یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۹۳(۲)

کدخبر: ۲۰۲۶

بکوشش: محمدحسین دانایی

چهارشنبه ۳۰ بهمن  ۱۳۳۶ - سه بعدازظهر

دیشب منزل عموسرهنگ علیامخدره[1] بودیم، بافتخار این قطب "نعمت‌اللهی‌ها". تمام برادرزاده‌های او با شوهرها و بچه‌هاشان بودند. این جناب قطب، یک پسرک ۳۰ ساله‌ای است به اسم "دکتر نوربخش"[جواد] که در "بیمارستان روزبه" کار می‌کند در کار دیوانگی، و در تمام صورتش یک جفت چشم درخشان دارد که ممتاز است، وگرنه یک صورت آفتاب­خورده و سیاه­سوخته و یک مشت پشم­وپیلی تُنُک، مثلاً به عنوان ریش‌وسبیل و باهوش بود و گوشش به همه­ جای مجلس بدهکار و بلد بود که آدم را در برخورد اول خلع سلاح­ کند، بقول عهدوعیال بنده و از روانشناسی سرش­ می‌شد و حاضرجواب بود و لطیفه‌گو و ما دوتا [را] می‌شناخت، اما خودش را به ناشناسی می‌زد. مجلس که به آخر رسید، یعنی شام­ خوردیم و آنها رفتند، یعنی او و زنش که دخترعموی عهدوعیال بنده باشد و خصوصی شدیم، "خسرو"[دانشور] رفت منبر و داستان مختصری از حقه‌بازی‌هایش را در سمنان بنا کرد گفتن. وقتی حرف ­می‌زد، یادم ­افتاد ["که" اضافه حذف ­شد]

به نوشته ­های این جناب "سلین"[فردینان] و اینکه چرا این طور تلگرافی می ­نویسد و بیان ­می­ کند و سریع و گُنگ و جالب و درخور بکارانداختن هوش.

امشب هم منزل "ملکی" هستیم، "خلیل". سه- چهار روز پیش تلفن­ کرد و احوالپرسی و دعوت. نمی­ دانم چه خبر است. آیا ما تنها هستیم، یا دیگرانی هم هستند، چون او هم یک­خرده مثل "عابدی"[2] شده­است که هر چندوقت ­یک­بار، عده­ای را دعوت می­ کند ناشناس و ناهماهنگ. بار پیش که پهلویش بودیم و یعنی بازدید او رفته ­بودیم که بدیدن ما آمده ­بود که تازه از سفر برگشته ­بودیم، دست بر قضا "درخشش"[محمد] پدرسوخته هم آمد و کچل متعفن[3] را در حضور او بستیم به فحش، من و عهدوعیال، و پدرش را درآوردیم و بقول "ملکی"[خلیل] مجلس صورت دیگری بخود گرفت و نرسیدیم با هم حرف ­بزنیم و درددل والخ. در ضمن تلفن­، حال­واحوال کار مرا هم می­ پرسید و اینکه زیاد است و دلسوزی و غیره و بوی این می ­آمد که کاری با ما دارد، یا با من، یا با عهدوعیال. خنده ­دار است که از وقتی این "حکمت"[4] از سفر هند برگشته، بفهمی­- نفهمی مورد توجه بعضی از فقرای احمق قرار گرفته­ ایم. شب همین جمعۀ گذشته، "فرازمند"[تورج] گوساله تلفن­ کرده ­بوده ­است به عهدوعیال که گرچه می­دانم شبِ دورۀ شما است (اشاره به دوره­ای که با "ملاح­ ها" داشتیم و بعد از سفر ترکش کردیم) ولی ترک­ کنید و بیائید خانۀ من و غیره و... و عهدوعیال هم که البته نپذیرفته ­بود و چه خوب کاری کرده­ بود. حالا امشب برویم ببینیم "خلیل ­خان"[ملکی] با ما چکار دارد.

"گلستان" [ابراهیم]و خارک او هم که گ...باَلَک، علی­ حسب­المعمول حرفی ­زد و زد بچاک.

"زهرا"[5] هم امروز آمده ­بود اینجا و موس­موس که برگردد و عهدوعیال راضی­ نبود و البته من هم، وگرچه بهش گفتم که اگر مایل است، نگهش­ دارم، ولی گفت راضی نیست والخ. و قرار شده ­است همین دختره "عذرا" صبح تا غروب بیاید و بماند و کارمان را برسد. کم­کم وارد شده ­است و با کاروکاسبی ما آشنا. اگر بتواند بکارمان ­برسد، بد نیست، گرچه مراجعات منزل این "سروری" همسایه هم خفه ­مان ­کرده ­است، رفت­وآمد و خواستگاری تلفنی و خبرگرفتن و بردن ازین جا بشهر و بعکس، برای دخترهای طاق­ وجفتش. بدی کار این است که یک ­بار هم عهدوعیال ما گاف ­کرد و این "پورفتحی"[6] و زنش را بعنوان خواستگار با یکی از دخترهای او روبرو کرد و حالا دیگر دست­بردار نیستند، حتی "تقی گندمی" هم (یک همسایۀ بی­نور دیگر) شیر به پستانش آمده ­است، چرا که یک دختر دارد، که قشنگ هم هست، ولی چون پدره کاره­ای نیست، لابد بیک بقال- چقالی شوهر خواهد داد. همۀ همسایه­ ها به هوس ­افتاده ­اند که دخترهاشان را بوسیلۀ ما شوهر بدهند. عجب روزگاری شده­است! تقصیر این جوان ­های طاق­وجفت است که یا بعنوان شاگردها، یا دوستان اینجا رفت ­وآمد دارند، دهان مردم را آب ­انداخته­ اند.

کتاب­ ها هم که باز رفت بطاق نسیان، نه خبری، نه اثری. حوصله هم ندارم که بگذارم توی انبان و راه ­بیفتم دوره که آهای قصۀ کوتاه داریم، آهای فلکلور دست­ن خورده داریم و بصدتا چندغاز! باشد بپوسد، بهتر است تا این دکانداری­ها! این کارها لاق­گیس "خانلری"[پرویز ناتل] و "بارقاطر"[احسان یارشاطر] و "قائمیان"[حسن] و "صبحی"[7].

 

پنجشنبه اول اسفند 36 - 7 صبح

بهترین وقت برای این یادداشت­کردن اباطیل، صبح­ ها است که معمولاً زودتر بیدار می­ شوم و او خواب ­می­ ماند و تا بیدار شود، جان من بلب­ رسیده ­است. پس از هشت سال هنوز عادت ­نکرده ­ام. این بیماری هم که سخت بداخلاقش کرده­است و بلد هم نیست پرهیز کند و این سیگار پدرسگ را اقلاً یک روز از دست بگذارد زمین. بهرصورت، تصمیم­ گرفته­ ام درین نیمساعت- یکساعتی که صبح­ ها بی ­تکلیفم، این اباطیل را یادداشت­ کنم، هم سرِ حال هستم و هم شاید پَرت کمتر بنویسم.

دیشب رفتیم منزل "ملکی"[خلیل]. یکساعتی بودیم و بعد ما را برداشت و علی­­ حسب ­المعمول، بردمان منزل یکی از برادرها، یعنی "حاج­ شفیع"[ملکی]که سوری راه­ انداخته ­بود بخاطر یکی از اقوام از حبس ­وبند آزادشده ­شان، ش... و سوری و الخ. جزوه ای را هم که با "خامه ­ای"[8] دو نفری امضا کرده ­اند و بمناسبت دهمین سال انشعاب چاپ زده ­اند، نشانم ­داد و یک نسخه بهم داد (و گمان ­می­ کنم این تحبیب­ ها به خاطر این بود که در آن جزوه ذکری از من نشده، یا در باره­اش با من مشورتی نشده) و باز: از آخرین شماره­ های مجله که دارید، یا نه، و من که: نمی ­دانم، و بچه ­هایش ازمان عکس ­برداشتند و محبت و درددل که "خامه­ ای"[انور]رفته به "گرجی"[9] گفته که چرا "ملکی"[خلیل]را از کار بیکار نمی ­کنند و "خبره"[علی ­اصغر خبره ­زاده] و "سلامت" هم حضور داشته­ اند و حرفی­ نزده­اند و ازین گله­ گزاری ­ها[10]. بنظرم از مجلسی حرف ­می ­زد، یا اشاره­ می­ کرد که من هم در آن بوده­ام و منزل "سمیعی"[غلامرضا]بود و خود "سمیعی"[غلامرضا]یا "سید قزوینی"[11] که این خبر را باو رسانده ­اند والخ و خلاصه بما رساند که "گرجی" [محمد عبدالله]با او خوب است و با "درخشش"[محمد]دیگر کاری ندارد والخ و ازین حماقت­ ها و غیره. بعد هم دو- سه ش... جورواجور و نفهمیدن که چه خوردیم و ازین خانه بآن خانه و ازین سفره بآن سفره ­شدن، نزدیک بود حال مرا بهم­ بزند که خیلی خودداری ­کردم و بحران براحتی گذشت.

 

جمعه دوم اسفند- 5/11 بعدازظهر،  نخیر، درست 12 شب

خوابم ­نمی ­بَرَد. ظهر خوابیدیم تا چهار بعدازظهر. این علت اول، بعد هم "عابدی"[رحیم]و زنش امشب اینجا بودند و با آنها شیرقهوه و چای خوردم و سیگار هم بعد از شام زیاد کشیدم. ع... هم که خوردیم، نیمه­ کاره بود و بدرد نمی­ خورد. بهرصورت، از غلت­زدن در تخت فایده ­ای نمی­ شد برد، بلند شدم. تخت ­ها را از وقتی چوبی کرده­ایم، سروصدا ندارد و از روی آنها بلندشدن، موجب سروصدائی نیست، اما چراغ را که روشن کردم، "سیمین" بیدار شد. در تاریکی هم که نمی­ شود نوشت.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 18 بهمن 1402

 


[1]) ابوالقاسم دانشور

[2]) عابدی- رحیم  (1390- 1293 شمسی)، استاد و معاون دانشکدۀ فنی دانشگاه تهران. وی از دوستان قدیمی جلال از دورۀ عضویت در حزب توده و ماجرای انشعاب بود. تا پایان عمر جلال نیز روابطشان برقرار بود.

[3]) منظور از کچل متعفن، محمد درخشش است که سرش طاس بود و دیگر قضایا...

[4]) حکمت- علی­اصغر  (۱۳۵۹ – ۱۲۷2شمسی)، سیاست‌مدار، ادیب، شاعر، نویسنده و مترجم. وی که پسرعموی مادر سیمین دانشور بود، مدتی هم سفیر کبیر ایران در هند بود.

[5]) خدمتکار خانه

[6]) پورفتحی، همکار فرهنگی جلال

[7]) مهتدی صبحی- فضل­الله (1341- 1276 شمسی)، داستانسرا و پایه‌گذار سنت قصه‌گویی برای کودکان در رادیو

[8]) خامه­ای- انور (1397 - 1295 شمسی)، فعال سیاسی و مطبوعاتی و از بنیانگذاران حزب تودۀ ایران

[9]) گرجی- محمدعبدالله (1383 - 1296 شمسی)، یکی از فرهنگیان باسابقه که مدتی هم نمایندۀ مردم در مجلس شورای ملی شد.

[10]) ]اصل: گله­ گذاری[

[11]) منظور علی­اصغر حاج ­سید جوادی( 1397- 1303 شمسی)، فعال سیاسی، نویسنده و روزنامه ­نگار است.

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.