یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۸۶

کدخبر: ۱۸۷۰

بکوشش: محمدحسین دانایی

این زنکۀ صاحب‌خانه ما، این روزهای آخر یک‌خرده "کی‌روش دِپرو"[1] شده، لابد و ناچار باین علت که ما می‌رویم و کدام خری پیدا می‌شود که روزی ۸۰ بایشان بدهد. یک چیز جالب دارد، یعنی در ملکیت دارد که باید بنویسم. دستگاهی است، مثل یک بخاری برقی که نورافکن دارد و گویا با آن در زمستان و وقتی که از آفتاب خبری نیست، آفتاب مصنوعی ایجاد می‌کند. خیلی دلم ­می‌خواست به کار بیندازمش و بشناسم، اما ترسیدم برایش خرابش­ کنم. این بود که هنوز دست نزده‌امش. می‌ترسم بالاخره این شب آخر باهاش وَر بروم و بلائی بسرش ­بیاورم. خودش الان توی حمام است که قبلاً اعلام­ کرده ­بود از سه تا شش امروز برای ما قدغن است و گویا دارد موی سرش را رنگ ­می‌کند. خیلی به خودش وَر می‌رود. آسم دارد و مثل دودکش سیگار می‌کشد و مثل گاو می‌خورد. همان روزهای اول حدس ­زدم که در جوانی زیاد نجیب نبوده، ولی به ما ربطی نداشت، ولی این آخری خودش درآمده و برای عهدوعیال بنده از عشاق طاق‌وجفت خودش حرف ­زده که هنوز هم درین سِن، وِل ­کُن او نیستند. پیدا است که رفتار ما دوتا با هم اذیتش ­کرده و وادارش ­کرده که همچه قُپّی‌ها بیاید. از عکس‌هایش هم که نشانمان ­داد، بوی همچه چیزها می‌آمد. حالا هفتاد سال را حسابی دارد. شب‌ها ["ی" اضافی حذف­ شد] توی اطاقش پنی­سیلین می‌پاشد، با تلمبه‌ای مثل یک پوار یا تلمبه امشی، به حلق و گلویش هم می‌زند، ولی من اگر جای او بودم، کمتر می‌خوردم و کمتر سیگار می‌کشیدیم و بیشتر پیاده راه ­می‌رفتیم، توی این همه پارک. وِلش­ کن. مثل این که اصرار دارم با اباطیل­ سرِهم‌بافتن، این صفحه را هم پرکنم  و برسم به صفحۀ دویست، همچه پیداست.

هوسی مرا گرفته ­بود که این مزخرفات را چاپ ­بزنم در یک کثیرالانتشاری! خوشبختانه پرید. می‌گذارمش بترشد. اگر سفر ["ی" اضافی حذف­ شد] دیگری هم آمدم، آنوقت تجدیدنظری و اصلاح حماقت ­ها و بعد یک کتابچه‌ای خواهد شد، وگرنه باین صورت صلاح ­نیست بوق ­زدن که ما هم سه ماه به فرنگ رفتیم و این سوغات سفرمان! این نکتۀ آخر را عهدوعیال یادآوری­ کرد، مثل اینکه بد نمی ­گفت. بهرصورت، فعلاً خواهد ماند تا بعد.

الآن که فردایش راه ­می ­افتیم، دارائی­مان عبارت است از یک پنج­ دلاری و در حدود صد و خرده ­ای شلینگ. فقط اگر بارمان اضافه نباشد، خوب است. با "سنجری"[حشمت] قرار می­ گذاریم که در حدود ساعت ده، سری به آن طرف ­ها بزند که اگر بارمان زیاد بود، کَمَش ­کنیم و بدهیم او برایمان پست ­کند، اگر سر وقت بیاید و ما نرفته ­باشیم. به "جواد فروغی" هم امروز تلفن­ کردم که خداحافظی ­کنم و اگر کاری دارد... نبود و پیغامی برایش گذاشتم که کِی و از کجا و با چه وسیله حرکت ­می­ کنیم. لابد اگر کاری داشت، فردا پیدایش ­خواهد شد.

حالا که سفر دارد پایان ­می­یابد، دلم ­می­خواهد جالب­ترین چیزی را که درین مدت دیده ­ایم، بشمارم. در رُم جالب­ ترین چیز، ادامۀ تمدنی بود که از قرون قبل از میلاد تا امروز بچشم­ می­ خورد. علاوه بر آن، زیبائی مردمش بود، و بعد آن کنسرت ­های در هوای آزاد در خرابه­ های قدیمی، و بعد تُنگ­ه ای ش... و بعد اسپاگتی ­شان. در پاریس عبارت بود از خشونت مردم و ش... ارزانشان و نان خوبشان و لطافت معماری و هنر و ادبشان، لطافتی منحصربفرد در دنیا که آمبیانس خاصی به پاریس می­ دهد، و زندگی "کارتیه‌لاتن"، و کوسموپولی‌تیسم آن شهر، و فیلم ­های خوب و ارزانی که فراوان دیدیم و اکسپوزیسیون­ ها که در رُم هم از آن­جا تقلید کرده ­بودند و حتی درینجا هم اگر چیزی بود، در دنبال آن بود. و درینجا محبت مردمی که در مقابل پاریس به ولایتی­ ها می­ مانند و اُپراشان و موزیکشان و شنیسل­ های خوبشان و ش...­فروشی­ های زیرزمینی و دخمه‌مانندشان و آ... که در گیلاس ­های بزرگ می­خورند، بعادت آلمان ­ها و نانی که کم می­ خورند و پارک ­هاشان و جنگل­ های اطراف شهر و موزه تاریخ طبیعی ­شان. البته در پاریس موزه "دولوم" از بزرگترین مشخصات بود که جای دیگر نمی­ شود دید. باغ­وحش پاریس که بزرگتر از آنهای دیگر بود، صرف­نظر ازینکه درینجا مجموعۀ پرنده ­های باغ ­وحش، بسیار وسیع­تر و غنی ­تر از آنجاهای دیگر بود.

 

چهارشنبه 3 مهر - 25 سپتامبر- اندر قارقارک دوموتورۀ سویسی در راه وین زوریخ-      یک بعدازظهر

ساعت 5/11 حرکت ­کردیم، و الآن روی آسمان سویس هستیم و ناهار هم خورده­ایم، یک ناهار قلابی و بسبک آلمان­ ها، همه ­اش گوشت سرد و سوپی و پنیری و سالادکی و ازین اباطیل. فقط قهوه ­اش خوب بود. طیاره زیاد تکان­ می­ خورد، سبک است و باد ناراحتش ­می­ کند. صدرحمت به چهارموتوره ­ها. بیست دقیقۀ دیگر زوریخ خواهیم ­بود، و در زوریخ باید یکی- دو ساعت منتظر بشویم و طیاره عوض ­کنیم. خطم را تکان طیاره کج‌وکوله­ می­ کند. بدیش هم این است که از هم جدا افتاده ­ایم، "سیمین" در صندلی­ های جلو و من در صندلی­ های عقب و دم­بدم باید بروم و از حالش خبر بگیرم. بلیط­ هامان نمره ندارد و تا آخر سفر همینطورها است. باید برای دفعات بعد که طیاره را عوض ­می­ کنم، مواظب باشم که پهلوی هم بیفتیم.

آسمان زیر پای ما یکسره ابر است، سفید. و نور چشم را می­ زند و عینک فقرا هم یک شیشه­ اش شکسته، وگرنه می­ زدم. فقط همان یک­دَم که از وین پریدیم و تا از سوراخی در میان ابرها برویم بالا، زیر پا پیدا بود و "بِلوِدِر" وین و "بورگ" را حسابی دیدیم، بقیه ­اش روی ابرهائیم و عجب تکانی می­خورد این طیاره، نمی­شود نوشت، درست مثل اتوبوسی در دست­انداز. فعلاً بس کنم تا بعد در جاهای دیگر. والسلام.

 

همانروز - 4 بعدازظهر  در فرودگاه ژنو

5/1 بعدازظهر در زوریخ از قارقارک دوموتوره پیاده ­شدیم و یکساعتی انتظار کشیدیم تا با یک طیارۀ دیگر، ولی چهارموتوره، از همان "سویس اِر" بطرف ژنو پرواز کنیم. در فرودگاه زوریخ، "اِرنبورگ"[2] را دیدیم و بعد هم همان "آلبرتو مراویا" را که با "اِرنبورگ"[ایلیا] سرِ حرف را باز کرد و دیگر فرصتی بما نداد، اما ما هم چاق­سلامتی با هردوشان کردیم و یکی یک امضا از هر کدامشان گرفتیم در دفتر تقویم فقرا و بعد پرواز کردیم.

از روی دریاچۀ "لِمان" پریدیم و این بار طیاره زحمت بالارفتن از ابرها را بخودش نداد، چون راه نزدیک بود و فقط یکساعته بود. دریاچه چنان آرام بود که یک کشتی که از رویش می­ گذشت، شیارهای هاشورمانند رویش می­انداخت در یک مثلث بزرگ و دراز که رأس آن خود کشتی بود و دو ضلع متساوی­اش، دو طرف شیارهای آب، و هاشور دیگری که باد غربی- شرقی خیلی ملایم روی دریاچه انداخته ­بود، هاشور اولی را قطع ­می­ کرد و لوز­ی­ های ریز و کوچک و نرم و زیبائی روی آب درست ­شده­ بود. دیدنی بود.

جناب "اِرنبورگ"[ایلیا] را که دیدیم، پیرتر از عکس ­هایش بود و دوتا دندان ­های خراب گرازی‌شکل در جلو داشت و پشت ­سرِهم سیگار می ­کشید و ما که خودمان را بعنوان دوتا ایرانی معرفی­ کردیم، همانطور باهامان رفتار کرد که با "مُراویا"[آلبرتو] می­ کرد. اما فرانسه چندان خوب حرف ­نمی­زد، یعنی آنطور که بتوان حدس­ زد این، همان نویسندۀ کتاب "سقوط پاریس"[3] است بزبان فرانسه، یا شاید من اشتباه­ می ­کنم و او اصلاً "سقوط پاریس" را بفرانسه ننوشته و ترجمه از روسی است. بهرصورت، فرانسه ­اش چندان بهتر از من نبود. ازش پرسیدیم: بعد از Degele [4]چه کرده؟ گفت بعد از قسمت دوم این کتاب، مطالعه ­ای روی ادبیات و هنر فرانسه کرده و می­رفت به لوزان، نمی­دانم برای چه کار.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 8 بهمن 1402

 


[1]) کیروش دپرو، اختلال روانی شامل بی­حوصلگی، بی­میلی و گریز از فعالیت، معروف به افسردگی کراوس

[2]) ارنبورگ- ایلیا ( 1967- 1891 میلادی)، نویسنده و روزنامه­ نگار روس

[3]) سقوط پاریس، رمانی رآلیستی نوشته­ شده در بحبوحۀ جنگ جهانی دوم در بارۀ وقایع تاریخی و اجتماعی فرانسه. این رمان توسط محمد قاضی به فارسی برگردانده­ شده ­است.

[4]) Le Dégel، کتابی از ارنبورگ  که در 1954 نوشته شده ­است.

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.