بکوشش: محمدحسین دانایی
پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۳۴- ۵ بعدازظهر
امروز از ساعت چهار تا بحال سرگردان بودم و نمی دانستم چکنم. یکمرتبه یادم افتاد که این اباطیل را باز کنم و چند کلمه ای بنویسم و بدو رفتم و درش آوردم حالا مشغولم. و اقلاً اینقدر هست که از بی تکلیفی و سرگردانی خلاصم کرده است. برادرهای "سیمین" (دوتاشان) ناهار اینجا بودند و تا ساعت چهار که بروند، کله ام را خوردند. آن یکی (خسرو)[1] از رتقوفتق امور میهن پرستانه نظامی خودش و آن دیگری (منوچهر)[2] با درس انگلیسی اش که با "سیمین" می خواند. بهرصورت، ساعت چهار هر سه نفری رفتند و من بلند شده ام با این ک... درد عجیب که مدتی است دارد پدرم را یواشی واش درمیآورد، اول رفته ام "علی" (نوکر جدیدمان که برادر همان "کریم" سابق است) را واداشته ام که برگه ای زرد درخت ها [را] جمع کند و دور حوض بریزد که یخ نزند و خودم پابپایش راه رفته ام و مثل خ... حلاج ها لرزیده ام و درخت ها را برایش تکان داده ام که آخرین برگ های خزانزده هم بریزد و دیگر حیاط کثیف نشود.
راستی، یکی از پیچ های امین الدوله مان که برگش نریخته و در گوشه حیاط است، لانه گنجشک ها شده و هر شب چهل- پنجاه تا گنجشک لایش می خوابند[3] و صبح های آفتابی سر دیوار می نشینند. بعد با هم رفته ایم گونی برنج تازه را که خریدهایم نسیه از "اسماعیلزاده"[عیسی]، جابجا کردهایم (کیلویی ۱۱ ریال، گرچه خاک زیاد داشت و خردۀ آنهم خیلی بود) و بعد دو- سه تا کتاب دمِ دستم چیده ام که زیر کرسی لَم بدهم و بخوانم و حوصله ام نیامده. یکی از آنها چندتا از پیس های "پیراندلو"[4] است و بعد هم هوس کرده ام دفتر سرگذشت "دو عدد آمیرزا قلمدون"[5] را بگذارم و دنبال کنم و آنرا هم حوصله نکرده ام تا بالاخره بیاد این اباطیل افتاده ام که حالا دستم است.
قبل از همه، تکلیف این بواسیر را روشن کنم که یکماهی است سخت اذیتم می کند. شنیده بودیم که پول ک...دادن خرج بواسیر می شود، حالا یکجور دیگرش را هم دارم می بینم و آن اینکه پول آق معلمی را باید خرج بواسیر کرد. به هرصورت، هر روز قرص ملیّن خوردن و هر شب شاف ورداشتن و با پرمنگنات ک... را شُستن، دیگر خسته ام کرده است. مرض کثیفی است، مزاحم و ناراحت کننده و احمقانه. دیگران سرطان می گیرند، ما بواسیر گرفته ایم. بیچاره خواهر بدبختم که به سرطان مرد و آنهمه هم بدبختی کشید. نمی دانم این "دکتر صفایی" هم مثل اینکه چیزی سرش نمیشود و گرچه خیلی دقت می کند، ولی فعلاً که هنوز هست و هنوز توی مقعد زخم است و موقع بیرون رفتن خیلی ناراحتم.
در می زنند، مثل اینکه این "سیّار"[غلامعلی] مزاحم است که الآن تلفن کرد که خواهد آمد. خدا کند او نباشد. نه او نبود. پسر احمق "نیما" بود. گربه شان را همچه زمین زده که نزدیک بمردن است. آمده یک ته استکان شیر می خواهد. دَکَش کردیم رفت. هنوز "علی" برای خریدن شیر بیرون نرفته.
بعد ازین مرض عفن پدرسوخته، باید بروم سراغ این "یارشاطر"[احسان] احمق که بالاخره سر آشتی را با ما باز کرد و ما هم "سیّار"[غلامعلی] و "وزیری"ها[6] و "الهی"[رحمت] و غیره[را] بهش معرفی کردیم که کار بعضی هاشان درست شده و قراردادهائی برای ترجمه باهاشان بسته، اما خود من حوصله ترجمه دیگری ندارم، غیر از "طاعون"[7] که نیمه کاره دستم مانده. اوراقش را داده ام ببیند که اگر پسندید، قرار بگذاریم، وگرنه مرده شورش را هم ببرد. "سنت ژون"[8] "برنارد شا"[9] را هم از "سیمین" قبول نکرده. دو- سه تا از اباطیل "دیکنس"[10] را داده که ببیند و او هم حاضر نیست. اینهم ازین. و اما این آشنایی اقلاً یک استفاده داشت و آن اینکه "باراباس" "پَر لاگرکویست"[11] ترجمه "داریوش"[پرویز] را داد من مثلاً اصلاحات کردم و قِرواطوارهای "داریوش"[پرویز] را از ترجمه زدودم و برگرداندم و قرار شد قرار چاپش را با او بگذارند. اینطور که "یارشاطر" - بارقاطر- می گفت، اجری هم بحقیر خواهند داد. هنوز که خبری نیست.
و اما بعد قرار چاپ دوم "دیدوبازدید" را با "امیرکبیر" گذاشتم و این "انوار"[عبدالله] احمق درست نیمساعت وقتم را گرفت. ۵/۵ آمد و الان از شش هم گذشته است و الان رفته است ب... و مرا تنها گذاشته. به هرصورت، قرار چاپ دوم "دیدوبازدید" را با "امیرکبیر" گذاشتم و روز یکشنبه آینده اولین نمونه های چیده شده را خواهد داد. بعد هم خیال داریم اگر "امیرکبیر" قبول کرد، یک مجموعه قصه دونفری تا شب عیدی دربیاوریم. اصرار دارد که کتاب را بزرگ کنیم، یعنی در حدود ۲۵۰ صفحه اش کنیم و "دیدوبازدید" به تنهائی اینقدر نیست. شاید یک مقدار از مقالاتم را در آخرش بگذارم و شاید چندتا از قصه های "از رنجی که می بریم" را بآن اضافه کنم، شاید هم تمام "زن زیادی" را بدون مقدمه "خانلری"[12]. خیلی چیزها در ذهنم ردیف کرده بودم که بنویسم، ولی این "انوار"[عبدالله] احمق عجب سرِخر بعد از نصف شبی شد.
درین مدت که دفترچه را کنار گذاشته بودم، یک اتفاق دیگر هم افتاد و آن اینکه، یکی از بچه مدرسه ای ها را یک روز سخت زدم. کله شقی کرد و زدمش، حسابی هم زدم. و بعد فهمیدم که یارو تقریباً شَل بود و چنان ناراحت شدم که نهایت نداشت و جداً اوقاتم را تلخ کرد. یارو هم ننه- باباش رفتند و شکایت بدادگستری کردند و ورقۀ احضار بنده را هم یک عدد آژدان به مدرسه آورد که گرفتم و شنبه قرار رفتن به شعبه شش بازپرسی است. گرچه بعداً ننه- بابای یارو آمدند و دوستانه حل کردیم، ولی مثل اینکه بی خودی دوستانه حل کردیم. اینهم باصرار این "پورمند"[عبدالعلی] بود که نقطۀ ضعف ما را گیر آورده و خوب خرمان کرده. هِی گفتم جوان، بگذار بروند هر غلطی می خواهند بکنند، فایده نداشت. ما را نشاند و ننه- بابای یارو را آورد و ما ناچار سرودُمی برای هم تکان دادیم و آشتی شد و بعد هم پسره آمد و غیره. و حالا هم اینطوری شده. دلم میخواهد شنبه بروم و یک خرده مسخرگی بکنم. بالاخره ما هم یک تریبونی می خواهیم. کلاس دیگر نمی تواند تریبون باشد. از آن حد حماقت گذشته ام- مدت ها است- که کلاس برایم تریبونی باشد. دلم می خواهد بروم و حساب برسم و یارو را که شکایت کرده- و گویا عموی پسره است- بگیرم بباد مسخره. به هرصورت، خواهم رفت و با سر هم خواهم رفت. اینهم ازین کثافتمآبی. دو- سه سال بود کسی را نزده بودم، غیر از "حسین" نوکر سابقمان را، ولی می دانم آنروز چه دردی داشتم، این بواسیر یخه ام را گرفته بود و گویا شبش هم نخوابیده بودم و ناراحت بودم و مثل ترقّه ترکیدم. بدجوری عصبانی شدم. خدا به پسره رحم کرد که ناقصترش نکردم. کاش یکی از گردن کلفت های کلاس بود، نه این بدبخت که گرچه خوش هیکل است، اما یک پایش خراب است.
"انوار"[عبدالله] هنوز از توی خلا بیرون نیامده. یک بار همین کار را با برادرم کرده بود. درِ خانۀ گذرقلیِ پدرم را زده بود و سراغ برادرم را گرفته بود و در را که باز کرده بودند، صاف رفته بود بخلا. برادرم هم یک بار رفته بود خانه اش بازر...!
این جناب "دکتر سیّار"[غلامعلی] هم آمد و دیگر دفتر را مرخص کنم. تا بعد!
منبع: روزنامه اطلاعات- ۵ مهر ۱۴۰۲
[1]) دانشور- خسرو، برادر کوچک سیمین دانشور که افسر ارتش بود.
[2]) دانشور- منوچهر، برادر بزرگ سیمین دانشور که کارمند دانشکده فنی دانشگاه تهران بود.
[3]) ] اصل: میخوابد که[
[4]) پیراندلو- لوییجی (1936- 1867میلادی)، نمایشنامهنویس و رماننویس ایتالیایی و برنده جایزۀ ادبی نوبل
[5]) دو عدد میرزا قلمدون، یکی از نامهای اولیه کتابی که سرانجام به اسم "نونوالقلم" چاپ شد.
[6]) وزیریها، احتمالاً منظور علینقی وزیری، موسیقیدان و برادرش حسنعلی وزیری، نقاش و پیکرتراش ایرانی است.
[7]) طاعون، یکی از آثار آلبر کامو
[8]) سنت ژون، کتابی از برنارد شاو که تحت عنوان "ژان مقدس" به فارسی برگردانده شده.
[9]) شاو- برنارد (1950- 1856 میلادی)، منتقد ادبی و نمایشنامهنویس انگلیسی
[10]) دیکنس- چارلز (1870- 1812 میلادی)، رماننویس انگلیسی
[11]) لاگرکوییست- پر فابیان (1974- 1891 میلادی)، نویسندۀ سوئدی و برندۀ جایزۀ نوبل ادبی
[12]) ناتل خانلری- پرویز (1369- 1292 شمسی)، ادیب، نویسنده و شاعر
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.