بکوشش: محمدحسین دانایی
از ماستی که میفروشند و ظرفش تا متروئی که در آن سوار میشویم، همه حکایت از این میکنند که تمدن ماشینی و آن اجباری که یک بار ازش حرف زدم، اینجا بیشتر است. نزاکتی که لازمۀ تمدن است، لازمۀ ماشین است. و جالبتر از همه چیز، یک دسته ارکستر بودند که جلوی "لافایت" کنار خیابان نشسته بودند و میزدند. چهارتا آکوردئون داشتند و یک دستگاهی زهی که عبارت بود از ارهای دستی و بیدنده که یک آدم یکدستی به تیزی بیدندانهاش آرشه میکشید. عجیب بود و همهشان کور بودند و مرد بودند و آنکه آرشه به اره میکشید، یک دست داشت. دست دیگرش از آرنج قطع شده بود که به آن طنابی بسته بود و طناب را به سرِ باریک اره بسته بود و بالا و پائین میبرد و ناچار اره تاب برمیداشت و کج میشد یا راست میماند و سرِ دیگر اره را که عبارت از دستۀ چوبیاش باشد، روی پاهایش ثابت کرده بود و با دست سالمش آرشه را عمودی روی تیزی اره میکشید و صدایش را نفهمیدم، چون معرکهای بود از صدای ماشین و صدای آکوردئونها، گر چه صدای خیابانهای پاریس کمتر است، چون ترامواها روی خط های آهنی کولاک نمیکنند و دمبدم سیم های برق بالای سر آدم جرقه نمی زند، ولی بهرصورت، صدای ساز زهی آن یکدست را نفهمیدم، اما عجب دستۀ غم انگیزی بودند، غم انگیز هم می زدند و غم انگیز هم نگاه می کنند، خلأ را، البته، همه کور بودند و آن که دَوران می زد، تنهاش باین و آن می خورد و معذرت می خواست، چون چشم هایش ظاهراً سالم بود و کسی گمان نمی برد که کور است، ولی بود. خیلی غم انگیز بود. لابد سه تا چهارتائی جمع شده اند و یک افلیج جنگ را هم گیر آوردهاند و دکانی راه انداخته اند. با این همه ماشین و پیشرفت ماشینی، هنوز هستند این ناقص العضوهای ماشین و دولت هم هیچ گُ... برایشان نمیخورد. و مردم هم صدقه می دادند. ما هم دادیم. یارو روی اره آرشه نمی کشد، در حقیقت، روی اعصاب هر آدم سالمی اره می کشد. همه رفع بلا میکردند و چند دقیقه موزیکشان را بجای گوشدادن، تماشا می کردند و میرفتند، ما هم عین دیگران. و کلافه ازشان گریختیم. و توی "لافایت" بودند کسانی هم که چیزهائی را که می توانستند، کِش می رفتند و بجیب می زدند، یا توی کیف می انداختند.
و عجیب اینجا است که هم در رم و هم اینجا در پاریس، دچار چاپخانه گراورسازی و ازین حقه بازی ها هستیم. در رم زیر خانه مان کلیشه سازی بود و تا صبح از دست بوی اسیدشان خوابمان حرام میشد و هذیان می دیدیم و می گفتیم و اینجا هم یک چاپخانه زیر پنجره است، بزرگ و با سروصدای زیاد ماشین ها- گام، بام، بام، گام، بام، بام- و همینطور و بوی مرکب چاپ و روغن توی اطاق است، مثل اینکه بالاخره ما را لای ماشین چاپ خواهند تپاند.
و اما امروز کمی گرم تر شده است. گرچه بارانی برای "سیمین" خریده شد، اما گرما دارد برمی گردد، گویا. هوا آفتاب شد، در حدود اوایل بعدازظهر و توی "لافایت" واقعاً گرم بود و حالا باز کمی خنک تر شده. فکر می کنم تَکِ سرما شکسته باشد. این دو- سه روز که حسابی سرد بود. اگر گرم بشود، بهرصورت، بهتر است. گرچه باز نخوابیدن شب ها کلافه مان خواهد کرد، ولی بهرصورت، بهتر است، چون ما تابستانی آمده ایم.
خانه ای که گرفته ایم، دو پنجره بطرف شرق دارد و ساعت 5/4 که از راه رسیدیم و پنجره ها را باز کردم، دیوار بلندی که در 10-12 متری روبروی ما است- در طرف شرق ناچار- آفتاب خورده بود و داغ بود و اطاق یکمرتبه گرم شد، اما حالا باز آفتاب زیر ابر رفته و از گرما خبری نیست و سرما مَلَس است و سروصدای ماشین های چاپ و بوی مرکب و اسانس تربانتین می آید تو. اما دلم نمیآید بروم پنجره ها را ببندم. ولی بالاخره رفتم و بستم و تازه صدای ماشین خوابید. گویا ساعت شش کار را تعطیل می کنند. بله، تعطیل کردند.
این صاحبخانه ها هم از آنوقت که ما را شب ویلان گذاشتند و بی کلید، اصلاً سراغ ما را هم نمی گیرند و گویا از دستمان درمی روند. و فعلاً که سرخری نداریم و روزی 400 فرانک بسیار مناسب است، حتی از رم هم ارزانتر است. گرچه اطاقمان از رم کوچکتر است و خالی تر از مبل، اما خانۀ رم سمساری بود و اینجا بیشتر احساس مالکیت می کنیم. گرچه بهرصورت، گذرا است و از اینجا هم می رویم.
و دیگر هم بس است، کم کم سردمان شده با اینکه در را بسته ام. و پا درد می کند، از بس صبح سگدوی کرده ایم، اما بخودم میگویم: اینجا نشسته ایم چه کنیم. و بلند شویم و برویم یک خرابشده ای. ناچار ساعت هفت شام خواهیم خورد و خواهیم رفت بیرون. اما هنوز وقت هست و می نویسم. در بارۀ خانه ای که داریم، بنویسم.
خانه ای که داریم، نمرۀ 21 کوچه "والت" است، در یک پانسیون خانوادگی، همانکه "هوشنگ"[دانشور] بما معرفی کرده. بدیش این است که سرِ میز با دیگران غذا نمی خوریم- بدی برای زبان- و خوبیش این است که آزادیم و هر جور دلمان بخواهد، میخوریم و می خوابیم و می آئیم و می رویم- هر ساعتی و هر روزی. حتی اگر دلمان خواست، می توانیم پولش را بدهیم و دو- سه روزه برویم لندن، اگر لازم شد و دلمان خواست یا پول داشتیم.
یک گنجۀ دیواری دارد با یک گنجه اضافی توی اطاق و تخت بزرگ دونفره و بالاسرش یک نیمچه کتابخانه و بخاری دیواری مانند که درش را پوشاندهاند و روی رَفِ آن آینهای و میز تحریری و یک نیمکت مانندی که یک نفر را هم اضافی می شود روی آن نشاند یا خواباند و صندوقخانه مانندی پستوشکل، با روشوئی و میزی و طبقه بندی در ته آن. روی میزش چراغ الکلی را گذاشته ایم و چای دم می کنیم و نیمروئی و ازین حقه بازی ها. بد نیست. طبقه دوم است و زیاد پله نمی خورد و مستراح دم دستش است، ولی بدیش این است که تمام اهل پانسیون در همین دوتا مستراح کثافتکاری می کنند و عرب و سیاه و کثیفاند و ساعت های معین سروصدای فلاش آبشان آدم را خفه می کند یا از خواب بیدار می کند.
با اینکه همسایۀ بالاسری ما سروصدا زیاد راه میاندازد، تَرق وتورق و خِرتوخورت هِی تخت و میز و صندلی[را] اینور و آنور میکشد، ولی رویهمرفته محلۀ بی سروصدائی است. از صدای ماشین و هوتول خبری نیست و "پانتئون" هم نزدیک است و فقط این چاپخانه هه کمی باعث دردسر است که آنهم اغلب روزها ما بیرونیم. دیگر بس است
پنجشنبه 10 مرداد – اول اوت 1957 - 5/9 صبح
تازهتازه روزنامه میخرم و از خبرها سر درمی آورم و می توانم بگویم که اگر دو- سه ماهی پاریس بمانم، بزندگی کاملاً وارد خواهم شد. زبانم هنوز راه نیفتاده و هنوز خیلی لغات مورد احتیاج را بیاد نمی آورم، اما بعد یادم می افتد که دیگر احتیاجی بهشان نیست. برای ورود به زندگی، بخصوص معنوی شهری باین بزرگی، سال ها وقت لازم است، ولی با سوابقی که از لای کتابها در باره پاریس داشته ام، ممکن است در همان حدود که نوشتم، مرا کافی باشد که اینهم تازه میسر نیست.
دیروز Arts را خریدم (50 فرانک) که هفتگی است و هنری است و مخصوص "ساشا گیتری"[1] بود که اخیراً مُرده و خبرش را در رم داشتیم. فقط از دویستتائی گالری نقاشی اسم برده بود و از موزه هائی که چیزی بخصوص را نمایش می دهند و کتاب ها و موزیک و صفحه ها و سینماها و سینماکلوب ها و خیلی چیزهای دیگر، یعنی فعالیت های هنری دیگر. و دیروز ایضاً اولین خرید کتاب را کردم، سه تا کتاب به 550 فرانک، از "اوژن دابی"[2] بخاطر همسفری اش با "ژید"[آندره] و ذکر خیری که ازو کرده- از "مالرو"[آندره] (Espoir) و از "کوکتو"[3] ،l'imposteur)) را و اینها را باید کمکم پست کنم که برود، اینجا فرصت خواندنشان نیست. همین جور یواشیواش باید کتاب بخرم و بفرستم تهران. اینها را امروز می فرستم.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 14 آذر 1402
[1]) گیتری- ساشا ( 1957- 1885 میلادی)، نمایشنامه نویس، بازیگر و کارگردان فرانسوی
[2]) دابی- اوژن ( 1936- 1898 میلادی)، نویسندۀ فرانسوی
[3]) کوکتو- ژان ( 1963- 1898 میلادی)، شاعر، نقاش و فیلمنامه نویس فرانسوی
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.