خاطراتی از ایران قرن بیستم
در زمان جنگ جهانی دوم، وابسته مطبوعاتی نمایندگی سیاسی (بعدا سفارت) بریتانیا در تهران بود. در سال ۱۹۴۵ به عنوان استاد ارشد دانشکده مطالعات شرقی منصوب شد (سمتی که عملا آن را از مدتها قبل در اختیار داشت) و از سال ۱۹۵۳ تا زمان بازنشستگیاش یعنی سال ۱۹۷۹، کرسی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه لندن را بر عهده داشت. او کتابها و مقالات قابل توجهی در زمینه تاریخ، نهادهای سیاسی، اجارهداری زمین و اصلاحات ارضی ایران و همینطور زبان فارسی نوشته است.
من برای اولین بار در تعطیلات تابستانی سال ۱۹۳۴ و بعدها در تعطیلات تحصیلی سال ۷-۱۹۳۶ و دوباره در تعطیلات تابستانی ۱۹۵۰- ۱۹۴۹ به ایران رفتم و از نزدیک از کشور در موقعیتهای مختلف دیدن کردم. هدف اصلیام از این دیدارهای اولیه ارتقای وضعیت زبان فارسی خود و همچنین شناخت عمیقتر از تاریخ و تمدن ایران بود، اما اگر ندانی که در این وادی دقیقا به دنبال چه میگردی، وقت خود را تلف کردهای. موضوعات خاص مورد علاقه من صنف پیشهوران، اجارهداری زمین و سازمانهای روستایی را در بر میگرفت. من این موضوعات را انتخاب کرده بودم چرا که بی هیچگونه محدودیتی میشد با آنها تماس برقرار کرد. من بیشتر اوقاتم را با پیشهوران، روستاییان و ملاکان و همینطور محققان و ادبا و گاهی به ناچار با دولتمردان میگذراندم.
در اولین دیدارم تقریبا تمام مدت را در اصفهان به سر بردم. بار دوم من چند ماه اول را در اصفهان بودم و سالهای بعد نیز که به ایران میآمدم سری به آنجا میزدم. در اینجا باید به مساله مهمی اشاره کنم و آن اینکه برای شناخت بهتر یک منطقه باید خوب در آنجا به بررسی پرداخت قبل از اینکه فورا عازم جای دیگر شد و مکان قبلی را ترک کرد. سفرهای فشرده منجر به شناخت واقعی از زندگی محلی نمیشوند - گرچه این احتمال هست که مکان شروع تحقیق بر مکانی که از قبل تعیین شده یا مد نظر ما بوده اثرگذار بوده و منجر به تشکیل این گمان شود که در پیش گرفتن همین روال بهترین روش است.
برای بررسی مسائلی چون اجارهداری و زندگی واقعی مردم، یک نکته مهم وجود دارد و آن اینکه در تمام فصول سال باید آن منطقه را از نزدیک مشاهده کرد ولی خوب معلوم است که این ایدهای دستنیافتنی و غیرعملی است. تهران به خاطر موقعیت فوقالعاده متمرکز اداری و اقتصادیاش، مرکز و کانون توجه امور کشور شده بود و از سایر نقاط ایران که مایل به ایفای نقش در اموری چون امور عمومی، مشاغل و حرف، تجارت یا صنعت بودند، گوی رقابت را ربود، اما شبیه دیگر شهرستانها هنوز الگوی تمام عیار کشور نشده بود. مسلما مردمان جالبی وجود داشتند تا یکدیگر را در پایتخت ملاقات کنند.
وقتی که من برای اولین بار به ایران رفتم، هنوز تعصبات ولایتی (شهرستانی) به نحو بارزی مشهود بود و میرفت که با اقدامات جدی رضاشاه در هم شکسته شوند، اما هنوز هم اگر شما در خیابان یا در روستا از کسی سوال میکردید که او اهل کجا است، او جواب نمیداد که ایرانی است، بلکه نام شهری که در آنجا به دنیا آمده بود را میگفت، مثلا تبریزی است یا اصفهانی یا اسم طایفهاش را میگفت مثلا لر یا قشقایی یا نام روستایی که از آن آمده بود را میگفت، مثلا میمه یا ابیانه؛ درحالی که ارامنه جلفا (اصفهان) ایرانیان را مسلمان میخواندند.
با این وجود نسل جوانتر وطنپرستی را در مدارس یاد میگرفتند و همراه با معلمین خود در تلاش بودند تا از این به بعد دیگر خود را از بند استان و ایل و شهر یا روستا خارج نموده و در اندیشه گستره بزرگتری باشند. تلاشهای سخت و مجدانهای انجام گرفت تا حس وطنپرستی و ملیگرایی را در ارتش و سربازان تلقین کنند، اما خیلی موفق نشدند. استانهای مختلف، گروههای قومی مختلف، ایلات و حتی روستاهای مختلف، هنوز خصوصیات منحصربهفرد خودشان را داشتند که بر روابط آنها با یکدیگر و جوامع خارج از خود، تاثیر میگذاشت.
آنها در نقاط مختلف زندگی کرده و با تجاربی که بهدست آورده بودند، نوع خاصی از زندگی را هدایت و اداره کرده بودند. ریشههای دو نوع تفکیک قومی بین ترک و تاجیک (غیر ترک یا فارسها) و بین عرب و عجم (غیر عرب یا فارسها) را میتوان در تاریخ و در پی اعصار مشاهده کرد. در وجود خصوصیات مختلف اجتماعی در بین ولایات و گروههای ایلی و قومی، تردیدی وجود نداشت. در همان زمان یک گرایش دیگر و بر خلاف اوضاع موجود وجود داشت که بر اتحاد براساس آموزههای اسلام و بیشتر مذهب شیعه سفارش میکرد و همچنین بر نوعی از شعور ایرانی، ایرانیت که نه با تلاشهای رضاشاه در جهت ایجاد دولت ملی، بلکه به خاطر وجود میراث مشترک دینی و فرهنگی شکل گرفته بود. بنابراین به خوبی میتوان در تاریخ ایران این مساله را ملاحظه کرد که نه تنها تنوع بلکه اتحاد را نیز میشد دید.
در جامعه همچنین شکافهای اجتماعی و اقتصادی وجود داشت: تقسیمبندی قدیمی بین دولت و مردم (حاکم و محکوم)، جمعیت شهری و روستایی که شاید این یکی در آن موقع آنقدرها هم که بعدها چشمگیر شد، بزرگ نبود. همچنین، تفاوتهایی بین طبقات مختلف جامعه، یعنی علما، دیوانسالاران، تجار، ملاکان و خانهای ایلات وجود داشت، گرچه در جاهایی منافع آنها با یکدیگر گره میخورد و در بین خودشان ازدواجهایی صورت میگرفت و در آخر شکاف دیگر بین اقلیت تحصیلکرده غربی و اکثریت بیسواد وجود داشت. در بین این همه دودستگی و اختلاف، تلاشهایی برای نزدیک کردن این همه شکاف در نهایت به تحریف و انحراف کشانیده شد.
در سال ۱۹۳۴ رضاشاه هنوز به طور کامل قدرت را در دست نگرفته بود. تا زمان بازدید دومم، او به اوج قدرت رسیده بود. امنیت در سراسر کشور با سرکوب شدید برقرار شده بود. قدرت ایلات درهم شکسته شده بود و روسای آنها (خانها) کشته یا تبعید شده بودند. کوچ عشایر به جز در سطح بسیار جزئی ممنوع شده بود و آنها خلع سلاح و یکجانشین شده بودند. همچنین هرگونه اسلحه در روستاها جمعآوری گردید. این مساله باعث دردسرهایی برای ساکنان آن مناطق چون ورود حیوانات وحشی، گرگ، خوک، پلنگ و خرس گردید و به محصولات و دامهای آنان خساراتی وارد کرد.
حیوانات در شرایط سخت زمستان به روستاها نیز وارد میشدند. کار سگهای گله بیشتر شده و علاوهبر مراقبت از دامها باید از روستاییان نیز دفاع میکردند. با مسافرت در زمستان میشد دسته دسته گرگها را دید که در تردد بودند و در نقاط کوهستانی و جنگلی نیز صدای خوکهای وحشی را میشد شنید (گرچه من هرگز چنین چیزی ندیدم). در مناطق دورافتادهتر و در نواحی عشایر نشین، گرگها و خوکهای وحشی هنوز در دهههای ۵۰ و ۶۰ میلادی وجود داشتند.
ارتش دو برابر بزرگتر شده بود و افسران نسبت به دیگر اقشار جامعه از امتیازات زیادی بهرهمند بودند و در نتیجه نگاه مثبتی به آنها وجود نداشت. خدمت سربازی اجباری شد و در اغلب موارد با خشونت به اجرا در میآمد و در گرفتن جریمههای آن هم کلی فساد بهوجود آمد.
علما را به شدت محدود و خلع لباس کرده بودند. در سال ۱۹۲۸ حادثهای در قم به وجود آمد. ملکه در مراسمی در حرم حجابش به کناری رفت و صورتش هویدا شد و باعث جار و جنجال و محکومیت این عمل توسط روحانی حرم (متولی) شد. روز بعد، شاه همراه با ۲کامیون زرهی (مسلح) و گروهی از سربازان وارد قم شد. او بدون اینکه پوتینهای خود را در آورد وارد حرم شد و متولیحرم را به زیر مشت و لگد گرفت و همان موقع دستور داد که مجرمینی را که در حرم به بست نشسته بودند از آنجا خارج کنند. در سال ۱۹۲۷ وزارت عدلیه در کنترل کامل حقوقدانان تحصیلکرده غرب قرار گرفت. قانون مدنی تدوین شد ولی در سال ۱۹۳۵ به طور کامل تصویب شد و همچنین قانون جزایی (کیفری) موقتی نیزکه در سال ۱۹۲۶ به نگارش درآمده بود بالاخره در سال ۱۹۴۰ به تصویب نهایی رسید.
از سال ۱۹۳۲ اسناد مربوط به معاملات املاک باید توسط دفاتر(محاکم) دولتی انجام شده و از سال ۱۹۳۵ ازدواج و طلاق باید در محاضر (دفترخانه) دولتی به ثبت میرسیدند و از دسامبر ۱۹۳۵ قضات باید یا از دانشگاه تهران یا یک دانشگاه خارجی مدارک تحصیلی خود را ارائه میکردند. در دسامبر سال ۱۹۲۸ به موجب فرمانی قرار شد که مردان کلاه لبه دار پهلوی بر سر بگذارند.
از سال ۱۹۳۵به بعد آنها مجبور شدند که کلاه اروپایی، یعنی کلاه شاپو بر سر بگذارند. در سال بعد، زنان بیحجاب شدند و پوشیدن لباسهای اروپایی هم برای مردان و هم برای زنان اجباری شد. نگرش نسبت به بیحجابی (کشف حجاب) در میان مردان و زنان متفاوت بود. دیدار دوم من از ایران کمی پس از کشف حجاب بود. یک روز که در کرمانشاه صبح اول وقت در حال قدم زدن بودم زنی را دیدم که با دیدن من ناگهان بلند فریاد کشید: «ای بیچاره سرت را برهنه کردند!» واقعیت این بود که هر زنی با حجاب از منزل بیرون میرفت ممکن بود توسط پلیس حجاب از سرش برداشته شود. من خودم چند بار شاهد چنین صحنههایی بودم. بسیاری از پیرزنان برای این مساله هرگز از منزل خارج نشدند. یک پیرمرد مومن اهل بسطام یک بار به من گفت: «زن مومنه بیرون نمیرود.»
اصلاحات آموزشی نیز آغاز شدند. حرکت به سوی استقلال با شور و شوق زیادی ادامه یافت و کارخانههایی ساخته شدند. تجارت خارجی در حد گستردهای تحت کنترل دولت قرار گرفت و انواع انحصارات در تمام زمینهها برقرار شد. راهآهن سراسری در حال ساخت بود، در سال ۱۹۲۷ شروع و در سال ۱۹۳۷ به اتمام رسید. در تلاشی دوباره حدود استانها مجددا ترسیم شدند تا از تنگنظریهای موجود کم کرده و از این به بعد استانها با عدد شناخته شوند تا با نام، همینطور امور مالی بر اساس اصول غربی سازماندهی مجدد شدند. در سال ۱۹۳۲ رضاشاه امتیاز نفت را که در اختیار شرکت نفت انگلیس- ایران بود ملغی اعلام کرد و یک قرارداد جدید در سال ۱۹۳۳ به امضا رسید.
مناسبات اجتماعی بین ایرانیان و خارجیان به شکل روزافزونی محدود شد و تماس بین مقامات خارجی و ایرانی عملا ممنوع شد و فقط از طریق تعدادی کانالهای شناخته شده امکانپذیر بود. دیگر برای خارجیان عادی شده بود که رژیم آنها را زیر نظر داشته باشد: گدایی که درکناردرب خروجی مینشست، اغلب اوقات خبر چین پلیس بود و کارش این بود کسانی را که به منزل خارجیان رفت و آمد میکردند زیر نظر داشته باشد. گاهی من نیز مورد تعقیب قرار میگرفتم. من خودم در سال ۱۹۳۶ در اصفهان چنین مسالهای را تجربه کردم. من قصد داشتم که برای تفریح به یکی از کوههای محلی صعود کنم و وقتی که با پای پیاده از بیابان عبور کردم تا به کوه برسم، مامور تعقیبکننده من که کلی به زحمت افتاده بود فریاد زد: «کجا داری میروی؟» من هم گفتم: «به بالای کوه، اما اگر نمیخواهی بیایی همینجا بمان. من از همین راه بر میگردم». او همانجا ماند و من از نهایت فرصت استفاده کردم.
دانستن یک خارجی قابل تقدیر بود اما میتوانست اتهام جاسوس بودن را بسیار تقویت کند. در این اوضاع و احوال برای یک انگلیسی بسیار سخت بود که با یک خانواده ایرانی زندگی کند. به شکل خیلی عادی، معدود خانوادههایی بودند که خود را برای اتهام پناه دادن به یک جاسوس آماده کرده بودند. در دهههای ۵۰ و ۶۰ وضع بدتر شد و هر کس که با یک خارجی معاشرت داشت خود را برای بازجویی پس از آن آماده میکرد. البته میهماننوازی اتفاقی امری جداگانه بود و در همه جا و هر زمانی اجرا میشد و با دل و جان و با روی باز از مهمان پذیرایی میکردند. این قضیه به شکل ویژه در روستاها به اجرا در میآمد و با گرمی خاصی از مهمان پذیرایی میکردند.
هزینه مدرنسازی در حوزه آزادی انسانها بالا بود. مخالفت یا حتی نصیحت بسیار آرام، خیانت تلقی میشد و خیلیها جان خود را سر این قضیه فدا کردند و بقیه نیز اگر حبس خانگی نکشیدند، مجبور به کنارهگیری شدند.
در میان کسانی که یکی از اعضای خانوادهشان سر به نیست شده بود، یک حس نهفته بسیار کینهجویانهای شکل گرفته بود. بعضی جنبه مثبت قضیه را در نظر گرفته و زمام امور را به عهده گرفتند شاید به این امید که بتوانند از این طریق جلوی روند اوضاع مشوش را گرفته و جبران مافات کرده باشند و بسیاری نیز با گذر زمان دلسرد شده و رویه پیشینیان را در پیش گرفتند. اما شمار زیادی از مردم بهویژه جوانان از فرصتهای جدید به وجود آمده نهایت استفاده را برده و خود را برای خدمت به رژیم آماده نمودند. همچنین کسانی بودند که رشد خود در جامعه و وسایل رسیدن به این پیشرفت را مرهون رژیم بودند که رژیم ترجیح میداد از کسانی در این زمینه استفاده کند که هیچگونه پایگاه سنتی در جامعه نداشته باشند تا خیلی آسانتر از آنها استفاده کند و اگر لازم بود، بی دردسر بیرونشان بیندازد. با این وجود، صحبت درباره آزادی نیاز به مقدمات خاصی داشت که باید زمینههای آن آماده میشد.
هرج ومرج در ایران به یک مساله عادی تبدیل شده بود و به عنوان یکی از بزرگترین موانع محسوب میگشت. آزادی برای طبقات تحصیلکرده به معنی آزادی برای مشارکت در حکومت بود که وجود نداشت. همین آزادی برای عشایر به معنی اجازه برای کوچ سالانه و گاه حمله به همسایگانشان بود. این آزادی از آنها سلب شد. برای روستاییان، آزادی سیاسی هیچ معنایی نداشت. آنچه در قالب آزادی برای روستاییان اهمیت زیادی داشت این بود که امنیت داشته باشند و واقعا از این آزادی برخوردار بودند. اما آنها همچنین میخواستند که از ظلم و جور مقامات حکومتی که در نواحی روستایی زندگی میکردند نیز رهایی یابند. اما از این آزادی برخوردار نبودند.
قدرت به شکل مستبدانهای برقرار بود. امنیت در مورد جلوگیری از تجاوز و حملات راهزنان برقرار گشت، اما نوع دیگری از بیامنیتی وجود داشت که از بین که نرفت، رشد هم کرده بود. و آن عدم امنیت زندگی سیاسی و ترس از دستگیریهای خودسرانه و به همراه آن نبود مرکز حمایتی بیطرفانهای بود که در صورت ایجاد چنین مشکلاتی بتوان به آنجا مراجعه کرد و انتظار حمایت داشت.
بدعتگذاری از هر نوع که بود، سرکوب شد و نتیجه آن تجزیه و انزوای اجتماعی بود و اینها به نوبه خود یک ذهنیت سوء و جو بیاعتمادی را به وجود آورده بود. من نمیخواهم بگویم که این پدیدهای جدید بود و تا آنجا که دانش تاریخیام در مورد ایران به من میگوید کاملا صحیح است و این رویدادها همگی از استبداد ریشه میگرفتند. تلاش رضاشاه برای تبدیل ایران به یک کشور ملی در یک فرصت کم با سرکوب بیرحمانه عقاید مخالف سیاسی همراه شد. زور جای اجماع را گرفت. تمرکزگرایی با شدت هر چه تمامتر به اجرا درآمد و اثر زیانآوری بر ولایات (استانها) بر جای گذاشت. مقامات، افسران ژاندارمری و ارتش و پلیس، به استثنای درجات پایینتر، همگی در تهران انتخاب میشدند و این خود باعث بیزاری بیشتری میشد. بعضی بر این عقیده بودند که غربیسازی و مدرنسازی به هیچ وجه نمیتواند باعث هیچگونه تغییر و تحولاتی در کشور شود. البته شاید این طوری باشد، اما این روند برای بسیاری دردآور بود و من فکر میکنم که باید اذعان کرد واکنش به آن در سالهای اخیر نیز همچنین دردآور بوده است.
در سال ۱۹۳۴ بسیاری از شهرها هنوز دارای دروازه بودند، گرچه تعدادی از آنها تخریب شده بودند. در تهران هنوز حداقل دو دروازه باقی مانده بود. خیابانهای بزرگ و اصلی برای شهرهای بزرگ کشیده شدند و هر گونه مانعی که در سر راه وجود داشت کنار گذاشته میشد. برای مثال، چهارباغ اصفهان واقعا طولش دو برابر شد. شرایط خیابانها حتی در شهرهای بزرگ در حد بسیار عالی قرار داشت. تعدادی سنگفرش یا آسفالته شدند. در زمستان به شدت گلی میشدند. جویهای خیابانها سرپوشیده نبود و از همه بدتر چاله چولههایی در پیادهروها وجود داشت که در تاریکی دیده نمیشدند.
امنیت در خیابانها در شب با نور کم یا حتی نبود نور به شکل شگفتانگیزی خوب بود. وقتی که من در سال ۱۹۳۶ در تهران بودم، اغلب در اواخر شب برای یادگیری زبان عربی به منزل ملایی در جنوب تهران میرفتم و اکثر مواقع زودتر از ۱۱ یا ۱۲ شب بر نمیگشتم ولی هیچ مشکلی در برگشت به شمال تهران نداشتم و در سالهای بعد موضوعی کاملا عادی شده بود. در ماه رمضان موقع غروب و قبل از طلوع، توپها شلیک میشدند و گرچه الان خیلی کم شده، نقارهخوانی به شکل روزانه غروبها در بالکن دروازهها در جنوب میدان مشق و در ماه رمضان قبل از طلوع آفتاب به اجرا در میآمد. در خارج از تهران و چند شهر دیگر یخچالهایی برای تهیه یخ در تابستان وجود داشت.
بخشی از یک مقاله