بکوشش: محمدحسین دانایی
شنبه ۹ شهریور - ۳۱ اوت- ۴ بعدازظهر، یکربعکم
صبح دنبال ویزای اطریش و آبونهشدن مجله برای "هوشنگ"[دانشور] بدوندگی گذشت. ویزای اطریش را بالاخره موفق نشدم، چون بجای کنسولگری، رفتم به سفارت و عوضی بود و وقت هم دیر شده بود دیگر به کنسولگری نمیرسیدم. ماند برای دوشنبه، اما بالاخره توانستم برای "هوشنگ"[دانشور] مجلهای را که میخواست، آبونه بشوم. مجله Caractéres را برای یک سال به ۱۳۵۰ فرانک. اما حسابی دویدم. برای خودم هم باید یکی- دوتائی مجله آبونه بشوم، اما فعلاً که بدجوری بیپولیم، فقط هشتهزار فرانک داریم که اجارۀ خانه و ویزاها والخ و خرج این چند روز را باید برساند، ولی بالاخره هر دوتایش را آبونه خواهم شد، هم "تان مدرن" را و هم "نوول روو" فرانسه را و اگر لازم شد، پول هم خرد میکنم.
امروز از سفارت اطریش که برمیگشتم، توی میدان "انوالید" رسیدم بیک دکه- یک بار و کافهرستورانمانند- قناریهائی داشت و دو- سه تا گلدانی. هوس کردم بروم تو و آ... بخورم. رفتم و خوردم. یک گنجهمانند بود مثل گنجۀ بلیط فروشی های راه آهن، سوراخ- سوراخ و توی هر سوراخی، یک گلولۀ آهنی به اندازۀ توپ تنیس، مثل گلوله توپ گِرد و سنگین و در هر کدام هم چفتی و بستی و قفلی روی آن که قِل نخورد و نیفتد، و روبرویش یک جعبه آینه به دیوار کوبیده و ردیف کارت های کوچک روی آن در جای کارت گذاشته، و روی هر کدام اسمی و بالای جعبه آینه نوشته بود: اسامی اعضای کلوب و روبروی من بالای بار هم یک اعلان مانندی دستی زده بود که "کلوب گلوله بازها" (Bouliers). بالاخره نفهمیدم چیست. از یارو پرسیدم، مقداری مطالب گفت بعجله و جویدهجویده، درست مثل دختر "شایسته صادق". و از میان مطالبش همین قدر را فهمیدم که اینجا "کلوب گلوله بازها" است، و اینها اعضاء آنند و اینها هم گلوله ها است و الآن هم توی میدان دارند بازی می کنند و در همین حال بود که سه- چهار نفر آمدند تو، بلندوکوتاه و پیروجوان و هر کدام دو- سه تائی گلوله دستشان بود (بنظرم، هر کدام سه تا داشتند) و ما زدیم بچاک. و آهاه، توی میدان همان جلوی دکان یارو، چهار- پنج دستۀ دو- سه نفره، حتی یک دستۀ چهارنفره هم بود. یک بچه مانند، جوانکی و دوتا مرد داشتند بازی میکردند. گلوله ها را بدنبال یک گلولۀ کوچک مثل تیله های گِرد بچه شمیرانی می انداختند و بهم میزدند یا نمی زدند و نسبتی بهرصورت، در کار بود و حسابوکتابی که سر درنیاوردم، اما بهرصورت، خیلی شبیه تیله انگشتی بود. گلوله ها را می انداختند هوا، بالا میانداختند که اوج می گرفت و گُرپ می خورد زمین و سنگین و بزحمت قِل می خورد. سنگین بود. حتماً بقایای گلوله های توپ بوده است. آنچه که جالب بود، این بود که تا از یارو این سؤال را کردم، راه افتاد رفت پشت دخل، یعنی پیشخوان بار و قیافۀ رسمی بخودش گرفت و توضیحاتش را داد. حتماً حرف های جالبی هم داشته که فقرا نفهمیده اند، چون با تبختری حرف می زد که پیدا بود مطالب عوامانه نمیگوید. همه شان همینطورند، ظاهر را حفظ میکنند. یارو حتی تنبان بپا ندارد، اما یکدست اسباب صورت حسابی دارد و یک ماسک "مَکُش مرگ ما" روی صورتش است.
دیروز عصر که رفتیم دیدن برجوباروی "نتردام" هم گرفتار یکهمچه راهنمائی شدیم که زن بود و با همان ماسک روی صورت. وقتی خطیبوار[1] توضیحات میداد در بارۀ ناقوس قدیمی و سیزده تُنی "نتردام" که فقط کوبه اش 1500 کیلو است (یا در همین حدود) و کوبه تکان نمی خورد، بلکه خود ناقوس بقوت هشت مرد تکان میخورد، چهارتا ازینوَر و چهارتا از آنوَر، و گرچه حالا الکتریکیاش کردهاند، اما هنوز جاپائی های مردهائی که تکانش می داده اند، باقی است والخ... این توضیحات را میداد، چشمش برق میزد و با چنان شور و هیجانی که فقط در زیاتنامه خوانه ای خودمان، نه...، فقط در آن جوان اهل Biblos دیدیم، در اول سفر در بیروت. و حرفهایش که تمام شد- همین زنک- یک آچار فرانسۀ بزرگ (که خود اینها می گویند Clef Anglaise)[2] برداشت و به ناقوس کوبید که صدا داد و بعد دهنۀ آچار را انداخت به لبۀ ناقوس که کنگره کنگره شده بود و زخمی، و گرداند و صدای بریده بریده و در عین حال، مداومی درآورد و همۀ اینکارها را مثل این کرد که دارد دست به تن دخترش یا شوهرش می کشد. با عشق و علاقه... و آنوقت تازه وقتی می خواستیم برویم بالا، یک زنک های بود باز هفتقلم آراسته و بچه تَرگُل وَرگُلی داشت از آن نازنین بَبَه ها که پس از هزار تردید از در کوتاه برج چوبی رفت تو و وقتی چشمش به پله های چوبی افتاد، جا زد و ترسید و رسماً گفت که روی این جور پله ها ترس برش می دارد و نمی آید و دست بچه را گرفت و کشید و رفتند، ندیده برگشتند و چقدر دل ما هر دو برای بچهه سوخت که با چه امید و آرزوئی تا آن بالا آمده بود و بعد ناکام رفت و بعد که آمدیم پائین، خیلی بخودمان سرکوفت زدیم که چرا دست بچه را نگرفتیم و نبردیم بالا. و البته زنکه حق هم داشت(!) چون هم آنطور که زنکۀ راهنما می گفت و هم آنطور که دیدیم، برج ناقوس چوبی بود و از الوار و الوارها را جوری بهم سوار کرده بودند که لایشان درز داشت و بهم نچسبیده بودند که لابد وقتی رطوبت و حرارت اثر می کند، خراب نشود و بعد هم بقول راهنما، وقتی ناقوس بحرکت درمی آید و چوب ها و برج را به ارتعاش وامی دارد و لرزش، به بدنۀ سنگی و بیرونی ساختمان لطمه ای نزند.
و راستی، امروز در عین سگدوی برای کار "هوشنگ"]دانشور[، یک رانندۀ تاکسی زن هم دیدم، درست مثل مردها پشت فرمانش نشسته بود و وقتی چشم من بهش افتاد، مسافر گرفته بود و داشت راه می افتاد، با همان حرکات کلاسیک راننده های تاکسی که ک... را روی صندلی جابجا می کنند و دستگیرۀ درها را امتحان می کنند و از آینۀ جلو، عقب ماشین و اینوَر و آنوَر را می پایند والخ...
و دیگر بس است، خسته شدم. این بواسیر باز عود کرده و باز لاغرتر شده ام و دلواندرونم هم درست وحسابی نیست و چیزهائی تویش بهم خورده. خدا رحم کند، وگرنه درین ولایت غربت، افتادن و بیماری احمقانه ترین کارها است.
سه شنبه 12 شهریور - 3 سپتامبر 1957- در قطار پاریس به بال و زوریخ- ساعت یک بعدازظهر
ساعت 12 و پنج دقیقه از پاریس حرکت کردیم، با بلیط وین و می خواهیم یکی- دوروزی هم در زوریخ توقف کنیم. دیشب اُپرا را دیدیم، با تمام زَرقوبرقش و زن ها با توالت ها و لباس قرن شانزدهم گرفته تا امروز و لباس های رسمی و دربان های مرتب و اونیفورمپوش و مردم عادی و جهانگردها و انگلیسی که علی حسب المعمول از درودیوار می بارید. "ریگولتو" بود در چهار پرده، و پرده های دوم و چهارم بسیار خوب بازی شد، بخصوص دوم که زنک واقعاً چهچه می زد.
و پریشب رفتیم به جشن تابستانی "ورسای"، بلیط نفری 400 فرانک و برای "زُهَری"]علی[ هم گرفتیم (حماقت) که دیر کرد و نیامد و پس از دردسرهای زیاد، ناچار دم در فروختیمش بهمان قیمت، به یک زنکۀ امریکائی که یک بلیط دیگر به دویست فرانک خریده بود. (باقیش باشد بعد از ناهار.)
خوب، ناهار خوردیم، نانوپنیر و ش... و عهدوعیال آ... خورد که خریدم در قطار به 85 فرانک و با پرتقال. و الآن ["از" اضافه حذف شد] در حدود صد و ده کیلومتر از پاریس دور شدهایم، به سمت شرق و ساعت در حدود 5/1 بعدازظهر بیشتر است، نزدیک دو است.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 4 دی 1402
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.