بکوشش: محمدحسین دانایی
در بوشهر دو- سه تیپ را دیدم: یکی، جوانکی بود روزنامهنویس بازنشسته که تنها اثر شغل قدیمیاش، عنوانی بود که روی کارتش به من داد و حالا بازرس دارائی شیراز بود در خالصههای بوشهر و خاطرات ایام اشغال بوشهر را به دست مَمَسَنیها برایم گفت که چطور شهر را گرفتند و شهربانی را خلع سلاح کردند و سه ماه شهر را در اختیار داشتند و بجای پاسبانها، افراد ایل، پای برهنه، پیرهن و کلاه پاسبانیپوشیده، میگشتند و هر کس را که دیروقت در کوچه میدیدند، می گرفتند و دهنش را بو میکردند که "گِیخوارده" (Gy Xuarda) و یکی دیگر را که با دیگری دعوا کرده بود و گرفته بودند و رئیسشان دستور داده بود که "گیشش را بکپ" (Gishesh ra bekap) یعنی گوشش را گاز بگیر و او گوش ضارب را در دهان کرده بود و گاز گرفته بود و خون از چَکوچیلش راه افتاده بود و غیره... وعده داد که خاطرات آن ایام را که در روزنامهاش چاپ کرده بصورت پاورقی برایم بفرستد. یک جوانک دیگر را هم دیدم که اصلاً بوشهری بود و در هواشناسی کار میکرد و ادای لوتیهای تهرانی را درمیآورد... دیگر بس است.
هان، این را هم بنویسم که ربح پول رایج در بازار بوشهر، تومانی یک قران است و با این پول، مردم به بنادر خلیج میروند و قاچاق میآورند. و در "بهمنی" که بمزارع سر کشیدم که صیفی آن میوه داشت (خیار و بادمجان و گوجهفرنگی) عملههائی که از چاهِ آب با گاو آب میکشیدند، روزی چهار تومان مزد داشتند[1]. از بنّائی در هیچ جای شهر خبری نبود. بناها با یک نوع سنگ نرم کناره است که از محلۀ "سنگی" از زمین میکنند و زمین آنجا مثل گَوَلهای جنوب شهر تهران شده و با گچ کار میگذارند. هیچ جا آجر یا سنگ وجود نداشت، فقط مناره تازه ساز مسجد بوشهر را با کاشی های بزرگ چهارگوش آبی و سفید شطرنجی پوشانده بودند. گلدسته کوتاه و ضخیم و ناهنجاری بود و حتی یک بار هم درین بندر نزدیک عربستان، صدای اسلام بگوشم نرسید. دیگر بس است.
پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۳۵- ۵/۱۰ صبح- تهران
دیروز وارد شدیم. صبح ۱۴ فروردین از شیراز حرکت کردیم، آنهم با چه حالی! دستم ظهر سیزدهبدر در باغ "عفیفی"ها شکست، دست چپم. از درخت گردو که برای بستن تاب بالایش رفته بودم، افتادم و سرِ یکی از استخوان های قلم دستم در محل مُچ تَرَک برداشت. فوراً پهلوی "عروس خورشید" که زنک جهودی است اینکاره، رفتیم که آنرا جهودانه بست. بعد هم تمام راه شیراز تا اصفهان را درد کشیدم و در آنجا به "رستمیان"نامی که اینکارهتر بود، رجوع کردم و دستم را بست، ۲۰ تومان هم سلفیدیم. عذابی که از ظهر سیزده تا دیشب کشیدم، مسلماً سه سال پیرترم کرده است. پدرم درآمد. مطالبی هم گذشت که خواهمشان نوشت بعنوان تکه ای از یادداشت های روزم یا بعنوان دست شکسته یا بهر عنوان دیگری.
درد دست الان آرامتر است، ورم دارد، شستم هنوز تکان نمی خورد، ولی از دیروز تا بحال، چهارتا انگشت دیگر دست حرکت می کند. و تکان راه درین اتوبوس های پدرسوختۀ "میهننورد"[2] پدرم را درآورد.
قرار است از روزی که دستم را بسته، تا بیست روز بازش نکنم. خیال داشتم یادداشت های شیراز را بنویسم، ولی حالا حالش را ندارم. یکدستی کارکردن، آنهم با دست راست تنبل و بیکارۀ من. دست کاری و کارآمد چپم از کار افتاده. و امروز صبح پدرم درآمد تا ریشم را با دست راست تراشیدم. دیگر بس است.
چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۳۵- ۵/۴ بعدازظهر
دست همینطور وبال گردن است و عذر بدتر از گناهی شده برای تنبلی ها و مُهملی ها و بیکارگی ها. و راستش اینکه اینروزها نیمچه بنّائیئی هم دارم، تعمیرات میکنند، سرِ دیوار شرقی را بالا می برم و کف حیاط را فرش میکنند والخ. و سررسی به بنّا و عمله ها و فکر اینکه چرا صبح نیمساعت دیر آمدند و عصر یک ربع زود رفتند و دلهره برای اینکه مبادا آخرِ برجی حقوق دیر بدهند و پول ما ته بکشد و بنّائی هم که روزی سی- چهل تومان خرج (مزد تنها) دارد و مجبور بشویم باز برویم قرض کنیم. در شیراز سیصد تومان از "داریوش"[پرویز] گرفتیم، در تهران هم بالاخره رفتیم چهارصدی از "منوچهر دانشور" گرفتیم. گرچه چِک موعددار هزارتومانی "دیدوبازدید" را به "ندیم"[محسن] دادم پای قرض سوختشدۀ سال ۳۲ او و سیصدونودتومانی هم به "خسرو"[دانشور] دادیم که دیگر حسابمان با او تخت شد، ولی از همین اول فروردین تا بحال، ۷۰۰ تومان دیگر قرض کردهایم. تمام سروته ترمیم بنده، ماهی ۱۱۰ تومان به حقوق اضافه کرده. "سیمین" هم که هنوز ترمیم نگرفته و در قِبالش از سیگار گرفته تا پیاز همه چیز گران شده. ای بابا، مرا بگو که این دفعه با این دست خراب دارم چه اباطیلی می نویسم.
دیروز حسابی باران بود و دیشب نیز که از سروصدایش نخوابیدیم و امروز عجب آفتابی است و پدرسوخته بنّا و عمله ها دیروز که باران بود و اصلاً کاری نمی شد بکنند، آمده بودند و امروز در آفتاب باین تندی، لَنگ کرده اند و نیامده اند.
راستی، چند شب پیش (شاید یک هفته) شبی "داریوش"[پرویز] به خانه اش دعوت کرد که "بقائی"[مظفر] و "زُهَری"[3] هم هستند و رفتم و بودند و سلام و احوالپرسی و کدورت های گذشته، گذشت. راستش، رفته بودم یک خرده شوخی کنم و متلکی بگویم، ولی از در که وارد شدم، سخت گرمونرم گرفت و ما را خلع سلاح کرد. شاید هم این دست پدرسوخته درین مورد پادرمیانی کرد، چون با همین دست وبال گردن رفته بودم. بهرصورت، و... خوردیم و متلک گفتیم و شنیدیم و دنیای خارج را فراموش کردیم و ت... کشیدند. و من زودتر از دیگران راه افتادم. "دکتر هوشیار"[4] هم بود که چقدر متملق است و آنجا شناختمش. و "پاکروان"[5] هم بود که مثل همیشه اش بود. اینهم ازین. و "ملکی"[خلیل] هم روز جمعه قرار است بیاید مثلاً دیدن دست شکسته بنده.
دیگر اینکه "داریوش"[پرویز] و "گلستان"[ابراهیم] هر دو اتومبیل خریدهاند و باین طریق، باید سبیل ما را چرب کنند پدرسوخته ها، وگرنه هُو می کشیم که بزودی بدست اوراقچی بیفتد.
امشب خانه "همایون"[صنعتیزاده] ملعون هستیم که بهش گفته ام برای چاپ دوم کتاب "زنان خودباخته" که "گاندی"اش آبروی حقیر را برد، یک عدد چِک حداقل ۵۰۰ تومانی بابت همین مقالۀ "گاندی" در وجه حقیر صادر کند. یک بار ۱۲هزار و بار دوم برای چاپ دوم می گوید ۱۵هزار تومان از "جعفری"[عبدالرحیم] و "اقبال"[6]گرفته است پدرسوخته. امشب منزلش دعوت داریم، بنظرم برای اینکه خیال دارد وجوه کتاب "تصویر یک خانم" "هنری جیمز"[7] را که "سیمین" قرار است ترجمه کند، کمتر از حد مورد نظر ما بدهد، ولی فایده ندارد. قرار است، یعنی ما خواسته ایم که هشتهزار تومان نقد بدهد و غلطگیری هم با خودش باشد.
راستی، پریشب هم "بتی"[8] اینجا بود. دوتا بالش کوچک نوع "دنلپ" از طرف "بوشنر"[9] برایمان هدیه آورده بود و یک کیف کوچک بغلی برای حقیر و یک پروانۀ زینت سینه هم برای "سیمین" که گویا از ایتالیا آورده و "سیمین" می گفت طلا است و اگر نباشد، بهتر، چون کار بسیار ظریفی بود. شب تنها شام خورد و ۱۱ رفت.
در این مدت، یک خرده از کتاب "تربیت احساساتی" "فلوبر"[10] خواندهام (صدصفحه ای، مرده شور!) و دو- سه صفحه نوشته ام، مثلاً همین قصۀ دستشکستن را با نگاهی مضحک دیدهام و خواسته ام بنویسم. فقط دو- سه صفحه اش درست شده.
"مفخم"[11] هم آمده بود یک روز اینجا (با "زنجانی"[رضا] که اخیراً با "داریوش"[پرویز] کتک کاری کرده و زده اند پدر صاحب همدیگر را درآورده اند و "زنجانی"[رضا] احمق که حسابی باورش شده گ... است، مثل اینکه مرا در این زدوخورد مقصر می داند) و ورقه ای آورده برای شرکت در یکی ازین گِرَنت های امریکائی ها که نُهماهه است. پاشم تلفن کنم ببینم اَپلیکاسیونهایش هم اگر حاضر است، بدهد پر کنیم. تلفن کردم و نبود. باید صبح تلفن کنم. از این مردک "پیچفورد" هم بوسیله "بتی"[مک نیل] کاغذی رسیده که دارد ترجمۀ "کندوها" را ماشین می کند و قرار است یک نسخه اش را بفرستد با "سیمین" ببینیم. بعد کاری کند که در آنجاها (لندن یا امریکا) چاپش کند. بفرستد تا ببینیم چه می شود کرد.
منبع: روزنامه اطلاعات- ۱۷ مهر ۱۴۰۲
[1]) ]اصل: داشت[
[2]) میهن نورد، بنگاه مسافربری
[3]) زُهَری- علی (۱۳39- 1285شمسی)، فعال سیاسی، نماینده مجلس و مدیر روزنامه شاهد
[4]) هوشیار- محمدباقر (۱۳۳۶- 1283شمسی)، پژوهشگر حوزۀ علوم تربیتی و فلسفه
[5]) نام کوچک ذکر نشده، ولی احتمالاً همان امینۀ پاکروان است.
[6]) اقبال، مؤسسۀ انتشاراتی
[7]) جیمز- هنری (۱۹۱۶- 1843میلادی)، نویسندۀ آمریکایی – بریتانیایی
[8]) مک نیل- بتی، یکی از دوستان سیمین دانشور
[9]) بوشنر، کارشناس امریکایی مأمور خدمت در خرمشهر
[10]) فلوبر- گوستاو ( 1880- 1821 میلادی)، نویسندة فرانسوی
[11]) مفخم- محسن، نویسنده و پژوهشگر
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.