بکوشش: محمدحسین دانایی
صبح امروز از مدیر هتل یک چک پنجلیرهای خرد کردم به چهل لیر لبنانی و تا بحال یازدهتایش خرج شده، معلوم نیست کجا و چرا.
دیروز دمِ غروب فرودگاه بغداد بودیم و منظره بغداد از بالا و دید شبانه بیروت و بعد حاجیهائی(دوتا) که در طیاره همسفرمان بودند و با همین نیمهزبان، مترجم و منشیشان شده بودیم و اوراقشان را پُر میکردیم و جوانکی "مختاری"نام از وزارت پست و تلگراف که لندن میرفت و سه دست در شطرنج ماتش کردم، با همین نیمچهبازیای که بلدم. او هیچ بلد نبود. و بعد هم "سیمین" دست آخر حالش بهم خورد، با اینکه نه آبی خورد و نه نانی و نه هیچچیز دیگر، ولی نزدیکهای بیروت خیلی تکان داشت و خدا بدهد برکت دو- سه بار حتی خود حقیر هم ترسید. با اینکه آدم بروی خودش نمی آورد، اما بعضی وقت ها احساس میکردم که روی آسمان معلقیم و کارمان بستگی به چهارتا پروانه دارد. و بیروت که رسیدیم، دکتر آمد بالا و از اول تا آخر همه را درجه تپاند توی دهنشان و تا مطمئن نشد که هیچکدام آنفلونزا نداریم، اجازه پیاده شدن نداد. و بعد گمرک که براحتی گذشت و چمدان ها را همانجا گذاشتیم و بعد شوفر عصبانی پدرسوخته ای که آنوقت نصف شب معلوم نبود اوقاتش از که تلخ است و یک مردک فرانسوی گُ... که اگر بگوشه چمدان یا بارانی اش چپ نگاه می کردی، یا فوت می کردی، کله ات را میکند و مثل سگی که چشم بدنبال استخوان پاره اش دارد، آنها را می پائید و یک جوان امریکائی و زنش که ژاپونی بود و بچه شان که با چشم و ابروی ژاپونی و لهجۀ امریکائی، اما بفارسی سراغ سگش را میگرفت که توی یک سبد تپانده بودند و دائم زوزه می کشید و پدرومادر احمقش، یعنی صاحبانش، نمی فهمیدند که گاهبگاه باید صدائی بدهند و وجود خودشان را برخ او بکشند که بارِ آن زندان را بیاورد والخ.
دیشب فقط سه ساعت خوابیدیم، از سه تا شش صبح، اما امروز بعدازظهر بضرب نیم بطر ش... که شش لیره لبنانی تمام شدهاست بخرج جیب مبارک، توانستم سه ساعتی بخوابم، از یک تا چهار. و دیشب علاوه بر خستگی و غیره، نور فار[1] دمبدم توی اطاق میآمد و روی دیوار سایۀ پرده را میانداخت. هتل در کوچه فار است که الآن جلوی روی من است و اطاقمان هم گرم و پرسروصدا، سر یک چهارراه، و حالا ناچار پناه آوردهایم به سالون مهمانخانه و من این اباطیل را آنجا مینویسانم. و حالا کمی خنک بشود، باید برویم دنبال ادارۀ پست بگردیم و چندتا کارت پستال بفرستیم. و دیشب آسمان از پنجره طیاره عجب زیبا بود. سخت یاد "سنت اگزوپری"[آنتوان] افتادم و اباطیلش. و از بغل گوش موتور، از پشت پروانه ها، چنان آتشی درمی آمد! تماشائی و انگار وسط زمین و آسمان ایستادهای.
پنجشنبه 13 تیر 1336 - 11 صبح- اندر قارقارک اِرفرانس در راهِ رُم- روی مدیترانه
الآن ده دقیقه است که راه افتاده ایم، از بیروت و بسمت رُم و اگر لنگی در کار نباشد، قرار است 5/5 ساعته برُم برسیم. خدا عالِم است.
فرودگاه بیروت با اینکه تازهساز است و عریض و طویل، خرتوخری بود که آن سرش ناپیدا.
دیشب خوب خوابیدیم و استراحت کردیم و حمام هم که این چندروزه کنار گوشمان بود و حالمان را جا آورد. ما آدم های آبندیده و خاک خورده، خوب سروصورت صفا می دادیم.
شب قبل، یعنی دیشب، سوار تراموای بیروت شدیم و عجب راه درازی میرفت، تمام سراسر شهر را و خندهدار این بود که صندلی های حصیریاش، 10 قروشی بود و ایستاده یا صندلی های چوبیاش، پنجقروش. خیلی خنداندمان. با "بیبلوس"ی که دیروز رفتیم و حالا که از بیروت تا فرودگاه آمدیم و بعد هم از آسمان، میشود گفت که نصف لبنان را دیدیم. شهر مهمانخانه ها و پلاژ و سِدر و دوصدچندان کوسموپولیتتر[2] از شهرهائی که تا بحال دیدهایم. فقط سیاه ها (زنومرد) بودند که پسته شامی کنار خیابان بو می دادند و می فروختند. ارمنی زیاد بود و از یک کلیسای در دست ساختمانشان دیدن کردیم. الآن از پنجره فقط ابرها در دویست- سیصدمتری زیر پا درست به پنبه هائی می مانند که تکه تکه از دَمِ کمان حلاج ها پخش می شود. مرده شور، مثلاً شاعرانه نوشتم. دریا هم پیدا نیست. آسمان است و خلأ و همین ابرها و در افق خط کناره دریا هم پیدا نیست. فقط از یکجائی، رنگ آبی روشن آسمان تیره می شود و لابد دریا است. فقط حیف شد که در بیروت پلاژ نرفتیم. لباس های شنامان توی چمدانها بود و در گمرک گذاشته بودیم، اما در عوض یک بطر ش... خوردم که اول قرار بود از جیب مبارک بپردازم، بعد معلوم شد بخرج "شرکت ارفرانس" درآمده است. زهی سعادت. ش... سفید و دِبش لبنانی بود و از آن بطری های عیالواری.
از چهل لیر لبنانی که دیروز صبح در ازای پنج لیره استرلینگ (چِک) خرد کردم، امروز صبح فقط 10 لیرش مانده بود که در فرودگاه به پول ایتالیائی بدل کردم، 1750 و خردهای لیر ایتالیائی شد، از آن اسکناس های فِزنات و قدونیمقد.
شلوغ تر از تهران ندیده بودیم و حالا اولین بار است که بیروت واقعاً خرتوخر بود. شهر شلوغ. دامنۀ کوه ها که تمام می شود، روی یک دماغۀ بزرگ سنگی بیروت است. خاک را برمیدارند و پِیها را روی سنگ می گذارند، راحت و بدون پیکندن، و علیٌ میروند تا هر جا که دلشان بخواهد.
بیروت، یعنی یک زیگزاگ دائمی و مارپیچی از کوچه ها و خیابان ها که از کنار هم و از روی سر هم رد میشوند، و همه از سنگ. فقط گاهی روی شیروانی سفالی بچشم میخورد، وگرنه در تمام شهر یک آجر حتی بعنوان نمونه نیست. و در "بیبلوس" کاملاً پیدا بود که پیرسگ های عهدبوقی از همین موقعیت استفاده کردهاند و برای فرار از مرگ، قبرشان را در سنگ صندوقچه مانندی کندهاند و در گذاشته اند و بعد این صندوقچه بزرگ را تَهِ یک چاه بزرگتر که باز در سنگ حفر شده است، گذاشته اند، دور از دسترس آب و باد و خاک و آفتاب، و درِ قبرهاشان تنها اختلافی که با مال هخامنش های پارس داشت، این بود که هر طرفش، یعنی سروتهش، دوتا دستۀ بزرگ گذاشته بودند که طناب ببندند (لابد) و بالا و پائینش کنند.
و الآن داریم از روی قبرس می پریم، با جاده های نخ مانند خاکی و آبادی ها که فقط رنگ خاک را تغییر داده و تکه های موزائیک مانند قرمزرنگ که لابد کشتها است، و گاهگداری تکه های سبز. مجموعۀ جزیره عبارتست از یک صفحۀ خاتَم یا موزائیک که با رنگ خاکی و قرمز و سبز ترکیب شده باشد، و خطوطی نخی در میان آنها که یعنی جاده ها است و تکه های سوزنخوردهای با رنگ بازتر، یعنی آبادی ها. و روی همۀ این بساط خاتَم، تکه های ابر مثل تکه های پنبه که لابد دارند خاتَم را پاک می کنند و صیقل میدهند. و چه خشک است این جزیره، ساحل غربی شیار باریکی از کوه است و بر سر آن، شیار پهن و بزرگی از ابر، و درخت و سبزی بندرت. درست به مملکت خودمان می ماند. چنین خاکی وسط چنین دریائی، که حدودش را مثل کف دستت می بینی و آنوقت خشک و بی آب. خنده دار است.
حالا بدست آمد که ما داریم از نواحی شمالی قبرس می گذریم. دست چپ طیاره، سرزمین وسیعی با کوه و دره پیدا است که گویا قسمت های مرکزی و جنوبی جزیره است، باز با پوششی از ابرها.
حالا دیگر کمکم داریم جزیره را پشت سر می گذاریم، اما در بالای جزیره، دست راست ما، در دور ساحل ترکیه هم پیدا است. و حالا جالب این است که روی سطح آب دریا، سفیدکمانندهایی مثل کپک روی، نه، مثل خرده های نفتالین که روی پتوهای سبزمان می ریختیم که بپیچیمش و کنار بگذاریم، نمیدانم اینهمه جزیره اند یا کف آبند یا کشتی و قایقند. کف که نمی تواند باشد، چون دریا آرام است، نمی دانم چیست؟! و این سفیدک ها همین طور زیاد می شود. تمام دریا پوشیده است، اما من نمی دانم چیست. بالاخره فهمیدم، دریا خیلی موج دارد، و اینها کف موج ها است که روی هم می غلتند[3] و کف می کنند. باد از غرب به شرق است و موج ها هم همین جهت را دارند. آب از غرب بشرق روی هم تا میخورد و کف میکند و هر لکۀ سفیدی دو- سه ثانیه بیشتر پیدا نیست[4]، از بین میرود، ولی باز در جای خودش یک لکۀ دیگر پیدا می شود. مسلماً همان کف امواج است. باید دریا خیلی متلاطم باشد. چه خوب شد که با کشتی نرفتیم، وگرنه "سیمین" پوست می انداخت. الآن هم رنگش پریده و گویا باز حالش بهم خواهد خورد، ناراحتم می کند.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 23 آبان 1402
[1]) Phare، کلمه فرانسوی به معنای فانوس دریایی
[2]) Cosmopolite، بین المللی یا جهان وطنی
[3]) ]اصل: غلطند[
[4]) ]اصل: نیستند[
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.