهل ­و چندتائی عکس ­گرفتیم، اگر خوب درآمده ­باشد. و خسته ­وهلاک برگشتیم که سری به سلمانی زدم و خواستیم حمام برویم که نمرۀ خالی نبود و موکول کردیم ببعد.

غیر از آنچه در عکس ­ها خواهد بود یا نبود، یک چاه هم گوشۀ شمال شرقی مسجد هست که می­ گویند چاه صاحب ­الزمان است و درودیوار اطاقک آن پر بود از شمایل­ های مختلف چاپی تهران.

حالا ظهر هم باید برویم منزل "عماد"نامی که با برادرش "عمادزاده"­نام آخوند هر دو از دراویش اینجایند، ولی پولدار. خانه ­ای و دستگاهی و بروبیائی والخ. صبح نمی­ دانم بچه مناسبتی که بین این جناب "حمزه" و آنها است، رفتیم دیدنشان بیخودی و اصرار و ابرام که باشیم، ولی ناچار بودیم برویم که ناهار برگردیم. حالا هم دست­ وصورتی صفا خواهیم­ داد و خواهیم­ رفت. امشب هم مجلس سکوت این درویش ­ها است، نمی­دانم چه­ جور سر خواهیم­ کرد.

 

همانروز و همانجا - 5/7 بعدازظهر بساعت محلی و بساعت بنده، یعنی تهران 7

ساعت اینجا نیم ساعت از تهران جلوتر است. بساعت من 5/5 غروب است. اختلاف افق. دب اکبر و اصغر هم جاشان فرق دارد و نیز ستارۀ جُدَی.

امروز صبح تحقیق ­کردیم پست زاهدان یکشنبه و سه­ شنبه و پنجشنبه می­ رود و امروزش را که ما از دست ­دادیم. باید صبر کنیم تا یکشنبه و درین میان اگر قَضاقورتَکی ماشینی بآن سمت ­ها برود، وگرنه باید دو روز اضافی درین شهر سرکنیم. و این یارو هم که گفته ­است سه روز رسماً مهمان خانقاهیم، یعنی بیشتر آنرا او به عهده ­نمی­ گیرد. جای دیدنی شهر هم تمام­ شده ­است، فقط چندتا باغ شخصی مانده و مزارع اطراف که فردا خواهیم­ دید.

امروز ناهار منزل این "عماد" بودیم که از مالکان اینجا است، پذیرائی شایان، و همان ماست و خرمایش ما را بس بود. بعدازظهر هم خواب و عصر رفتیم "باغ دشت" و سر قنات "حسین­ آباد". این قنات برای من عجب خاطره­انگیز است! مثل اینکه به آب ظلمات می­ روم. هر دفعه به مظهر یک قنات می ­رسم، خودم را اسکندری می ­بینم که از ظلمات گذشته و به آب حیات رسیده. نمی­ دانم چرا. شاید بعلت آشنائی­ ها و سابقه­ هائی که در "اورازان" یا در "سگزآباد" با قنات داشته ­ام. و کنار جوی آن نشستیم و چای و شیرینی و میوه و "حمزه" افطار کرد و برگشتیم با یک جیپ استیشن مال "سیدزاده"­نامی خواهرزاده "عماد" و او هم از مالک ­ها.

از "عماد" اطلاعات زیادی در بارۀ خرما و آب و کشت ­وکار بدست ­آوردم که خواهم­ نوشت. فصل اینجا جوری است که انار گل­ کرده، اخترهای "باغ نمونه" غرق گل بود، بوتۀ اسفند در حوالی شهر به گل­ آمده، بهارپرتقال و نارنج سر درخت­های مرکبات است و بویش در هوا، نخل را بو داده­اند و خوشه ­ها را با شاخه ­های نر بهم بسته­ اند و بانتظار درشت­شدن آنند، شاه ­پسندها پر از گُل است و گُل­ های سرخ و مرکبات سال پیش تک ­وتوک گَل درخت ­ها است، و مَو گُل­ کرده و دارد به غوره می ­نشیند، گل­ساعتی­ های بسیار زیبائی دیدیم پر از گُل و یاد حیات اندرونی بابام افتادم که "حاجی ­خانم"[1] در آن می ­نشست و شب ­های روضه و جشن ما را هم به آن راه­ می­ دادند و یک اقاقیای بنفش یک طرفش بود و یک گل­ساعتی طرف دیگرش و من پای آن بغل دست بابام می­ نشستم.

فردا ظهر هم باز "عماد" دعوت ­کرده ­است. و عجب پرده­ هائی در اطاقش آویزان است! علت اینهمه [لطف] او بما این است که زنش با زن "دکتر نوربخش"[جواد] جی­جی­باجی بوده ­اند والخ. و پرده­ هایش ازین کارهای کرمان است که فتّه (Fatte)دوزی می­ گویند، یک نوع قلاب دوزی ­هائی رنگین روی پارچه ­های پشمی دست­باف یک­دست لاکی.

دیگر اینکه در بارۀ ارگ بم اطلاعاتی از اهالی نتوانستیم بدست ­بیاوریم، جز اینکه می­ دانند تا صد سال پیش آباد بوده و آخرین ­بار در اوایل حکومت "رضا شاه"[پهلوی]خلع­ سلاح شده، و نقل ­می­ کنند که سربازهائی که در آن زمان در آن ساخلو داشته ­اند، هنوز زنده­ اند. حتی در استبداد صغیر زندان آزادیخواهان بوده ­است و منجمله "رفعت ­­نظام"نامی[2] را که از اهالی و خوانین محلی بوده­ است و خیال فتح تهران را به نفع مشروطه در سر می­پرورانده، با حقه و حیلۀ حاکم کرمان گرفته ­اند و درین ارگ بدار زده ­اند که درست مثل قضیۀ "سید باب"[3] سه­ بار طناب دارش پاره­ شده و افتاده و از نو. و چه زجری ­کشیده بدبخت! فکرش را بکن که سه­ بار طناب دار پاره­ شود و بخوری زمین و دست­وپایت عیب ­کند، یا کمرت و از نو ترس از مرگ والخ.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 15 اسفند 1402

 

[1]) اشرف ­الحاجیه، معروف به حاجیه­ خانم، همسر دوم پدر جلال

[2]) نعیم‌آبادی- محمد قاسم، ملقب به رفعت­نظام (درگذشتۀ ۱۲۹۰ خورشیدی)، مبارز مشروطه و عضو حزب دموکرات کرمان

[3]) شیرازی- سید علی‌محمد، ملقب به باب (1229- 1198 شمسی)، روحانی، نویسنده و نظریه‌پرداز ایرانی و شارع آیین بابیه

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.